همینطوری (برگی از اعترافات دم مرگ یک بدخواب)

 

اولااینکه صبح کله ی سحر از خواب پا شدم (یا پریدم؟) و هر چی تلاش کردم دیگه خوابم نبرد (جل الخالق!).

ثانیا اینکه قصد کرده م این روز تعطیل استثنائیمو به روشی کاملا جهودوار به سر ببرم و هیچ رقمه دست به سیاه و سفید نزنم؛ بگذریم از اینکه ذات سحر خیزی با این تصمیمای انقلابی(!) من از اساس منافات داره... .

خلاصه اینکه بالاخره تصمیم گرفته م از درون متحول بشم و یه کم به آینده و درس و پپیشرفت و بلند پروازی و اینجور کس و شعرا فکر کنم (البته از فردا).

رابعا (ثالثا، یه جایی توی مورد قبلی مستتر بود) کی گفته بیست و پنج سالگی دیره؟

من خیلیا رو میشناسم که از سی سالگی شروع کرده ن (منظورم کنار گذاشتنه گشادواره گیه).

ولی کلاید جون، نترس؛ من از همون (یا به تعبیری: همین) بیست و پنج سالگی می خوام شروع کنم!

امروز که شنبه س...

اما از فردا حتما.

 

پ.ن: آهان! راستی یادم اومد! الگوی من توی زندگی ونسان وان گوگه! (کیف کردین؟)

 

نظرات 2 + ارسال نظر
Farbud شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:21 ب.ظ http://farbud.blogspot.com/

ما فدای شما. با این بلاگرول فیلترشده چطور از این کارها می کنی؟

نوید دوشنبه 15 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:40 ق.ظ http://bottles.blogsky.com

من که فکر کنم قضیه به حشره ی تمام عیار شدن بر می گرده.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد