نوستولوژی

من فقط یه دو خط راجع به پست اخیر آقامون کلاید کامنت بذارم و برم

البته شاید بیشتر از کامنت یه سوال فلسفی-هویتی باشه (هین؟)

اینکه آیا در طول زمانه مفهوم نوستالژی تغییر کرده... یا به عبارتی: آیا باید گفت نوستالژی هم نوستالژی های قدیم؟

 

یا اینکه کلا از همون اول نوستالژی هیچ گهی نبوده جزهمین احساس قیلی ویلی رفتن دل آدم برای میان مایگی های اَصاب خوردکن زمان گذشته، که با گذشت زمان و ساب رفتنِ وجوه منفی شون، و اثبات این نکته ی مهم که: "همیشه بدتر از هرچیزی ممکن است"، به چشم ما بهشت برین میان ( باید علامت سوال هم بذارم؟)

 

نکته کنکوری: همیشه اون موردی که آدم میذاره واسه آخر کار و پشتش هم از گذاشتنه علامت سوال طفره میره همانا..... چی؟ نباید میگفتم؟

 

پ.ن: خودمونیم، خیلی سخت بود گفتنه اینا، اوووف!

آقای هاکس ، برایتان قهوه بریزم یا چای؟

 

چند وقتیست آپمان نمی آید؛ یعنی می آید، ولی آن وَرِ حرّاف ذهنمان هر کاری می کنیم آپلود نمی شود.

اینجور وقتها عوضش خوره ی عکس دیدنیم، یک جور عکسهای خاصی :

 

       Teun Hocks

 

... و اما مابقی را اینجا ببینید: ۱ ، ۲ ، ۳ ، ۴ ، ۵

               

                       

The Importance of Being Ironic

 

و یکی دیگر از پیغمبران دنیا، بعد از اعلیحضرتان درایدن و براتیگان (ص)، جناب دکتروف (سلام الله علیه) می باشد.

.

روایت می گوید که زمانی تلما و لوییز گرفتار ملال شدند؛ پس آن دو به تأسی از حضرات معلوم الحالی (که ذکر خیرشان در مراجع موجود است) خواستند صرفا "مسخره گی پیشه کنند و الخ، تا داد خود از مهتر و کهتر بستانند"... داد خود که نستاندند، اما در روایات آمده است که بنا به فرمایش شخص شخیص دکتروف (س) رستگارشدند؛ نشان به آن نشان که در روایتی سرخوشانه من باب ملال، از قول بیلی (ایضا رستگار شده) اینسان فرموده اند:

« توی دراگ استور لولو روزنکرانتس و میکی راننده را دیدم که جلوی بساط نوشابه فروشی ایستاده بودند و داشتند با نی شیر و مالت می خوردند. یک خورده که می مکیدند هی به لیوانشان نگاه می کردند که ببینند چه قدر دیگر باید بخورند که این شکنجه شان تمام بشود. خیلی خوشحال شدم که دیدم آقای برمن به آنها همان دستوری را داده است که به من داده بود...»

.

.

.

نتیجه ی اخلاقی جهت کسانی که بعد از اینهمه صغرا- کبرا می پرسند « خوب که چی؟» : الا یا ایهاالناس (خصوصا جماعت بلاگرِ موسوم به « هدایت فقط بوف کور دو خط اول» )  زینهار که آقای برمن همه جا حاضر است وشما را می پاید، او را به راحتی می توانید در جاکفشی، بر شاخ درخت، روی دوش رئیس احمق، یا توی کیف رفیقتان پیدا کنید؛ می خواهید نک و نال کنید؟ اختیار دست خودتان. اما بدانید و آگاه باشید که از میان لولو روزنکرانتس و میکی راننده و بیلی باتگیت، تنها آن کسی رستگار گشت که داد خود سرخوشانه ستاند... مثل بانی، مثل کلاید، مثل تلما و لوییز، ایضا مثل بیلی و مثل خدای بیلی... .

 

 

پ.ن: برای دیدن اسامی دیگر رستگاران به لیست سمت چپمان مراجعه کنید....

                                                                                      «حضرات بانی و کلاید»