چالش زیست محیطی...؟

 

Good old days, oh!

 

من شدیدا به این مساله اعتقاد دارم که استعداد مثه یه چشمه س، وهر چشمه یی یه روزی بالاخره خشک میشه...؛

آه، آبهای زیر زمینی را در یابید!

هرچه انگلیسی تر، ارزشمندتر...

۱. آنها که اصالت هندی داشتند از هواخواهان و طرفداران انگلیس به حساب می آمدند. اما پدر ژان ماری گوستاو لوکلزیو شاید به دلیل روحیه منتاقضی که داشت، عاشق انگلیس بود؛ «او سعی می کرد دور تا دورش را از هرچه نشان انگلیسی داشت پر کند. کتاب های انگلیسی، زبان انگلیسی و... هرچه انگلیسی تر، ارزشمندتر...»

۲. در جزیره موریس تمامی آنهایی که اصلیت شان فرانسوی بود، به دلایل سنتی و ریشه یی ضدانگلیسی بودند.

۳. «از مادرت برام بگو.»

 «مادرم؟ خب مادرم، مادرمه دیگه. همین. خیلی دوستش دارم، ازش متنفرم، بهش فحش می دم، حرفاشو باور می کنم. مادرمه دیگه، همینه.»

۴. فرهنگ چندجلدی محاوره، کتابی بود که در سال 1858 منتشر شده و بسیار ریز نوشته شده و حتی یک عکس هم نداشت؛ «بیشترین شادی دوران کودکی ام را به او (مادربزرگ) مدیونم. این اثر زمخت که به زبان فرانسه قدیم نوشته شده بود، برایم مثل یک رویا بود. چه رویای عجیبی، در این کتاب درباره هر چیزی، نوشته یی پیدا می شد. دنیایی بود در یک کتاب.» پس از خواندن این کتاب دنیا به دو قسمت تقسیم می شد؛ دنیای کسانی که این کتاب را خوانده بودند و دنیای بقیه...

۵. یکی از همین روزها از نوشتن دست خواهم کشید، نوشتن شرف ندارد، شرارت است، دلم می خواهد همه چیز را بسوزانم.*

روزگار سپری شده روشنفکران چپ

۱. از زمانی که نچائف روسی در اواسط سده نوزدهم راسله عملی برای یک انقلابی را نوشت، گروه‌های زیرزمینی و انقلابی که اغلب هم از همین رساله الهام می‌گرفتند، از کاهی کوهی می‌ساختند و به هزار و یک ترفند و شگرد خودفریبانه، نفوذ اندکشان را در مردم عظیم جلوه می‌دادند .

۲. گرچه در علم، به معنای متعارف آن، تجدید نظر دایمی در ارکان اندیشه و فرضیات مقبول تنها راه پیشرفت و ترقی است، اما در قاموس علم مارکسیست‌های ایرانی، هیچ گناهی بدتر از تجدید نظرطلبی نبود. به علاوه ، هر کسی به مصاف جزمیات حاکم بر مشی و تفکر این گروه‌ها می‌رفت هزار و یک برچسب می‌خورد. کم‌تر کسی هم می‌توانست بی‌دردسر، و بی‌آنکه به "وادادگی" متهم شود، از گروه کناره بگیرد.

۳. وقتی کسی مغضوب می‌شد، حتا عکسی‌های قدیمی را هم دستکاری می‌کردند و شخصیت‌های محبوب دیروز یا مغضوب امروز را به مدد قلمی یا ذره‌ای اسید از صحنه عکس- و به گمانشان از صحنه تاریخ-  حذف می‌کردند، در ذهنیت جنش چپ هم گویی فرایندی مشابه صورت می‌گرفت.**

قضیه شکل اول، قضیه شکل دوم

۱. یک هفته قبل، به خواندن یادداشت هایی پراکنده گذشت؛ اول از همه، شروع کرده ام به خواندن یادداشت هایی از قسمت آنچنان که بودیم در سایت محمد قائد. هر چند موضوع واحدی ندارند و صرفا" حول ارائه خاطراتی از دوران تحصیل می گذرند، ولی خواندن یکی از آنها، شما را ترغیب می کند به ادامه، این شاید یکی به خاطر این باشد که تنوع نویسندگان زیاد است و دیدن نامها خود انگیزه ای دیگر می شود؛ و دیگر اینکه هر کدام از این یادداشت ها می تواند خاطره ای دور را یاداوری کند؛ از دوران تحصیل، از مادر بزرگ و ....

۲.  اصلا" فکر نمی کردم صرف خواندن کتابی از حمید شوکت ( در تیر رس حادثه ) ، مرا به داخل چنین کارزاری بکشاند. هفته قبل به طور اتفاقی یادداشتی دیدم از ناصر زر افشان. یادداشت، جوابیه ای بود به مصاحبه عباس میلانی با روزنامه مرحوم هم میهن با این عنوان : روزگار سپری شده روشنفکران چپ؛ نمی دانم حسی که بلافاصله پس از خواندنش داشتم چه بود، شاید تاسف بود و شاید هم دریغ و شاید هم ... نمی دانم.  چند یادداشت دیگر هم خواندم مثل نقد شهریار مندنی پور از نوشته ناصر زرافشان درباره عباس میلانی؛ و درست پس از همه اینها بود که تازه پاسخ خود میلانی را خواندم. راستش حسابی گیج بودم. داشتم در مورد شوکت/قوام مطالعه می کردم حالا افتاده بودم وسط میلانی/روشنفکران چپ. یاد چند سال قبل افتادم و فضای پس از انتشار معمای هویدا. اما اتفاق دیگری افتاد که این وضعیت را بی نهایت بغرنج کرد؛ در سایت اختصاصی حمید شوکت برخوردم به نوشته ای از عباس میلانی نوشته شده به تاریخ اول اوت ۲۰۰۲ با این عنوان : کورش لاشایی و تجربه‌ی انقلاب، نظری به نگاهی از درون به جنبش چپ ایران ؛ و درست در همین زمان توجهم را مطلبی جلب کرد : نامه سرگشاده حمید شوکت به عباس میلانی. تاریخ آن ۴ اوت ۲۰۰۵ بود. تصمیم گرفته یک فنجان قهوه بخورم، چند پک به سیگار کنت سری ۴ بزنم و برم چند صفحه ای از کتاب هنر سیر و سفر نوشته آلن دو باتن را در رختخواب بخوانم .

۳. حالا که فکرش را می کنم، می بینم که اصلا" از این وضعیت خوشم آمده. می خواهم این کار را دنبال کنم، بنابراین مجبورم تغییراتی را در برنامه ام اعمال کنم تا بتوانم بیشتر  وقت صرف آن کنم. نوشتن درباره اش کار سختی است چون کافی است یادداشت هایی را که اسم بردم پشت سر هم بخوانید؛ راه برای هر نوع قضاوتی بسته است. 


پ.ن.

*  جملات بالا، دیروز در هفته نامه اعتماد نظرم را به خودش جلب کرد. اصلا" از این آقای ژان ماری گوستاو لوکلزیو خوشم آمده بود؛ همه یادداشت را خواندم و زیر اینها خط کشیدم. حالا هم اینجا گذاشتم تا اگر کسی خوشش آمد، برود و اصلش را بخواند.

** پیرو مطلب قسمت قضیه ... ، برگرفته از یادداشتی نوشته عباس میلانی با نام              کورش لاشایی و تجربه‌ی انقلاب : نظری به نگاهی از درون به جنبش چپ ایران   

ششششش ، کار دارم...

'Eternal' by Manuel Alvarez Bravo

آقای « آلوارز براوو»، می خواستم برایتان شربت بریزم که با کیک خامه ای نوش جان کنید...

اما، شرمنده،  فعلا کار دارم؛

اگر زحمتی نیست شما خودتان برای خودتان شربتی درست کنید توی آشپزخانه، تا من تماشای این عکس "ابدی" شما را تمام کنم...

چرا فکر کردم با یاد گرفتن زبان های مختلف زبان شناس می شم؟

همین اول باید بگم که یاد و خاطره ی اسوالد همیشه در ذهن من بیدار هست.

اون اگر زنده بود الان به کلاس اول دبستان می رفت و همه ی ما براش کف می زدیم.

گرچه اون هیچ زبان خاصی بلد نبود؛ و شاید اگر صد سال هم زنده بود به کلاس اول یا هیچ کلاس دیگه ای نمی رفت.

و فقط توی تشت قرمز خودش گاهی وول می خورد و گاهی الکی ناخن های کوچیکش رو به دیواره ی تشت می کشید و سعی می کرد ازش بالا بره.

شاید هم هیچوقت نمی خواسته ازش بالابره، و فقط می خواسته ناخن هاش رو سوهان بکشه تا خوش فرم بشن...

براستی دلیل هیچکدوم از کارهای اون هیچوقت روشن نشد. و با مرگش، برای همیشه زندگیش در هاله ای از ابهام فرو رفت.

مثل کله ی کوچولوش که اون روزهای آخر دیگه از تو لاک پوسته پوسته شده ش بیرون نیومد...

من 627 زبان بلد بودم؛

تقصیر اسوالد بود که هیچوقت با من حرف نزد...