دردی بزرگ، مثل حالا

توی کسی هستم که دوستم ندارد

از توی چشم هاش

به بیرون نگاه می کنم

بو می کشم

صداهای ناهنجاری که در نفسش می آیند

حفره هایی در فلز برای خورشید

آنجا که چشم هام این سو و آن سو می کنند

در هوای سرد

و سوسوی نور یا اجسام سختی که مالیده می شوند بر من

یک زن، یک مرد

بی سایه، بی صدا، بی معنا

آنجا که بیگناهی سلاح است

جسم، حصاری است

- تجرد-

لمس کن

نه آنچه از آن من است

یا تو

اگر روح هستی که داشتم

روح ترک شده، وقتی کور بودم و

دشمنان مرا مثل مرد مرده ای حمل می کردند

(او زیباست یا ترحم انگیز؟)

شاید دردی باشد

(مثل حالا که تمام تنش آزارم می دهد)

شاید همان باشد یا درد

(مثل وقتی که دختره از دست من به جنگل فرار کرد)

یا درد، ذهن

مارپیچی نقره ای که دور خورشید چرخانده شد

فراتر از پیرمردهایی که گمان کردند

خدا، باید باشد

یا درد، و دیگران

- آری-

شما، روح گمشده خواهید گفت: زیبا

- زیبا- حک شده مثل نقشی به روی یک درخت

رودخانه آرام

خورشید سفید، در جملات نمناکش

یا مردان سرد، در بادهای تندشان

جذبه-

شور-

جسم یا روح

- آری-

خرقه هاشان با باد رفت و جام هاشان تهی

در آهنگ پاشنه هایم سرود خواندند

( نه در آهنگ پاشنه هاتان

جسم یا روح که فاسد شده اند

آنجا که پاسخ سریع بر می انگیزاند

آنجا، خدا، به هر حال یک «خود» است

هوای خنک از میان چشم های کور و متعصب وزید

جسم، فلز داغ سفید، می درخشد

مثل روزی، با خورشیدش

آن یک عشق انسان است

من توی یک اسکلت استخوانی زندگی می کنم

که شما

مثل واژه یا احساس ساده ای می شناسیدش

اما، او احساس ندارد

مثل فلز، گرم است، نیست

معتاد به عشق

چیزی را در خودش می سوزاند

و آن چیز فریاد می کشد.

 

از:«ایمامو امیری باراکا»

ترجمه سپیده شمس

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد