پاداش سکوت

در باب توبه سخن بسیار گفته اند. در واقع نمی توان کسی را یافت که حتی در ناخودآگاه ضمیرش، حتی لحظه ای به توبه فکر نکرده باشد. در این که تلقی انسانها از این امر (توبه) هم بسیار متفاوت است، شکی نیست. توبه در رسمی ترین شکل خودش شاید تنها دست آویزی باشد برای مبلغان مذهبی؛ چرا که اگر وعده به چشم پوشی معبود از خطاها و اشتباهات نباشد، دیگر تبلیغ و دعوت به چه امیدی ؟ در سطحی دیگر توبه شاید تنها پناهگاه خطاکاران هنگام ارتکاب به خطاهایشان باشد. اما اینکه اصلا" توبه چیست خود داستان دیگری دارد. اینکه توبه تنها یک مساله روانی است؟ یا اینکه شرایط تحقق آن چیست ؟ و نکته مهمتر اگر فرض بر پذیرش توبه است به چه شکلی ؟ و اینکه تا چه اندازه ای می توان دل به پذیرش توبه بست ؟ زمانی که مطالب زیر را می خواندم بیشتر حواسم معطوف به ماهیت توبه بود.   

میشل دوبرانسکی اعتقاد دارد که در قرون وسطی در سراسر اروپا، افسانه یی رایج بوده که بر مبنای آن، مرد جوانی روز عروسی اش به طور اتفاقی از قبرستانی عبور می کرده است و سر راهش جمجمه یی را بر زمین می بیند و به آن لگدی می زند و چون نیمه مست بوده با حالت لودگی او را به جشن عروسی اش که در همان روز و ساعاتی بعد برگزار می شده، دعوت می کند. در بحبوحه جشن و با ناباوری تمام در خانه به صدا درمی آید و پشت در آن شبح قبرستان ظاهر می شود. شبح سپس وارد خانه می شود و پشت میزی می نشیند، اما غذایی نمی خورد ولی در عوض از آن جوان خیره سر می خواهد که دعوت متقابلش را بپذیرد و به ضیافتی در قبرستان مهمانش شود. جوان با بهت و ناباوری به میعادگاه می رود و در قبرستان که محل وعده بوده، حاضر می شود. آنگاه اسکلت دستش را به نشانه دوستی به سوی مرد جوان دراز می کند و آنگاه که دستش را می فشرد، او را با خود به قعر جهنم و ظلمات می برد.

 

اما اولین بار به سال 1515 میلادی روحانی یسوعی متاثر از آن افسانه اولیه، نمایشی را با شرکت سه نفر ترتیب می دهد. جوان ماجراجو در نقش کنت لئونس، مربی ضداخلاقش که همان ماکیاولی مشهور است و سپس جد کنت لئونس که چونان شبح مردی ظاهر می شود. ماجرا مجدداً از آنجا شروع می شود که کنت جوان هرگونه اخلاق و نرم عمومی و هر چیز بهنجار شده و مقدسی را به بازی می گیرد. در این نمایش وقتی که شدت لودگی کنت جوان به اوج می رسد شبح بر او ظاهر می شود. ماکیاولی فرار را بر قرار ترجیح می دهد و شبح می ماند و کنت جوان، سپس شبح بر کنت جوان حقیقتی را فاش می کند که جوان آن را همواره انکار می کرد و آن اینکه نمی بایستی به مقدسات توهین شود و اینکه روح از بین نمی رود.

 

اما به تاریخ 1630 و این بار در اسپانیا باز هم راهبی اسپانیایی به نام گابریل تلز است که با نام مستعار تیرسودو مولینا نمایشنامه های متنوعی را می آفریند که به نظر می رسد نمایشنامه دن ژوان نیز از آن او است. این بار دن ژوان به روایت تیرسودو مولینا داستان ارباب جوانی است که با نشاط و خوشرویی به فریفتن زنان مشغول است و از هر فرصتی استفاده می کند. اما آخر ماجرا به طور غریبی به آن افسانه مشهور شباهت پیدا می کند یعنی موقعی که دن ژوان به کلیسا می رود برای آنکه ریش جسد (شبح یا پیکره) پدر دونا آنا را بکشد که خود او (دن ژوان) او را بر اثر دوئل به قتل رسانده است زیرا پدر او را (دن ژوان) با دخترش غافلگیر کرده بود. از آنجایی که فضای روحی دن ژوان توام با دمدمی مزاجی است (بدون هیچ وجدان معذبی) با دیدن آن جسد، دن ژوان دگرگون می شود و بلافاصله طلب توبه می کند. جسد (شبح) دستش را به عنوان آشتی به سمت دن ژوان می آورد ولی مانند همان افسانه قدیمی، وقتی که شبح دست دن ژوان را می گیرد وی را به سمت خود کشیده و از بین می برد. بدین سان این روایت نیز مانند همان افسانه متضمن معنایی است و آن اینکه طلب عفو و بخشش به آن معنی نیست که از رحمت خداوند به ناروا سوءاستفاده شود.

 

باز در سال 1665 مولیر نمایشنامه دن ژوانی را در پنج پرده در فرانسه به اجرا درمی آورد. اما در این نمایشنامه برخلاف آن افسانه های گذشته به نفع دن ژوان دستکاری صورت می گیرد (شاید هم مولیر ارادتی به دن ژوان داشته است،) یعنی دن ژوان از آدم رذل تبدیل به آدمی خوش مشرب و بذله گو می شود علاوه بر آن دلیر و شجاع نیز معرفی می شود و حتی گاهی از کسانی که حق شان خورده شده است دفاع نیز می کند.
اما به رغم این مساله هسته اصلی داستان تغییر نمی کند. باز هم دن ژوان پسر ناخلفی است که با پدر رفتار تندی دارد و تنها مطابق ذوق و سلیقه خود عمل می کند اما اخلاق در جاهایی و البته در بیشتر جاها ممانعت می کند از اینکه او هر کاری را که بخواهد بتواند انجام بدهد. اما بعد از افراط در بی حرمتی به پدر ناگهان طبع دمدمی مزاجش که ویژگی آن طبایع است دگرگون می شود، از پدر طلب توبه می کند، پدر نیز توبه را می پذیرد اما در نهایت همان ماجراهای قبلی اتفاق می افتد یعنی توبه منجر به نجات دن ژوان نمی شود.

 

اما به سال 1787 آمادئوس موتسارت بر صحنه اپرای پراگ دن ژوان را به مثابه یک اسطوره باز می گرداند و آن را تکرار می کند (مقصود از اسطوره همان تکرار یک روایت است و نه قهرمان بی بدیل). اپرای موتسارت با این موضوع شروع می شود که دن ژوان زنی را اغفال می کند و زن بعد از آنکه گذاشته است که اغفال شود، داد و فریاد راه می اندازد و می خواهد که دن ژوان را رسوا کند. دن ژوان که اوضاع را ناجور می بیند، سعی می کند که فرار کند اما پدر آن زن که فرمانده نیز است سر می رسد و دن ژوان را به دوئل دعوت می کند. دن ژوان که همچنان به زندگی به عنوان یک غایت نگاه می کند، حاضر نیست در ریسکی که امکان کشته شدن است خود را درگیر کند. به هر صورت با لطایف الحیل از ماجرا می گریزد و به دنبال ماجراهای عشقی جدیدی می رود بدون آنکه احساس ناراضی بکند. ماجرای اپرا ادامه می یابد و دن ژوان درگیرودار ماجرای عشقی دیگر، گذرش به قبرستان می افتد (باز هم مکانی رازآلود و کم و بیش مقدس) در آنجا البته مدت ها است که فرمانده در قبر آرمیده، ولی بر سر قبرش مجسمه یی از او به هیئت برجسته یی برپا است اما آن مجسمه با آنکه مجسمه است اما گویی که زنده است و با دیدگانی خشم آلود به عنوان نیروی نمادین و وجدان عمومی به دن ژوان توام با غضب خیره می شود. دن ژوان در برابر خشم او جا می خورد و به منظور کاهش خشم، وی را یعنی مجسمه را به مهمانی دعوت می کند (مشابه همان کاری که آن جوان خیره سر از اسکلت در قبرستان انجام می دهد). مجسمه آن دعوت را می پذیرد، شاید به این منظور که به عنوان نماینده اخلاق از دن ژوان بخواهد که از گذشته اش اظهار ندامت کند و واقعاً پشیمان بشود.


پی نوشت : برگرفته از یادداشتی از نادر شهریوری(صدقی) با نام افسانه دن ژوانی که خود در پایان چنین اعلام داشته است : "در نوشتن این مقاله از میشل دوبرانسکی با ترجمه دکتر جلال ستاری در مورد دن ژوانی بهره فراوان بردم."

ما نیز روزگاری

۱. سالها قبل بیضایی در یادداشتی پیرامون فیلم "موج، مرجان، خارا" ساخته ابراهیم گلستان نوشته بود که ایرانی ها کار نمی کنند ولی افسانه های چند میلیون تومانی در مورد کار می سازند. هر وقت فکر می کنم می بینم اصولا" شغل بسیاری از مردم ایران به نوعی کاذب محسوب می شود. ببینید  یک سری از مشاغل خاص اینجاست و در سایر نقاط دنیا محلی از اعراب ندارد؛ بعضی دیگر از مشاغل مورد بحث ما هم، اصلا" از همان "فرنگ" و "غرب" آمده اند، ولی خوب آنها همه چیزشان به همه چیزشان می آید دیگر!

۲. "هزینه این عمل نیم ساعته که همراه با بی حسی موضعی است، از ۲۰۰ هزار تومان تا هفت میلیون تومان در تهران متغیر است. این نوع نوسان قیمت بستگی به این دارد که مطب در کجای تهران (شمال، شرق، غرب و یا جنوب) واقع شده باشد. در جراحی های ساده هزینه ها از ۲۰۰ هزار تا ۵/۱میلیون تومان متغیر است؛ اما در جراحی هایی که از روش های جراحی پلاستیک و لیزر به عنوان از بین بردن جای بخیه استفاده می شود، ارقام تا ۷ میلیون تومان نیز افزایش می یابد. این نوع جراحی ها نیز در مطب انجام می شود و حدود ۵/۱ ساعت زمان می برد. تنها امتیاز آن این است که در این شیوه، حتی پزشکی قانونی نیز متوجه ترمیم هایمن نمی شود. رونق بازار این ماماها به حدی است که مامایی که تا چند سال پیش در ورامین کار می کرده، بعد از ارتقای محل کارش به خیابان خراسان، پیروزی و بعد از آن میدان هفت حوض، اکنون در جردن مطب دایر کرده است." 
۳. فکر می کنید با چه عمل حیاتی روبرو هستیم، خوب شاید بعضی مواقع برای بعضی ها حیاتی هم باشد؛ ولی چیزی که مهم است بیهودگی بسیاری از تلاشهای ماست. سند چشم انداز بیست ساله تنظیم می کنیم، افقهای آن چنانی برای خودمان ترسیم می کنیم ولی غافل از آنکه هر روزی پس رفتی قابل ملاحظه داریم. نمی دانم مبنای در حال توسعه بودن ما چیست؛ اصلا" کدام توسعه ؟ توسعه چی ؟ در حالی که سرانه مطالعه ما در حد صفر است ، راه دوری نمی رویم همین کنار در کویت به حدود سی دقیقه می رسد. اگر دقت کنید می بینید که ما عمدا" این کار را نمی کنیم ولی حاضریم به عنوان "استراحت" بیش از دوازده ساعت را در ترافیکی عذاب آور سپری کنیم و به شمال برویم آن هم در عرض چهل و هشت ساعت.

۴.  ما لذت های حقیری داریم؛ با تحمل این همه سختی به جهت استراحت، در جاده مرگ شمال، رهسپار می شویم تا به لذت های حقیر ترمان که هزینه ای کمتر در همین تهران دارد، بپردازیم. اینکه می گویم همه چیزمان به همه چیزمان نمی آید درست همین جاهاست؛ ورزشکار ما پول حرفه ای می خواهد ، اما نه حرفه ای رفتار می کند نه حرفه ای حرف می زند نه تفکر حرفه ای دارد؛ حرفه ای فقط در پولش عینیت می یابد و گر نه ارزشمند ترین بازیکن حرفه ای بسکتبالمان پس از مسابقه ای سخت و بدون استراحت کافی که یکی از اصول زندگی ورزشکار حرفه ای است قدم در جاده مرگ نمی نهاد. این که می گویم لذت هایمان حقیر است را جایی می توانید ببینید که مدیران عامل شرکت های متمول خیابان میرداماد در ابتدای صبح و عزیمتشان به محل کار حاضرند با ماشین های گران قیمتشان کیلومترها ! دنده عقب بگیرند تا در همان ابتدای صبح خانم ایستاده کنار خیابان به انتظار ماشین، را سوار کنند. ما آدمهای حقیری هستیم ...

۵. اینکه دروغگوییم، به شدت متظاهر، چاپلوس، حقه باز و ریاکار ، شما در آن شکی دارید؟ حالا می خواهیم دروغ بگوییم و هزینه هم می کنیم؛ برای افشا نشدنش پیش متخصصش، میلیون هم رقمی نیست: وام می گیریم و ... رییس انجمن علمی مددکاران اجتماعی ایران، معتقد است که "بسیاری از مردان با وجود آن که با دختران زیادی دوست بوده و رابطه داشته اند؛ اما هنگام ازدواج به سراغ فردی می روند که چیزی از گذشته وی و روابطش نمی دانند و یا خانواده سلامت اخلاقی وی را تایید می کنند. در واقع ندانستن را بهتر از دانستن می دانند و از سوی دیگر برای آن که شنیدن دروغ برایمان لذت بخش تر است، دروغ را بهتر باور می کنیم. دختران نیز به دلیل شرایط نامناسب فرهنگی و اجتماعی که وجود دارد، علی رغم آن که به عنوان یک انسان باید از لذت های زندگی بهره مند شوند؛ اما برای ادامه زندگی مجبور به پنهان کاری هستند."

۶. من از این شعر چارلز بوکوفسکی خیلی خوشم می یاد. امروز اینجا دیدمش و ...

ون گوگ گوششو برید
و دادش به یه فاحشه
اونم چندشش شد و گوشو پرت کرد...
- ون!
فاحشه ها گوش نمی خوان
پول میخوان...
فکر می کنم واسه همین تو نقاش بزرگی بودی
تو
چیزای دیگه رو نمی فهمیدی...

دردی بزرگ، مثل حالا

توی کسی هستم که دوستم ندارد

از توی چشم هاش

به بیرون نگاه می کنم

بو می کشم

صداهای ناهنجاری که در نفسش می آیند

حفره هایی در فلز برای خورشید

آنجا که چشم هام این سو و آن سو می کنند

در هوای سرد

و سوسوی نور یا اجسام سختی که مالیده می شوند بر من

یک زن، یک مرد

بی سایه، بی صدا، بی معنا

آنجا که بیگناهی سلاح است

جسم، حصاری است

- تجرد-

لمس کن

نه آنچه از آن من است

یا تو

اگر روح هستی که داشتم

روح ترک شده، وقتی کور بودم و

دشمنان مرا مثل مرد مرده ای حمل می کردند

(او زیباست یا ترحم انگیز؟)

شاید دردی باشد

(مثل حالا که تمام تنش آزارم می دهد)

شاید همان باشد یا درد

(مثل وقتی که دختره از دست من به جنگل فرار کرد)

یا درد، ذهن

مارپیچی نقره ای که دور خورشید چرخانده شد

فراتر از پیرمردهایی که گمان کردند

خدا، باید باشد

یا درد، و دیگران

- آری-

شما، روح گمشده خواهید گفت: زیبا

- زیبا- حک شده مثل نقشی به روی یک درخت

رودخانه آرام

خورشید سفید، در جملات نمناکش

یا مردان سرد، در بادهای تندشان

جذبه-

شور-

جسم یا روح

- آری-

خرقه هاشان با باد رفت و جام هاشان تهی

در آهنگ پاشنه هایم سرود خواندند

( نه در آهنگ پاشنه هاتان

جسم یا روح که فاسد شده اند

آنجا که پاسخ سریع بر می انگیزاند

آنجا، خدا، به هر حال یک «خود» است

هوای خنک از میان چشم های کور و متعصب وزید

جسم، فلز داغ سفید، می درخشد

مثل روزی، با خورشیدش

آن یک عشق انسان است

من توی یک اسکلت استخوانی زندگی می کنم

که شما

مثل واژه یا احساس ساده ای می شناسیدش

اما، او احساس ندارد

مثل فلز، گرم است، نیست

معتاد به عشق

چیزی را در خودش می سوزاند

و آن چیز فریاد می کشد.

 

از:«ایمامو امیری باراکا»

ترجمه سپیده شمس

روز دلتنگی است

محاله باور کنید این جوری هم بشه

بهرام، امروز می خواستم زادروز تو را به عنوان یک چهره ماندگار معاصر شادباش بگویم، دیدم این «چهره ماندگار» هر چند ترکیب مهتابی قشنگی است، این چند ساله مدال مستعملی شده است که فله ای به سینه بندگان خدا نصب می کنند و ایضاً برای محتشمان این حوالیً ما ستاره رنگ پریده ای است که فله ای به دوش اهل هنر می زنند.  به این مناسبت بگذار در مقام یک شاهد عادلً مرجع ملی دستی به فتوا بلند کنم چنین؛ قسم به نام او (که تویی)، و نامت حجت است بر تآتر ایران، و تویی در آستانه این سالگرد خجسته قلمدار صحنه های ما که از برجستگان درام جهان کسری نداری و چیزی هم سری....بهرام عزیز، بیضایی بینوای من ، اینک در این روز آبی و در نهایت خرسندی افتخار دارم که از سالروز ولادت انسانی یاد کنم که برکت خاندان تآتر ماست و عزت اصحاب سرسپرده آن در اینکه به احترام او ( که تویی) از جا برخیزند و پیش پای تو مخلصانه کرنش کنند. زیرا که برقله های درخشان فرهنگ ایران میلاد یک درام نویس بزرگ برای فخر ملتی کفایت است.

                                                                                                            اکبر رادی


نامردی است که در جواب تبریک رادی تسلیت بگویم؛ این نه از من که از روزگار است - آری - آن هم آنجایی که تبریک فرق چندانی با تسلیت ندارد، رفت آن بزرگواری که رادی بود؛ سوار بر واژه های خویش؛ اما چشمه یی را که از قلم وی جوشید، جا گذاشت، تا کاسه ی دست هایمان را از آب زندگی بخش آن پر کنیم،خدایا چرا نمایش را دوست نداری؟ چرا در سرزمین های دیگر دوست داری؟ روز تولدم را به نمایش ایران تسلیت می گویم؛ و به هر که از رادی ماند؛ به بستگان و وابستگان وی. و پیش از همه به زنی - حمیده - که بیش از چهار دهه با وی زیست - کنار سرچشمه یی - و غرش رودی را که از زیر انگشتان وی جاری بود، خاموش می ستود.

                                                                                                            بهرام بیضایی

باید روزی بدون اکبر رادی شروع نشود که شد. دوره نویسندگان و شاعران زخمناک آرام به سر می آید. دیگر دوره آثار بزرگ نیست. روز دلتنگی است، ابر است و زمستان سرد است. هوای نوشتن برای مرگ اکبر رادی را ندارم. آواز خش دار این نسل می ماند، قیمت قناری به گوشت آن نیست به خواندن آن است

                                                                                                          مسعود کیمیایی

دیروز عصر بود که به رسم همیشگی، صفحه آخر اعتماد را باز کرده بودم و پشت مونیتور در حال بالا پایین کردن صفحه بودم که یادداشت رادی را دیدم. رادی یک سالی از بیضایی کوچکتر بود و این تبریک روزنامه ای روز تولد، آن هم در انتهای دهه هفتاد عمر کسی، غریب می نمود. صبح که باز هم به یکی دیگر از رسم های همیشگی، جلوی کیوسک روزنامه فروشی نزدیک خانه، داشتم به سرعت تیتر روزنامه ها - از سیاسی گرفته تا ورزشی- را مرور می کردم، چشمم به تیتر و عکس اعتماد افتاد؛ مرگ درصبح نمناک : در سوگ اکبر رادی؛ نمی دانم چه حسی داشتم. شاید در چنین مواقعی بیشتر یاد مرگ می افتم، یک طور دیگری حسش می کنم، حضوری ملموس تر و واقعی تر از زمان های دیگر دارد شاید شبیه زمان هایی که از کنار مسجدی رد می شوم که آنجا مجلس ختم است، وقتی صدای قرآن و شیون بازماندگان را می شنوم مرگ برایم رنگ دیگری دارم. یاد چند سال پیش و مرگ هوشنگ حسامی افتادم؛ درست نمی دانم صبح اولین چیزی که به ذهنم رسید چه بود ولی حالا دارم به این فکر می کنم که حس بیضایی پس از شنیدن خبر مرگ رادی چه بود؛ اینکه دوستی که یک سالی هم کوچکتر از توست سالروز تولدت را تبریک بگوید و همان روز از دنیا برود؛ مرگ در میزند


 پی نوشت: عنوان یادداشت برگرفته از یادداشت کیمیایی است. نقل قولها همه از روزنامه اعتماد است و در اعتماد امروز در صفحات اول و آخر یادداشت رضا سید حسینی، محمدمحمدعلی، رضا براهنی، علیرضا نادری، نغمه ثمینی، مهدی میرمحمدی و ایوب آقاخانی را بخوانید.

سرب

"کامران عدل را بیشتر به خاطر عکس هاى «معمارى»اش مى شناسند ."

ما هم همینطور ! پست قبلی را به غلامرضا معتمدی اختصاص داده بودم و حالا قصد دارم کمی هم پیرامون کامران عدل سخن پراکنی کنم.

اول سعی می کنم تا جایی که بتوانم نکته ای را توضیح دهم؛ من به درستی نمی توانم حق مطلب را درباره چیزهای مورد علاقه ام ادا کنم. گاهی تصمیم می گیرم قیدش را بزنم و صرفا" به همان لذت شخصی اکتفا کنم؛ ولی خوب نمی شود، دوست دارم دیگران را در آن لذت شریک کنم، یا شاید باعث شوم کسی به دیدن/ خواندن/ شنیدن/ ... چیزی تحریک شود و ....، ولی به هر حال هر چه باشد همه در جهت همان لذتی است که من می خواهم ببرم! راستش تا حدودی هم قائل به دسته بندی هستم؛ پذیرفته ام که اثر هر کس به هر شکلش( کتاب، موسیقی، فیلم، نقاشی، مجسمه، بنای معماری و ... ) می تواند چیزی جدای زندگی شخصی و احوالات خصوصی خالقش باشد. سالها پیش کتابی را که مرتضی کاخی در مورد مهدی اخوان ثالث نوشته بود را می خواندم. کتاب یادداشتی از عباس کیارستمی داشت؛ کیارستمی در این یادداشت به شرح ملاقاتش با اخوان ثالث در فرودگاه تهران و لندن پرداخته بود. خلاصه صحبتش این بود که باید آثار این دست افراد را خواند/ دید/ شنید/ .... در همین حد، و گر نه نزدیک شدن به خود خالق اثر همیشه جالب نیست؛ می تواند به کلی تصویری را که از او در ذهنتان ساخته اید، به هم بریزد و هر آنچه را که من از آن یکسره به لذت یاد می کنم  خراب کند و از بین ببرد. راستش من خودم هم تجربه هایی تلخ در این زمینه داشتم. بنابراین از جایی به بعد تصمیم گرفتم تا صرفا" به خود اثر اهمیت دهم و این حق را به خالقش بدهم که هر طوری دلش می خواهد باشد و با این کار خودم را هم صاحب حق بدانم که هر کجا خواستم اسطوره اش را در ذهنم در هم بشکنم و طوماری از رکیک ترین الفاظ را نثارش کنم و دوباره با اثری دیگر که مرا مجذوب کند دوباره آشتی کنیم و .... این خیلی بهتر بود؛ چون فرصت نقد را به شما می داد و هم باعث می شد شما از هر آنچه می خواهید لذت ببرید و حواشی خللی در این زمینه وارد نکند.

در مورد غلامرضا معتمدی و کامران عدل هم وضع به همین منوال است. آنچه در نظر اول اهمیت دارد پرداختن این قبیل افراد به آن چیزی است که این روزها کم یافت می شود؛ انجام اموری بیرون از دایره معمول و روتین تخصصی اشان، که شاید در نگاه اول غریب و حتی تا حدی توام با ادا و ژست باشد. ولی اگر شما نگاهی گذرا به کارنامه آنها هم انداخته باشید متوجه می شوید که آنها اتفاقا در حوزه تخصصی اشان صاحب نظرند و از همین دریچه و تخصص است که دست به کارههایی کاملا" خلاقانه و به دور از روزمرگی زده اند. فقدان محل هایی برای عرضه، بی اهمیتی برای رسانه ها و متولیان امر، روزمرگی شدید و مشکلاتی از این دست سبب می شود تا کوششهایی این چنین هم تا حدی از دسترس علاقمندان دور بماند. برای ما ادعاهای کامران عدل درست یا نادرست در باب تقدمش در عکاسی و بد اخلاقی های غلامرضا معتمدی در پرداختن به آثار آنها کوچکترین محلی از اعراب ندارد.     

 کامران عدل 243918.jpg

- عکاس متولد ،۱۳۲۰ تهران
- کارشناسى عکاسى از انستیتو عکاسى پاریس
- عضو اسبق استودیوى عکاسى ژاک روشون
- اولین کارگردان بخش عکس و عکاسى تلویزیون ملى ایران
- از اولین مدرسان عکاسى در مدرسه عالى تلویزیون ملى ایران
- از قدیمى ترین برندگان جایزه جشنواره آقاخان ژنو به همراه ژاک کندى
- عضو دائمى هیأت ژورى جشنواره آقاخان ژنو از سال ۱۳۵۸ تاکنون
- اولین مجموعه عکس از شیشه هاى ایرانى
- از اولین عکاسان معمارى ایرانى و ثبت بیش از هزاران اسلاید معمارى ایرانى
- ترمیم عکس هاى انجمن ملى سابق وزارت مسکن و توسعه شهرى
- چاپ و انتشار بیش از یازده جلد کتاب مصور از ایران و کشورهاى جهان
- عکاسى بیش از ۳ هزار اسلاید از زندگى عشایر ایل بختیارى ۱۳۵۳
- برپایى بیش از شش نمایشگاه انفرادى عکس در ایران و اروپا
- همکارى با دولت کویت براى عکاسى از معمارى معاصر این کشور
- عکاسى بیش از هزاران اسلاید از مراسم و سالگردهاى مذهبى مهمترین شهرهاى مذهبى ایران ۱۳۴۹- ۱۳۴۷
- برخى از کتاب هاى مصور وى عبارتند از: «بر درگاه حق پاگذاشتم»، «اجراى طرح در کاشى کارى ایرانى» (۶ جلد)، آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند، تجدید خاطره،
بازارهاى ایرانى و...

کامران عدل را بیشتر به خاطر عکس هاى «معمارى»اش مى شناسند .
گرچه دوسالى از نمایشگاه عکس او درباره گربه هاى ولگرد تهران مى گذرد اما هنوز هم اگر جایى عکسى از گربه اى ببینیم یادمان مى افتد که در نظر عکاسان حتى پیش پا افتاده ترین موضوعات مى تواند تبدیل به دیدنى ترین مجموعه هاى عکاسى شود. کارى که تنها از عهده امثال کامران عدل ساخته است. او خودش درباره این مجموعه مى گوید: «چندسال پیش که به یاد ندارم چندسال پیش بود! هنگام غروب از جلوى وزارت کشاورزى عبور مى کردم. درکنار پیاده رو، شهردارى یکى از این سطل هاى زباله را که هروقت لازمش دارى، پیدایش نیست نصب کرده بود. درآن گرگ و میش مایل به آبى، سروکله گربه اى پیداشد. جلوى سطل مکثى کرد و خیزى برداشت و رفت بالاى سطل زباله. بر مبناى حس کنجکاوى عکاسانه ایستادم تا ببینم مابقى ماجرا چه مى شود. ادامه در روزنامه ایران

  

مان هنر نو

دیروز بود که اتفاقی گفتگویی با غلامرضا معتمدی توجهم را جلب کرد. مان هنر نو درست در فاصله چند دقیقه ای شرکتی بود که من ۲ سال پیش آنجا کار می کردم. هیچ وقت فرصت نشد تا سری به آنجا بزنم. درست همان روزها بود که بیلبوردی در میدان هفتم تیر هم بارها توجهم را جلب کرده بود. آن روزها به دلایلی که جزء خاطرات بد من به حساب می آید زیادی گذرم به هفت تیر می افتاد و همیشه این بیلبورد کذایی جلو چشمم بود. همیشه دنبال فرصتی می گشتم که سری به مان ... بزنم. ولی چون همیشه فکر می کردم که فرصت زیاد هست، هیچ وقت نرفتم. اواخر تابستان امسال هم که خواستیم حس کنجکاوی امان را ارضا کنیم با در بسته روبرو شدیم. تا دیروز کا تا حدی این کنجکاوی ما فروکش کرد. گفتم شاید بد نباشد این مساله دریچه ای شود برای ورود شما به قلمرو غلامرضا معتمدی و آگاهی از آنچه در این بنا و فکر صاحبانش می گذرد.



ویژگی های ساختمان مان هنر نو از زبان طراح و معمار آن : مهندس غلامرضا معتمدی


مرور این آثار مسئله دیگری را نیز به رخ میکشاند؛ در دنیا جسارت طراحی های کامپیوتر ی به نمادهای فرهنگی، موزه ها، کنسرت هال ها، سینماها ومجموعه های فرهنگی بال گشوده است.



خانه ای می ساختم ؛ که قرار بود من وشریک هایم را درخود ‏جای دهد ، کنارساختمانی که سالها پیش ساخته بودم ؛ خانه تک ‏تک صاحبانش را از دست داد ؛ دست آخر دو نفر ماندیم ، من ‏وعمید نائینی کم اما نمی آوردم ؛ ادامه میدادم ‏
هر چه فکر کردم ، اجرا کردم ؛ هیچگاه عادت به طراحی روی ‏کاغذ وکشیدن نقشه نداشتم ، در مغزم طرح می کنم ، د ‏رمغزم اصلاح می کنم ، وسرساختمان بامعمار وبنا و آهنگر ‏و‎……‎‏ اجرا می کنم ؛ هر روز گوشه ای ، تنها نقشه ، نقشه ‏های یک صدمی است ؛ که به شهرداری داده می شود ، برای ‏مجوز.‏
مجموعه مسکونی دستور (2) رابراساس فضای منفی طراحی ‏کردم . زمین ساختمان جدید از کوچه ای ورودی می ‏گرفت که 15 متر پائین تر از ساختمان قدیم بود . این ‏ساختمان با اضافه های بعدی شکل ال داشت (‏L ‎‏) ، با ‏حیاطی در جنوب غربی زمین ، با ساختن ، حیاط مرکزی ‏درقلب ساختمان جدید وچسباندن به ساختمان قدیم ، کل ‏مجموعه به شکل یک ‏L U ‎‏ در آمد . پانزده متر بلند تر ‏از کوچة پائینی .‏
‏ حالا دو حیاط مرکزی داشتیم با 7 متر اختلاف سطح ‏وحیاطی در جنوب مجموعه 15 متر پائین تر ، ومیشد از ‏سهیل وارد واز دستور خارج شد . ‏
‏ ساختمان قدیمی ، در گذشته اداری شده بود ‏وساختمان تازه قرار بود مسکونی شود . ـ که نشد ـ ‏این دوساختمان با هم مان هنر نو شد ... ادامه



گفتگویی با غلامرضا معتمدی


غلامرضا معتمدی :
تولد : 1328 تهران
دبیرستان البرز : 1341 ـ 1347
دانشگاه تهران رشتة معماری : 1347 ـ 1352
کارگاه 3 گروه مشاور معماری : 1354 ـ 1359
دفتر طرح مشاور طراحی داخلی : 1359 ـ 1384
پردازش هنری ماهنامة صنعت حمل ونقل ،
سفر وپیام امروز : 1367 ـ 1372
مرکز پردازشهای اطلاعات شهری : 1369 ـ1375
مشاور برنامه ریزی وتبلیغات متروی تهران : 1377 ـ1386
پناد مجری تبلیغات شهر تهران : 1379 ـ 1386
آقای معتمدی کمی ازخودتان بگویید .
دورة متوسطه را در دبیرستان البرز ورشته معماری را در دانشکدة معماری دانشگاه تهران گذراندم ودر سال 54 با دونفر دیگر از فارغ التحصیلان همین دانشکده ، دفتری برای کار معماری بر پا کردیم که تا سال 57 کارهای بسیاری در این دفتر طراحی واجرا شد . پس از انقلاب با تغییر کارفرمایان ارائه کارهای قابل قبول بسیار دشوار شد . بنابراین ، تصمیم گرفتیم از کارهایی غیر ازمعماری درآمد کسب کنیم و خود کارفرمای خویش شویم . از همان زمان به این باور رسیده بودیم که دوران برج عاج نشینی وتکرویهای هنرمندانه به پایان رسیده است و خلق آثار هنری نیازمند سازماندهی ، کار گروهی ، سرمایه وبهره جویی از آخرین دستاوردهای تکنیکی است ... ادامه