هی! ببینید کی اومده!

 

...معرفی می کنم:« آقامون، کلایدِ معروف، سر دسته ی تبه کاران!»

گیج و مبهوت در مالهالند

 

SILENCIO 

 

کسی ازمون نخواسته توی هیچ بازی ای شرکت کنیم؛ نه اینکه فکر کنید کم آوردم؛ منم تا وقتی فیلمه « جاده مالهالند» آقای لینچ رو ندیده بودم قصد نداشتم به خودم اجازه ی همچین جسارتی بدم.

اشتباه نکنید؛ نمی خوام بگم یه شبه این فیلم یا حضرت کارگردانش واسه من عامی بی سواد تبدیل به یکی از تاثیرگذارترین ها شده ند.

راستش یه هفته بعد از دیدن فیلم، من کماکان تو کف اش مونده م... .

 فقط می خوام بگم اون تاثیرگذارترینی که اینجانب می خوام راجع به ش حرف بزنم، یه صحنه از فیلمه که راستی راستی تکونم داد. اونم وقتی بود که ریتاو بتی توی اون تماشاخونه ی عجیب به اسم « باشگاه سکوت» ، داشتن با حیرت به آوازی گوش می دادن که قبلا به شون گفته شده بود " فقط یه صدای ضبط شده س... یه توهمه " .

من هنوز دارم به اون خواننده فکر می کنم، که نمی دونم به چه زبونی داشت می خوند (اسپانیایی؟) واینکه به هر حال ازش سر در نمی آوردم و می دونم ریتا و بتی هم همینطور... .

اون لحظه احساس کردم منم نشسته م کنار اون دو زن افسون شده و احساس کردم یه چیزی ورای قدرت فهمم داره تکونم می ده و اشکم رو در میاره ، ولی، باور کنید، هنوزم که هنوزه دستگیرم نشده چی بود و چرا؟

" هیچ گروهی نیست... هیچ ارکستری نیست... این تماما نوار ضبط شده است"... این دیوید لینچه که لباس مبدل پوشیده وداره خواننده افسونگرشو به ما معرفی می کنه... کسی که سر در نمیاری به چه زبونی داره بات حرف می زنه ، ولی انگار یه جورایی حالیت می شه که تکونت می ده و میخکوبت می کنه ...

 

رضا عابدینی...( وقتی ظاهر را به محتوا ترجیح می دهید)

اینکه من اصولا عاشق سالینجرم به کنار . اون چیزی که باعث شد من « فرانی و زوییِ» میلاد زکریا رو بخرم و نه ماله امید نیک فرجامو ، طرح جلد معرکه اش بود و بس (که تازه بعدا فهمیدم کاره کیه ) ... خود ترجمه گرچه به مذاقم خیلی خوش نیومد ولی به خاطر جلد از خریدنش پشیمون نیستم اصلا...

 

رضا عابدینی

 پ.ن: نمی دونم شاید این توضیح یه کمی زیادی باشه ، ولی باید بگم من از اون آدمایی ام که اگه قرار باشه بین فرم و محتوا یکیو انتخاب کنه ، بی برو برگرد به محتوا رای میده...حالا « تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل» !

پ.ن: این لینک واسه اونایی که عکس رو نمی بینن.

 

 

 

نثرهایی که شادم کرده اند...

یه کسایی هستند که از نوع نوشتنشون ... از نثرشون، خیلی خوشم میاد. وقتی می خونمشون قلقلکم می دن و شادم می کنن، اونقدر که دوست دارم راجع به ش حرف بزنم، به بقیه هم بگم برن بخونن ببینم همین احساس منو دارن یا نه؟

مثلا وقتی به اینجای « شاه کلید» رسیدم:

" من روزهای اولی که دیده بودمش « شادی خانم» صداش می زدم و بعد فقط « شادی» و اسم فامیلش را بلد نبودم و وقتی هم که یاد گرفتم فقط  «شادی»  صداش می زدم و رفقا هم فقط « شادی» صداش می زدند."

اون قلقلک به اوج خودش رسید. آخه، اول آدم فکر می کنه این خیلی هم طبیعیه که یه نفر خیلی ساده، خیلی بی دردسر اینجوری بنویسه . شاید یکی بگه ما همه اینجوری حرف می زنیم.

... برای من البته مهم نیست مدرس صادقی چند بار این جمله رو خط زده و باز از نو نوشته باشه ، برام مهمه که این معرکه س و اینو می خوام به همه بگم!

 

پ.ن : تصمیم دارم بازم بیشتر راجع به ش بنویسم. شما فعلا اینو به حساب یه پیش درآمد بذارین... تا بعدش منم گیج نشم و حساب کارام از دستم در نره... .

مرثیه ای برای یک فیلم

" اعتیاد بد است"

معلومه خانم بنی اعتماد، اینو خود معتادا هم می دونن.

من راستش هر چی فکر می کنم نمی تونم فرق زیادی بین فیلم «خون بازی» و سری برنامه های « اعتیاد بد است» تلویزیون تشخیص بدم ... آدمایی مچاله شده که دستشونو جلوی صورتشون گرفته ن و از مضرات طلاق و رفیق ناباب حرف می زنن... یعنی همه ش همینه فقط؟

همینطور هرچی بیشتر فکر می کنم نمی فهمم این "دختر معتاد" لوس دمدمی مزاج توی فیلم چطوری تونسته قاپ جناب آقای بهرام رادان رو بدزده !

چون تا از خودم می پرسم:« سارا چه جور آدمیه؟» تنها جوابی که از توی فیلم در میاد اینه: « یه معتاد».

خیلی بد شد که! این دختر اگه اعتیادشو ترک کنه شدیدا دچار بحران هویت میشه ، بگم چرا؟ چون کل شخصیتشو در اثر ترک از دست میده ( یا حداقل قسمت جذاب شخصیتشو!).

... این واقعا همون چیزیه که با ساختن فیلمتون می خواستین به ش برسین خانم بنی اعتماد؟ اون هم با وارد کردن اینهمه کلیشه ی نخ نما شده؟

بدترینش به نظر من اون صحنه ایه که باران کوثری تو خیابون از دست یه 206 مزاحم عاصی شده ، و وقتی مامانش از راه می رسه ، می پره تو ماشین و با غیظ آرایشش رو پاک می کنه... .

اصلا می دونین چیه؟همه ی اینها بعلاوه ی پایان رقت انگیزش دلمو آشوب می کنه... و حتی اگه بگم از بازی باران کوثری و بیتا فرهی خوشم اومده ، باز هم شک دارم این کمکی به رستگاری فیلمی بکنه که تخیل سازنده ش نم کشیده...متاسفانه البته!

به جای مقدمه

گوستاو فلوبر جایی به معشوقه اش می گه:« اگر آدم دست کم چند کتاب را به خوبی می شناخت چه محقق برجسته ای می شد».

ایده ی اولیه ی من و کلاید هم وقتی این وبلاگ رو می زدیم، کمابیش همین بود: متمرکز شدن روی یکی- دو کتاب، یا "آدم"، یا منطقه... .

ذهنی که مدام شاخه شاخه می شه و  مسیر اصلی رو گم می کنه، آخرش به جایی نمی رسه (همینطور که مال اینجانب – بانی- هنوز نرسیده).

بنابراین ما قصد داریم اینجا رو به محلی برای معرفی کتاب و فیلم تبدیل کنیم، یعنی اینکه می خواهیم بخونیم، بشناسیم و معرفی کنیم... بخونیم، بشناسیم و معرفی کنیم... .

اما از ایده ی اولیه ی مشترک که بگذریم، تازگی ها طرح و هدف این وبلاگ برای من یکی حالت یکجور "مشمای ضد مالیخولیا" رو هم پیدا کرده (اگر نمی دونید که مشمای ضد مالیخولیا چه جور چیزی هست، توصیه می کنم برید کتاب « خاطرات پس از مرگ براس کوباس» رو بخوانید؛ همینطور تو کلاید!)... و من از همین الان این مشمای جادویی "ادبیات" را دارم می کشم سرم تا بتونم یه باره به همه ی شاخه شاخه های فرعی ذهن مغشوشم بگم: « خفه!».