هفت

انتظار نداشتم، اصلا" !

حالا ما یک چیزی گفتیم؛ فکرش را نمی کردیم کسی آن را جدی بگیرد. یعنی آنقدر مساله مهمی بود که برادرانمان سریعا" دست بکار شوند برای ساقط کردنش؟ شما بگویید آخر چرا هفت هشت قربانی دیگر گرفتند برای این کار؟ بله گفتیم که آن داستان بهانه خوبی است برای تعطیلی هفت. حالا هم می گوییم که انصافا" هم بود. ولی بی رحمی بود این کار. زیر حرفمان نمی زنیم اصلا"، ولی واقعا" بابت آن کار شرمنده ایم. خوب فکرش را نمی کردیم کسی مزخرفاتمان را بخواند یا اگر خواند برایش وقعی قائل بشود. ولی گویا خواندند و شدند و نه تنها در آنجا را تخته کردند که تمامی مجاری کفر و نفاق را هم بستند. شاید هم حسودیشان شده باشد به معشوقه ما، ولی ناسلامتی ایشان سن و سالی ازشان گذشته و دیگر خیلی دیر شده. گفتیم صرفا" می خواهیم قهوه ای برایشان درست کنیم؛ فقط همین. ولی ما دلمان برای هفت تنگ نمی شود آنجایی که باید نوشته های با ادبیات دبستانی احمد طالبی نژاد را تحمل می کردیم و یا پز های روشنفکر مآبانه مجید اسلامی را. ولی دلمان بسیار تنگ خواهد شد برای عکس هایش و صفحه بندی هایش؛ برای پرونده های دوست نازنینمان حمیدرضا صدر و برای قسمت های تاتری اش. یاد زمانی می افتیم که همه پرونده بوتیک را پشت سر هم خواندیم؛ آخر بی نهایت مشعوف شده بودیم از دیدنش و چه روز خوبی بود آن روز. چند تا داستان خوب هم آنجا خواندیم ولی هیچ وقت هفت نشد آن چیزی که ما می خواستیم ....

 

پ.ن: ما آمدیم برای ت.ع کامنتی گذاشتیم؛ آنجا گفته بودیم که داستان چاپ شده ایشان در ماهنامه هفت دلیل خوبی بود برای تعطیلی هفت؛ ولی خوب قضیه مربوط به سه سال پیش بود، ما چه می دانستیم .... باور کنید که شرمنده ایم .... معشوقه امان هم همان گلی خانم ترقی بود که یادداشتش در سه چهار شماره گذشته این مجله نه تنها وادارمان کرده بود زحمت خریدش را تقبل کنیم که بسیار هم مشعوفمان کرده بود.  

 

حرفه؛ هنرمند

 

تواضع هنری، سواد می خواهد.

 

تکذیبیه

 

بر این باورم که اگر به همین منوال بخواهد پیش برود در آینده ای که چندان هم دور به نظر نمی رسد رساندن مفاهیم از طریق کلمات با چالشی جدی مواجه خواهد شد.واضح است که دلایل این امر بسیار است و رسیدن به وضع فعلی نتیجه رویکردی چند ده و یا چند صد ساله است؛ ولی نکته ای در این جا وجود دارد که همواره مورد غفلت واقع می شود و آن هم ادبیات سیاسی ماست.منظور از این ادبیات سیاسی مشخصا"ادبیات دیپلماسی نیست؛ هر چند که می تواند آن را هم شامل شود.منظور ما آن چیزی است که در ادبیات عوام، سیاست خوانده می شود و مثال مشخصش همان کلماتی است که در تنظیم اخبار رسانه ها به کار گرفته می شود.به نظرم می آید در کشور ما با توجه به این که مطالعه در مفهوم اصلی اش امری مذموم و نکوهیده است و تلقی ما از ادبیات هم یکسره توام با توهمی تاریخی است، آن چه بیش از همه بر گویش مردم تاثیر می گذارد همین ادبیات سیاسی رسانه ای است.اگر قدری در گویش مردم در یک فاصله زمانی ده ساله تامل کنید، آن گاه به نتایج دقیق تری می رسید. کلماتی خاص در دوره ای خاص از اعتباری ویژه بر خوردار بودند و در اندک زمانی نه تنها رونق شان را از دست دادند بلکه کلماتی را جایگزین خود دیدند که کمترین سنخیتی میانشان دیده نمی شد. این وضعیت در چند سال گذشته سرعتی بیشتر را به خود می دید.در اینجا دو مساله بارز تر می نماید؛ یکی سهم عمده سیاسیون همیشه حاظر در رسانه ها بر ادبیات رایج و روزمره مردم و دیگری تغییر در مفهوم و بالطبع کاربرد واژگان.

عنوان می شود که در سایر زبانها، ابتدا بر سر مفهوم واژه ای اتفاق نظر می شود و سپس آن واژه رهسپار دایره واژگان، ولی در دیار ما ابتدا واژه ای دهان به دهان می چرخد و سپس مفهوم آن مد نظر قرار می گیرد. آن گاه است که واژگان چند مفهومی می شوند.از همین راه است که نه خود واژه بلکه این بکار برنده اش است که مفهومش را تعیین می کند.شاید قدری مبالغه آمیز به نظر برسد ولی نگارنده بر این باور است که عمق فاجعه در آینده ای نزدیک نمایان می شود.در این زمینه مثالی می زنیم؛ واژه :تکذیب ، معنی آن به روایت فرهنگ لغات چنین است :مطلبی را به دروغ دانستن و انکار کردن؛ مفهوم بسیار ساده و سر راست است. حالا به این مطلب توجه کنید : تکذیب انتقال باشگاه پاس تهران به استان همدان، مدیران نیروی انتظامی تا روز قبل از این انتقال هم آن را تکذیب می کردند ولی بالاخره آن اتفاق افتاد. حالا هم هر روزه اتفاقات بسیاری است که تکذیب می شود وبه سرعت جامه عمل به خود می گیرد.روی بد تر آن وقتی است که عملی به وقوع پیوسته و همگان بر وقوعش واقفند آن گاه باز هم تکذیبیه پشت تکذیبیه؛ به واقع امروز در پس هر بار شنیدن این واژه به وقوع پیوستن خلافش را انتظار می کشیم.حالا با مفهوم دگرگون شده ای از واژه طرفیم؛ تکذیب در ادبیات روزمره ما نه تنها در مذمت دروغ نیست بلکه خود گونه ای مبادرت به دروغ گویی است. 

تکذیب نمونه است که این روزها به شدت شایع است. دامنه اش هم فراگیر از سیاسیون گرفته تا هنرمندان؛  صفحات روزنامه ها پر است از همین واژه. زمین و زمان در حال تکذیبند، تکذیب همه چیز حتی هویتشان، شخصیت شان، شعورشان و ... این چه جماعتی هستند که دائما" در حال انکارند؟ و چه کرده اند که انکاری دائمی را طلب می کند؟ اما نتیجه این اپیدمی آن است که آدم ها دچار تکذیب پیاپی همه چیز می شوند و در عمل به انجام فعل تکذیب کرده، می پردازند. آن وقت است که دیگر وقاحت وقعی ندارد و به افتخار دروغ گفته می شود. از آوردن مثال از رجال اصطلاحا" سیاسی ایرانی معذورم؛ ولی فکر می کنم اتفاقات اخیر پیرامون تیم ملی فوتبال محل خوبی باشد برای ذکر نمونه؛ چرا که در آن تعدادی از همان آدم های سیاسی مذکور حضوری بسیار فعال داشتند.  مثل آب خوردن کلی دروغ ریز و درشت را توجیه می کردند.زمانی که اسناد دروغ گویی اشان در قالب تکذیبیه و تناقض گویی ارائه می شد، آن گاه لبخندی تحویل تان می دادند باز تحویل دادن همان جملات و با همان ادبیات و با همان واژگان چند سال اخیر به قصد بازی های سخیف با افکار عمومی. قبح دروغ گویی و کارکرد تکذیب کاملا" از بین رفته به نظر می رسد. زمانی که قباحت مساله ای در بالاترین سطح کشور از بین می رود، انتظار از مردمی که هر لحظه در کمین هستند برای سوء استفاده، کاری به غایت عبث است. کمتر می بینیم که دقتی در انتخاب واژگان در جملات محاوره ای امان هم داشته باشیم و با ادامه این روند حداقل افرادی که به زبانی دیگر تکلم می کنند از درک حرفهایمان عاجز خواهند شد.

 

KARL BLOSSFELDT

blossfeldt_harts.jpgblossfeldt_monks.jpgblossfeldt_chestnut.jpg

karl_blossfeldt_16.jpg blossfeldt_birthwort.jpg blossfeldt_71a.jpg

 

                                                   ویرایش: بدون شرح.

 

 

Yasmin Levy

 

Somebody I just discovered thanks to Sir Osmosis Jones


پ.ن تبری جویانه: ظاهرا بازی "موردعلاقه ترین ترانه" رواج داره این روزا و طبق معمول کسی هم ازمون دعوت نکرده و چه بهتر! زیرا که این پست(گرچه خیلی مورد علاقمه) هیچ ربطی به اون بازی نداره، گفته باشم!

دیزالو ۱

۱. یک نکته در مورد پست قبلی؛ خودم چند بار خوندمش، به نظرم رسید که باید با این ذهنیت خونده بشه که مثلا" نریشن یک برنامه خبریه؛ ماهیت خودش چند تا جمله از چند تا آدم مختلفه که ربط خاصی هم به هم ندارند و می تونه مثلا" چند صحنه از یک خبر یک بخش خبری باشه با موضوع سالگرد درگذشت/تولد فرهاد؛ نامبردگان بخش پی نوشت روی صفحه تلوزیون ظاهر می شوند و این جملات رو ادا می کنند با کلی تمهید تکنیکی مثل دیزالو، کات، اینسرت، فید و ... 

۲. این رو از این جهت گفتم که تازگی ها موقع خوندن پست ها کمی وسواس نشون می دم؛ به چی خودم هم دقیقا" نمی دونم.

۳. نمی دونم برای شما هم جذابیت داره که اول اسم نویسنده/نویسنده گان  وبلاگی رو که برای اولین بار به اون سر زدید قبل از خواندن خود پست بخونید ؟ اون هم با کنجکاوی؟ منظورم دقیقا" همون اسمی هست که زیر پست نوشته می شه؛ اگر شما نویسنده وبلاگ رو بشناسید که تکلیف معلومه، من بیشتر دارم در مورد اون دسته از وبلاگ هایی حرف می زنم که اسمی رو برای خودشون انتخاب کردند و حالا دارند با اون شخصیت جدیدشون می نویسند. حتی اگر اسم کوچک خود آدم هم باشه به نظرم بازم یک هویت دیگه است. شما آزادتر و بی تکلف تر می نویسید و این برای ما ایرانی ها که عادت داریم حتی در طول یک روز چندین و چند شخصیت مختلف از خود در برابر انظار به نمایش بگذاریم فرصت مغتنمی به حساب میاد. ولی روی دیگر سکه هم از همون هویت ایرانی ما نشات می گیره، همون جایی که ما نمی تونیم حد نگه داریم؛ اون موقع هست که شما می بینید اون فرصت مغتنم کذایی تبدیل به سراب می شه. این بیشتر در مورد اون دسته از وبلاگ هایی موضوعیت داره که دارند ایده ای رو در هر زمینه ای طرح می کنند یا نظریه ای رو؛ از چیزی دفاع می کنند یا از چیزی انتقاد؛ و نه وبلاگ هایی که صرفا" شرح ماوقع روزانه هستند یا ایراد جملات قصار. کمتر وبلاگ های تخصصی رو بدون اینکه هویت کامل نویسنده اش معلوم باشه می خونم. این یعنی همون فرصت و تهدید توامان.

۴. یک دسته دیگه از وبلاگ ها هم برای من جذابیت نامتعارف دیگه ای دارند. وبلاگ شخصیت های معروف. نه از بابت شهرت نویسنده شون بلکه از واکنش مخاطبان وبلاگ این قشر معروف. اکثرا" بدون خوندن پست یک راست میرم سراغ کامنت ها. اگر تعدادشون زیاد باشه که لذتش موقع کلیک کردن بیشتره. اون موقع هست که نظرات رو می خونم؛ البته نه دقیق؛ از سلام و احوالپرسی و دعوت ها و تشکر ها که بگذرید می رسید اغلب به تعدادی پست، که هیچ کدام اینها نیست. اون موقع از روی کامنت ها سعی می کنم موضوع و نکته هاشو حدس بزنم؛ ببینم این دوست عزیز معروفمون چی گفته و درباره چی گفته/نوشته. حالا برمی گردم و اصل یادداشت رو می خونم. البته با توجه به فرصت محدود روزانه من برای خوندن وبلاگ این مخاطبان اون پست هستند که من رو ترغیب به خوندن اون پست می کنند.

۵. فکر نکنید من آدم بیکاریم و از این جور کارها که به نوعی ادا به حساب میاد خوشم اومده و حالا دارم ابراز فضل می کنم و تجربه های غریب(از نظر خودم) و بی ربط (از نظر شما) رو به رخ می کشم. نه. بیشتر منظورم اون پتانسیلیه که این مدیوم داره. رسانه. دوست درم به حرفم بیشتر فکر کنید. می شه اسمش رو گذاشت یک نوع جذابیت پنهان .... (اصلش بورژوازی بود که حالا هر کلمه ای جانشینش شده)  

      

تهران یکی از نمادهایش را از دست داد*

 

شب با تابوت سیاه، نشست توی چشماش

خاموش شد ستاره افتاد روی خاک.

 

این صدای بیصدا- به سبب تازگی اش- برای من بسیار عزیز است.۱

 

توی قاب خیس این پنجره ها

عکسی از جمعه ی غمگین می بینم

چه سیاهه به تنش رخت عزا

تو چشاش ابرای سنگین می بینم.

 

نازنین، هدیه ای برای تو که هر روزت جمعه است ...۲

 

عصر چهارشنبه ی من ...

هه ...

عصر خوشبختی ما

فصل گندیدن من

فصل جون سختی ما

 

حالا دارم به روزهایی فکر می کنم که برادر کوچکم بزرگ می شود. وقتی برای اولین بار آن لحظه ی لعنتی را تجربه می کند که دنیا آنجوری که او می خواست نیست. دستش را دراز می کند و کاست های فرهاد را از جعبه ی نوارهایم بر می دارد. آن وقت او هم یکی از آنهایی خواهد بود که عمرا" اگر بگذارند فرهاد بمیرد.۳

 

در شب بی تپش،

این طرف، اون طرف،

می افتاد تا بشنفه،

صدا،

صدا،

صدای پا ...

 

... همیشه خواسته ام و خواسته ایم تا تو را در کنسرتی ببینیم؛ اما... می گویند بیماری و ما ناراحت از بیماری تو؛ و ما نمی دانیم چطور تورا در بهبودت یاری کنیم که تو دوست تنهایی های ما بودی و ما افسوس خوران کم کاری تو...۴

 

هان ای مردان، بر بام خیمه ی اختران، پدری مهربان ماوا گزیده، اینک ای آدمیان به سجده در آیید، و ای جهان، جان جهان را دریاب، او را برفراز خیمه ی ستارگان بجوی، که او بر بام اختران منزل گرفته.۵

 


 * علیرضا محمودی، همشهری

۲و۱ . شهیار قنبری

۳. امیر قادری

۴. سام فرزانه، پندار

۵. فرهاد مهراد

 

اضمحلال تمام عیار معیارهای اخلاقی انسانهای زمانه ما

فکر می کنم در همین وبلاگ هم، به قسمتی از یادداشت محمد قائد با نام ایرونی‏بازی در تاریخ محاوره‏ای
و نوستالژی دهۀ چهل اشاره کرده بودم. در  این یادداشت قائد داستانی از یک فرنگی را نقل می کند: "کلود لوی- استروس، انسانشناس فرانسوی، در مصاحبه‏ای با تلویزیون فرانسه به مناسبت هشتاد سالگی‏اش، در پاسخ به این سؤال که چرا مدتهاست کتابی جدید از او منتشر نشده، گفت بعد از بازنشستگی از کولژ دو فرانس منشی ندارد و مستمری‏اش امکان استخدام منشی و دستیار تحقیق نمی‏دهد. فردای آن روز، پری‏پیکری که مانکن بوده برای او نامه می‏نویسد که حاضر است به رایگان در ساعاتی برای استاد منشیگری کند. لوی- استروس به آن خانم پاسخ می‏دهد که بینهایت سپاسگزار است اما حضور شورافکن ایشان یقیناً نخواهد گذاشت او به علم و تحقیق فکر کند." قائد اینگونه نتیجه گیری می کند که : "در واقع استاد می‏گوید کتابهایش را به موقع خود نوشته و دیگر بس است؛ و پیام خانم نیکوکار: استاد کبریت بی‏خطر است و محض انسانیت باید کمکش کرد؛ و تشکر استاد: دود از کُنده بلند می‏شود و شما هم منشی بشو نیستی، جانم. و تمام این داستان فقط در چند سطرِ پر ایجاز، و نفسانیاتِ پوشیده در مطایبه و نزاکت. این است تفاوت میان پیر شدن در فرهنگی راحت، و در فرهنگی پر از عقده و تنش."

بیشتر از یک ماه است که روزانه حداقل ده خبر در مورد حضور و یا عدم حضور کلمنته در ایران می شنویم. بخشهای مختلف خبری پر است از اظهار نظر ها، صحبت ها، موضع گیری ها و ... پیرامون این مربی شهیر اسپانیایی. شخصا" چندان از کلمنته خوشم نمی آید. دلیلش هم شخصی است و توجیه خاصی برایش ندارم. ولی آن چیزی که در حال حاضر قصد پرداختن به آن را دارم، پروسه طی شده در یک ماه اخیر است. اول اینکه شما در اولین قدم تقسیم وظایف می کنید، سخنگو، نایب رئیس و .... ولی عملا" وظیفه ای را به شخصی محول نکرده اید؛ که اگر اینگونه نبود شما هر لحظه با اظهار نظر های به کلی متفاوت رئیس، نایب رئیس، سخنگو، عضو هیئت مدیره و ...  در یک موضوع خاص روبرو نمی شدید.

اینکه شما یک فرد بیگانه با هر نوع اصول حرفه ای را راهی بلاد فرنگ می کنید تا با شهیر ترین و تراز اول ترین مربیان فرنگی باب گفتگو را باز کند؛ این آقا اگر این کاره بود حداقل از پس خداداد بر می آمد. فکر کرده بود طرف خداداد عزیزی است که اگر خواست صورتش را با یک سیلی ناقابل نوازش کند! آخر تلقی ما از حرفه ای بودن آن چیزی است که در ایران می بینیم که در قیاس با حرفه ای از دیدگاه کشورهای توسعه یافته و حتی در حال توسعه شرق آسیا، آماتور هم محسوب نمی شود. بعد پس از اینکه مدت ها با کلکسیونی از دروغ با افکار عمومی بازی کردیم، به طرف انگ هم می زنیم؛ عزت فوتبال ما بالاتر از این است که منتظر کلمنته بماند! آقای محترم کلمنته خودش درخواست همکاری داده بود؟ فراموش کردید روزی که انواع شوهای سخیف را در فرودگاه امام خمینی بازی می کردید؟ صحنه زمین خوردنتان در فرودگاه را چطور؟ آن روزها بحثی از اعتبار و عزت نبود ؟ یا آن روزها نداشتیم ؟ باز هم طرح تئوری توهم توطئه، نخواستند  عده ای  .... 

حالا بعد از شنیدن این همه دروغ و حرفهای کاملا" متناقض با یکدیگر و چرخشهای ۱۸۰ درجه ای آن هم در کمتر از چند ساعتو صادر شدن کلی دستور و ابراز این همه اظهار نظر بعضا" توسط کسانی که حتی کلمنته را هم به درستی نمی شناختند و انتساب خروارها اتهام به عده ای ناشناس، بشنوید حرف های خود کلمنته را در مصاحبه ای با آس اسپانیا : " از روز اول تاکید داشتم که در تهران زندگی نمی‌کنم. این مسئله را خیلی واضح به آنها گفتم و در این بین، اتفاقی رخ نداده که نظر من تغییر کند... آنها 30 بار قرارداد را تغییر دادند. من واقعا سردرگم شده بودم. دیگر به مربیگری در این شرایط فکر نمی‌کنم. این برایم تجربه بسیار خوبی بود...در انتها نیز متوجه نشدم چرا این اتفاقات رخ می‌دهد. دلایل‌ آنها را نمی‌فهمیدم. در 72 ساعت همه چیز تغییر کرد...مردم بسیار خوب و مهمان نواز، کشوری دیدنی و پر از جذابیت‌های گردشگری. شهر تهران برایم فوق العاده بی‌نظیر بود. همه با من مهربان بودند و به جز فضای مثبت، چهره‌ای دیگر در ذهنم نمانده است...ما در کل با هم مشکل داشتیم. از همه مردم ایران به خاطر میهمان نوازی‌شان تشکر می‌کنم؛ ولی تاکید می‌کنم که در فسخ قرارداد پیش قدم نشدم."

"تمام این داستان فقط در چند سطرِ پر ایجاز ...  این است تفاوت میان پیر شدن در فرهنگی راحت، و در فرهنگی پر از عقده و تنش." نه اتهامی، نه توهینی و نه تهدیدی : "می‌توانستم پس از امضای قرارداد، از آنها 3 میلیون بخواهم یا درخواست کنم که در کاخ زندگی کنم. از آنها فقط درخواست کردم که شرایط را بهتر کنند؛ اما فقط بخشی از قرارداد را تغییر دادند که به نفع خودشان بود" . خایر کلمنته درباره فسخ قرارداد و تماس با فیفا، اظهار داشته است: برای چه باید این کار بکنم؟ تعهدی از سوی ایران وجود نداشت که به خاطر آن ناراحت شده‌ باشم. صحبت‌های کردیم و سپس به توافق نرسیدیم.

تاریخ به روایت تصویر نوشته می شود نه به روایت عده ای متملق، چاپلوس و حقه باز؛ این را فکر می کنم جایی بیضایی گفته بود. کار دشواری نیست پی بردن به تفاوت های محسن صفایی فراهانی با همه کسانی که عنوانی واحد را یدک می کشند : مدیر !