شک...(وقتی کمی عمیقتر به خودتان فکر می کنید)

 

داشتم الان به پست قبلیم فکر می کردم ، به قسمت پی نوشتش:

" من واقعا از اون آدمایی ام که بی برو برگرد به محتوا رای می دن؟!"

خوب ، تا الان فکر می کردم که ... فکر می کردم که... شایدم اصلا فکر نمی کردم و فقط و فقط این عمومی کردن یه نظر شخصی باعث شد یه دفه اطمینان از صحت و سقم حرفام برام مهم بشه...

آره ، اینجوریاس که من در صحت گزاره ی قبلیم شک کردم؛ نه اینکه تازه به این نتیجه رسیده باشم که: « برعکس ، من آدمیم که بی برو برگرد به فرم رای میده.»

در واقع من با یه مرور اجمالی روی احوالات خودم یادم اومد اصولا از اون آدمام که کمتر پیش میاد رای بی برو برگرد از خودش صادر کنه... ( کلاید می دونه من چه سیب زمینی مزخرفی هستم!) .

 

یه پ.ن. بی ربط مثه پست قبلی: یعنی این اخلاق من در علاقه ی عجیبم به مکتب « نقد جدید» نقشی داره؟

* این نوشته رو تو یکی از دفتر یادداشتای زمان دانشجوییم پیدا کردم:" من یه تار موی  نقد جدیدیها رو با هزار تا مکتب نقد جدیدتر از خودش عوض نمی کنم ( مگر اینکه عکسش به م ثابت بشه!)".

رضا عابدینی...( وقتی ظاهر را به محتوا ترجیح می دهید)

اینکه من اصولا عاشق سالینجرم به کنار . اون چیزی که باعث شد من « فرانی و زوییِ» میلاد زکریا رو بخرم و نه ماله امید نیک فرجامو ، طرح جلد معرکه اش بود و بس (که تازه بعدا فهمیدم کاره کیه ) ... خود ترجمه گرچه به مذاقم خیلی خوش نیومد ولی به خاطر جلد از خریدنش پشیمون نیستم اصلا...

 

رضا عابدینی

 پ.ن: نمی دونم شاید این توضیح یه کمی زیادی باشه ، ولی باید بگم من از اون آدمایی ام که اگه قرار باشه بین فرم و محتوا یکیو انتخاب کنه ، بی برو برگرد به محتوا رای میده...حالا « تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل» !

پ.ن: این لینک واسه اونایی که عکس رو نمی بینن.

 

 

 

غیبت کبرای حضرت کلاید

خانمها ، آقایون!

به عرضتون برسونم که: بر خلاف ظواهر کسی منو از خونه ش بیرون ننداخته.

اتفاقا بر عکس، پذیرایی تلما و لوییز وحشتناک فوق العاده بود... اونا دخترای نازنینی هستند و ما ساعتها راجع به امکان عضوگیری مجدد گروهِ تا حالا دو نفره شون بحث و مشاجره کردیم ، سیگار برگ کشیدیم و نسکافه خوردیم.

اونا واقعا دخترای مهمون نوازی اند ، ولی دست آخر به این نتیجه رسیدیم که تلما و لوییز ، « تلما و لوییز» اند و بانی و کلاید ، « بانی و کلاید» .

( اونموقع البته من هنوز از دست سکوت و غیبت های کلاید عصبانی بودم و اصلا قصد نداشتم به استدلالهای مسخره ی من در آوردیشون گوش بدم... چون از نظر من تنها موردی که این وسط باید حلش می کردیم این بود که معین کنیم بهتره اسم « بانی» بین اسمای « تلما» و « لوییز» بیاد، یا اینکه قبل یا بعدشون؟)

به هر حال تو این اوضاع و احوال بودیم که کلاید به م زنگ زد ، حال بابامو پرسید و من باز دلم براش تنگ شد؛ با تلما و لوییز روبوسی کردم و دوباره برگشتم خونه بابام!

البته من قبول دارم اگه کلاید اینجا چندان حرفی نمی زنه ماله اینه که مشغله های زیاد دوران غیبت کبراش بهش اجازه ی این کارا رو نمی ده ( غیبت صغراش چند ماه بیشتر طول نکشید، اونموقع هم مشغله زیاد داشت).

اما خوب، اون گاهی_ به صورت ناشناس_ این ورا یه سری می زنه و وراجی های منو که می بینه ابروهاشو بالا میندازه و پیش خودش می گه:« کاش می شد این دختره رو ادب کرد!»

یه همچین وقتی شاید پیش خودش یه سیگاری دود کنه ( چی! بی اجازه؟!) و بعدش به من زنگ بزنه: « سلام، چطوری؟»

-          خوبم مرسی .

-          چه خبر؟

-          هیچ .

-          چه کارا می کنی؟

-          هیچ چی! تو چی؟

-          منم هیچ چی!

از دفتر خاطرات علاءالدین

کاش می دونستم کی چه آرزویی بکنم... و چرا خدا از بین آرزوهام بدترینشونو واسه برآورده کردن انتخاب می کنه؟

...Clyde Confidential

Je voudrais te dire que je t'en veux pas

Meme si y a des soirs ou je t'en veux

Note From Bonnie

 

 

  Hi Clyde, I just left to join Thelma & Louise

خوشمان نیامد

اصلا خوشمون نمیاد بعضی جاها رامون ندن...

عوضش خیلی خوشمون میاد لینک بدیم... مرده باد فیلترینگ...

http://limbo-is-a-bombastic-epicurean-club.blogspot.com/

پ.ن: ظاهرا قضیه اسباب کشی بوده...آدرس جدید اینه:

Osmosis Jones

Mutual Understanding

مرد روس زبان بلد نیست، هیچ زبانی جز زبان « گه» خودشان(حاضرم شرط ببندم).

مردک با صورت گل انداخته و مردمک فراخ شروع به سخنرانی می کند ، شکلک در می آورد و به ما چشمک می زند؛ احتمالا کنجکاو است نظر ما را راجع به آن « چیز» ی که می گوید بداند. ولی ما از آن « چیز» تا به حال فقط بوی گند عجیبش دستگیرمان شده و بس... .

به چشمهایش مستقیم خیره می شوم و می گویم : « پنج میلیارد و نیم آدم روی زمین زندگی می کنند؛ گمان می کنید چه تعدادش به زبان گه شما حرف می زنند؟ سی میلیون؟ پنجاه میلیون؟ شصت میلیون؟»1 .

رفیقم می خندد.

مرد روس انگشت شستش (شصتش؟) را رو به من و رفیقم بالا می گیرد، متفکرانه مقداری روسی بلغور می کند و سپس منتظر اظهار نظر ما می ماند.

رفیقم با سر حرفش را تایید می کند و ادامه می دهد: Yes, and you are drunk! » »

مرد روس می گوید: « خاراشو؟»

ما هردو می گوییم:« خاراشو!» .


۱. به قول فاوست مورنائو در « همنوایی شبانه ارکستر چوبها ».