به عوضِ کمی کمتر از یکسال پیش...

رسول ملاقلی پور 

خیلی وقته که می خوام یه چیزایی راجع به رسول بنویسم.

یه چند باری هم نوشتم اما راستش از بس یه جورایی زیادی خصوصی می شد، از خیرش گذشتم.

الان اتفاقی تو خبرای جشنواره فجر اینو دیدم و باز یادش افتادم...

خودمونیم، رسول کار بدی کرد مرد.

مام کار بدی کردیم وقتی مرد تو وبلاگ هیچ به روی خودمون نیاوردیم.

بی معرفتی بود خلاصه...

کنعان

دیروز به عمد مسیرم را طوری تنظیم کردم که از جلوی یکی از سینماهای جشنواره رد بشم. تقریبا" جلوی سینما آفریقا هیچ خبری نبود. برنامه رو خریدم و چند لحظه ای جلوی سینما مکث کردم. آقایی جلو اومد و گفت که یک سری بلیط سینما فرهنگ داره سانس .... یه نگاهی انداختم به برنامه و گفتم که نمی خوام. تو راه نگاهی به بقیه برنامه انداختم. راستش اصلا" ترغیب نشدم که زحمت به خودم بدم و در دوره ای که هیچ خبر خاص و غیر خاصی هم نیست برم جشنواره! راستش هر چقدر برنامه را ورق زدم خبری نبود که نبود. فقط فییلم های فرمان آرا، موتمن و مانی حقیقی. فیلم فرمان آرا که از جشنواره خارج شد، انگیزه خاصی برای دیدن فیلمی از موتمن هم ندارم فقط می ماند کنعان ؛ راستش خیلی دوست دارم کنعان را ببینم؛ آبادان و کارگران ... را که اصلا" ندیدم و تا امروز فقط قسمت کوتاهی از هامون بازان را دیده ام. در مورد چیزهایی که ندیدم خوب چه نظری می تونم داشته باشم؟  ولی بد جوری می خوام کنعان رو ببینم؛ یه دلیلش شاید چهارشنبه سوری باشه و لذت خاص بعد از آن؛ شاید به خاطر خود حقیقی و شاید هم به خاطر ترانه؛ 

جشنواره بد جوری بی مزه به نظر می رسد. دیگر خبری از سالهای پایانی دهه هفتاد نیست، دیگر صفی در کار نیست،  دیگر نه بازار سیاهی است و نه دعوایی و شکستن شیشه ای. آخرین سالی که سینما قدس جزء سینماهای جشنواره بود را خاطرتان هست؟ آژانس را کجا دیدید؟ سگ کشی را چطور؟ شما هم جلوی سینما فرهنگ برای ایستادن در صف بلیط مجبور شدید به قانون صف جداگانه برای خانم ها و آقایان تن بدهید ؟ از دهه شصت و اوایل دهه هفتاد ما خبری نداریم. لابد فوق العاده بوده صف هایش، تحمل سرمایش، آدم های داخل صف هایش و ..... ما که ندیدیم؛ خوش به حال شما.  

نقش صلیب

معماری خاص خود ساختمان و مدیریت هنرمندانه تبدیل آن به موزه ، باعث نمی شود که آثار بی نهایت زیبای موزه در حاشیه قرار بگیرد. هر چند تعدد آثار و کثرت سبکها و رنگها، شاید مانع از آن شود که تک تک آثار و زیبایی شان در ذهن بماند. به گمانم دیدن موزه و قرار گرفتن اشیاء کنار هم و بهره مند شدن از لذت دیدن این مجموعه خود یک موضوع است و پی بردن به زیبایی و هنر نهفته در هر یک از اشیاء، موضوعی دیگر. شاید وجود کتاب و بروشور در کنار موزه سبب شود تا به دور از تاثیرات ناشی از معماری و فضای موزه و همچنین تاثیرت چیدمان آثار بر فکر و ذهن بیننده، هنر و اهمیت هر یک از اشیاء به تنهایی مورد نظر واقع شود. من این مساله را در تک تک مکانهایی از این دست تجربه کردم و تصمیم گرفتم تا در اولین بازدید از موزه صرفا" در موزه چرخ بزنم و نگاهی بازیگوشانه به هر آنچه در آن وجود دارد بیندازم. سعی کنم با دیدی کاملا" شخصی با آثار به نمایش در آمده برخورد کنم و کوچکترین توجهی به راهنمای موزه نداشته باشم. بعد روی هر کدام از اشیاء که خواستم تمرکز کنم؛ اصلا" مهم هم نیست چند تا؛ شاید حتی فقط سه چهار مورد. بقیه اش می ماند برای بعد. نوشته ها و توضیحات را هم مگر برای ضرورت. در دیدارهای بعدی و فارغ شدن از فضای موزه است که می شود تک تک توضیحات را خواند؛ تاریخها را بررسی کرد؛ از هنر سازندگان اشیاء حیرت کرد! و ... به همین خاطر است که توجه بعضی افراد در همان بدو ورود به تک تک جزئیات اشیاء و پرسیدن سوال و اظهار شگفتی شان برایم کمی غریب است. از طرف دیگر پی بردن به اوج هنر بکار رفته در یک شیء خاص موزه در مقایسه با مثلا" دیدن تصویر آن در یک بروشور کمی سخت تر است؛ چرا که در موزه شما با انبوهی از اشیاء طرف هستید که نه تنها هنری منحصر به فرد دارند بلکه در کنار هم به نمایش در آمده اند. درک اهمیت و زیبایی هر یک از آنها شاید نیازمند ابزار دیگری باشد. به همین منظور ما سعی کردیم تا به بررسی خود اشیاء هم بپردازیم. براستی که منابع در این راه بسیار اندک است.

سفالگری از کهن‌ترین صنایع بشری است و ظروف اولیة سفالی مربوط به دورة آغاز کشاورزی است. زیرا محصولات کشاورزی نیازمند ظروفی بودند تا محفوظ بمانند. اولین سفالینه‌های دست‌ساز ایرانی حدود ده هزار سال پیش در منطقة گنج درة کرمانشاه ساخته شده‌اند. شش هزار سال پیش بود که با اختراع چرخ سفالگری، تحولی در این صنعت به وجود آمد و از آن به بعد، تولید سفال متنوع و انبوه شد. سفال‌های زرین‌فام یا طلایی از انواع سفال‌های دورة اسلامی هستند که احتمالا برای اولین بار در ایران، در شهرری ساخته شدند. قدیمی‌‌ترین شیشه‌هایی که در ایران به دست آمده‌اند، در معبد چغازنبیل شوش پیدا شده‌اند.

نقش صلیب
تقریبا در همة تپه‌های باستانی، سفال پیدا می‌شود. برای این که خاک که مواد اولیة سفال است، همه جا هست. اما چیزی که در این کاسة سفالی جالب است، نقش صلیب است. با توجه به این که در ایران سفال‌هایی پیدا شده که مربوط به 7 هزار سال پیش هستند و بر روی آن‌ها این نقش دیده می‌شود، اگر بگوییم که صلیب مخصوص مسیحی‌هاست درست نیست. تفسیرهای متفاوتی برای این نقش وجود دارد که خودش یک کتاب می‌شود. چهار عنصر، چهار جهت اصلی، چهار رودی که به بهشت می‌روند یا از آن جاری می‌شوند، نماد خورشید، چرخة هستی و زندگی طولانی، از تعبیرهای این شکل پر رمز و راز هستند

                                                      

ظرف هفت سین
این هم ظرف آجیل‌‌خوری 700 سال پیش که به آن ظرف هفت سین هم می‌‌گویند. این ظرف، از خمیر خاک شیشه و به صورت دو جداره ساخته شده و در گرگان پیدایش کرده‌‌اند

 

گیل گمش
قدیمی‌ترین حماسة شناخته شدة بشری، داستان موجودی افسانه‌ای به نام گیل گمش است. این داستان به سه تا چهار هزار سال قبل از میلاد برمی‌گردد و به صورت نمادین، انتقال بشر از دوران پارینه سنگی به شهرنشینی را در تمدن بابل بازگو می‌کند. نقش این خمرة سفالی بزرگ که مخصوص ذخیرة غلات است، افسانة گیل گمش را نشان می‌دهد. این خمره مربوط به 5 هزار سال پیش است و در نهاوند پیدا شده


منبع: همشهری آن لاین

پاداش سکوت

در باب توبه سخن بسیار گفته اند. در واقع نمی توان کسی را یافت که حتی در ناخودآگاه ضمیرش، حتی لحظه ای به توبه فکر نکرده باشد. در این که تلقی انسانها از این امر (توبه) هم بسیار متفاوت است، شکی نیست. توبه در رسمی ترین شکل خودش شاید تنها دست آویزی باشد برای مبلغان مذهبی؛ چرا که اگر وعده به چشم پوشی معبود از خطاها و اشتباهات نباشد، دیگر تبلیغ و دعوت به چه امیدی ؟ در سطحی دیگر توبه شاید تنها پناهگاه خطاکاران هنگام ارتکاب به خطاهایشان باشد. اما اینکه اصلا" توبه چیست خود داستان دیگری دارد. اینکه توبه تنها یک مساله روانی است؟ یا اینکه شرایط تحقق آن چیست ؟ و نکته مهمتر اگر فرض بر پذیرش توبه است به چه شکلی ؟ و اینکه تا چه اندازه ای می توان دل به پذیرش توبه بست ؟ زمانی که مطالب زیر را می خواندم بیشتر حواسم معطوف به ماهیت توبه بود.   

میشل دوبرانسکی اعتقاد دارد که در قرون وسطی در سراسر اروپا، افسانه یی رایج بوده که بر مبنای آن، مرد جوانی روز عروسی اش به طور اتفاقی از قبرستانی عبور می کرده است و سر راهش جمجمه یی را بر زمین می بیند و به آن لگدی می زند و چون نیمه مست بوده با حالت لودگی او را به جشن عروسی اش که در همان روز و ساعاتی بعد برگزار می شده، دعوت می کند. در بحبوحه جشن و با ناباوری تمام در خانه به صدا درمی آید و پشت در آن شبح قبرستان ظاهر می شود. شبح سپس وارد خانه می شود و پشت میزی می نشیند، اما غذایی نمی خورد ولی در عوض از آن جوان خیره سر می خواهد که دعوت متقابلش را بپذیرد و به ضیافتی در قبرستان مهمانش شود. جوان با بهت و ناباوری به میعادگاه می رود و در قبرستان که محل وعده بوده، حاضر می شود. آنگاه اسکلت دستش را به نشانه دوستی به سوی مرد جوان دراز می کند و آنگاه که دستش را می فشرد، او را با خود به قعر جهنم و ظلمات می برد.

 

اما اولین بار به سال 1515 میلادی روحانی یسوعی متاثر از آن افسانه اولیه، نمایشی را با شرکت سه نفر ترتیب می دهد. جوان ماجراجو در نقش کنت لئونس، مربی ضداخلاقش که همان ماکیاولی مشهور است و سپس جد کنت لئونس که چونان شبح مردی ظاهر می شود. ماجرا مجدداً از آنجا شروع می شود که کنت جوان هرگونه اخلاق و نرم عمومی و هر چیز بهنجار شده و مقدسی را به بازی می گیرد. در این نمایش وقتی که شدت لودگی کنت جوان به اوج می رسد شبح بر او ظاهر می شود. ماکیاولی فرار را بر قرار ترجیح می دهد و شبح می ماند و کنت جوان، سپس شبح بر کنت جوان حقیقتی را فاش می کند که جوان آن را همواره انکار می کرد و آن اینکه نمی بایستی به مقدسات توهین شود و اینکه روح از بین نمی رود.

 

اما به تاریخ 1630 و این بار در اسپانیا باز هم راهبی اسپانیایی به نام گابریل تلز است که با نام مستعار تیرسودو مولینا نمایشنامه های متنوعی را می آفریند که به نظر می رسد نمایشنامه دن ژوان نیز از آن او است. این بار دن ژوان به روایت تیرسودو مولینا داستان ارباب جوانی است که با نشاط و خوشرویی به فریفتن زنان مشغول است و از هر فرصتی استفاده می کند. اما آخر ماجرا به طور غریبی به آن افسانه مشهور شباهت پیدا می کند یعنی موقعی که دن ژوان به کلیسا می رود برای آنکه ریش جسد (شبح یا پیکره) پدر دونا آنا را بکشد که خود او (دن ژوان) او را بر اثر دوئل به قتل رسانده است زیرا پدر او را (دن ژوان) با دخترش غافلگیر کرده بود. از آنجایی که فضای روحی دن ژوان توام با دمدمی مزاجی است (بدون هیچ وجدان معذبی) با دیدن آن جسد، دن ژوان دگرگون می شود و بلافاصله طلب توبه می کند. جسد (شبح) دستش را به عنوان آشتی به سمت دن ژوان می آورد ولی مانند همان افسانه قدیمی، وقتی که شبح دست دن ژوان را می گیرد وی را به سمت خود کشیده و از بین می برد. بدین سان این روایت نیز مانند همان افسانه متضمن معنایی است و آن اینکه طلب عفو و بخشش به آن معنی نیست که از رحمت خداوند به ناروا سوءاستفاده شود.

 

باز در سال 1665 مولیر نمایشنامه دن ژوانی را در پنج پرده در فرانسه به اجرا درمی آورد. اما در این نمایشنامه برخلاف آن افسانه های گذشته به نفع دن ژوان دستکاری صورت می گیرد (شاید هم مولیر ارادتی به دن ژوان داشته است،) یعنی دن ژوان از آدم رذل تبدیل به آدمی خوش مشرب و بذله گو می شود علاوه بر آن دلیر و شجاع نیز معرفی می شود و حتی گاهی از کسانی که حق شان خورده شده است دفاع نیز می کند.
اما به رغم این مساله هسته اصلی داستان تغییر نمی کند. باز هم دن ژوان پسر ناخلفی است که با پدر رفتار تندی دارد و تنها مطابق ذوق و سلیقه خود عمل می کند اما اخلاق در جاهایی و البته در بیشتر جاها ممانعت می کند از اینکه او هر کاری را که بخواهد بتواند انجام بدهد. اما بعد از افراط در بی حرمتی به پدر ناگهان طبع دمدمی مزاجش که ویژگی آن طبایع است دگرگون می شود، از پدر طلب توبه می کند، پدر نیز توبه را می پذیرد اما در نهایت همان ماجراهای قبلی اتفاق می افتد یعنی توبه منجر به نجات دن ژوان نمی شود.

 

اما به سال 1787 آمادئوس موتسارت بر صحنه اپرای پراگ دن ژوان را به مثابه یک اسطوره باز می گرداند و آن را تکرار می کند (مقصود از اسطوره همان تکرار یک روایت است و نه قهرمان بی بدیل). اپرای موتسارت با این موضوع شروع می شود که دن ژوان زنی را اغفال می کند و زن بعد از آنکه گذاشته است که اغفال شود، داد و فریاد راه می اندازد و می خواهد که دن ژوان را رسوا کند. دن ژوان که اوضاع را ناجور می بیند، سعی می کند که فرار کند اما پدر آن زن که فرمانده نیز است سر می رسد و دن ژوان را به دوئل دعوت می کند. دن ژوان که همچنان به زندگی به عنوان یک غایت نگاه می کند، حاضر نیست در ریسکی که امکان کشته شدن است خود را درگیر کند. به هر صورت با لطایف الحیل از ماجرا می گریزد و به دنبال ماجراهای عشقی جدیدی می رود بدون آنکه احساس ناراضی بکند. ماجرای اپرا ادامه می یابد و دن ژوان درگیرودار ماجرای عشقی دیگر، گذرش به قبرستان می افتد (باز هم مکانی رازآلود و کم و بیش مقدس) در آنجا البته مدت ها است که فرمانده در قبر آرمیده، ولی بر سر قبرش مجسمه یی از او به هیئت برجسته یی برپا است اما آن مجسمه با آنکه مجسمه است اما گویی که زنده است و با دیدگانی خشم آلود به عنوان نیروی نمادین و وجدان عمومی به دن ژوان توام با غضب خیره می شود. دن ژوان در برابر خشم او جا می خورد و به منظور کاهش خشم، وی را یعنی مجسمه را به مهمانی دعوت می کند (مشابه همان کاری که آن جوان خیره سر از اسکلت در قبرستان انجام می دهد). مجسمه آن دعوت را می پذیرد، شاید به این منظور که به عنوان نماینده اخلاق از دن ژوان بخواهد که از گذشته اش اظهار ندامت کند و واقعاً پشیمان بشود.


پی نوشت : برگرفته از یادداشتی از نادر شهریوری(صدقی) با نام افسانه دن ژوانی که خود در پایان چنین اعلام داشته است : "در نوشتن این مقاله از میشل دوبرانسکی با ترجمه دکتر جلال ستاری در مورد دن ژوانی بهره فراوان بردم."

ما نیز روزگاری

۱. سالها قبل بیضایی در یادداشتی پیرامون فیلم "موج، مرجان، خارا" ساخته ابراهیم گلستان نوشته بود که ایرانی ها کار نمی کنند ولی افسانه های چند میلیون تومانی در مورد کار می سازند. هر وقت فکر می کنم می بینم اصولا" شغل بسیاری از مردم ایران به نوعی کاذب محسوب می شود. ببینید  یک سری از مشاغل خاص اینجاست و در سایر نقاط دنیا محلی از اعراب ندارد؛ بعضی دیگر از مشاغل مورد بحث ما هم، اصلا" از همان "فرنگ" و "غرب" آمده اند، ولی خوب آنها همه چیزشان به همه چیزشان می آید دیگر!

۲. "هزینه این عمل نیم ساعته که همراه با بی حسی موضعی است، از ۲۰۰ هزار تومان تا هفت میلیون تومان در تهران متغیر است. این نوع نوسان قیمت بستگی به این دارد که مطب در کجای تهران (شمال، شرق، غرب و یا جنوب) واقع شده باشد. در جراحی های ساده هزینه ها از ۲۰۰ هزار تا ۵/۱میلیون تومان متغیر است؛ اما در جراحی هایی که از روش های جراحی پلاستیک و لیزر به عنوان از بین بردن جای بخیه استفاده می شود، ارقام تا ۷ میلیون تومان نیز افزایش می یابد. این نوع جراحی ها نیز در مطب انجام می شود و حدود ۵/۱ ساعت زمان می برد. تنها امتیاز آن این است که در این شیوه، حتی پزشکی قانونی نیز متوجه ترمیم هایمن نمی شود. رونق بازار این ماماها به حدی است که مامایی که تا چند سال پیش در ورامین کار می کرده، بعد از ارتقای محل کارش به خیابان خراسان، پیروزی و بعد از آن میدان هفت حوض، اکنون در جردن مطب دایر کرده است." 
۳. فکر می کنید با چه عمل حیاتی روبرو هستیم، خوب شاید بعضی مواقع برای بعضی ها حیاتی هم باشد؛ ولی چیزی که مهم است بیهودگی بسیاری از تلاشهای ماست. سند چشم انداز بیست ساله تنظیم می کنیم، افقهای آن چنانی برای خودمان ترسیم می کنیم ولی غافل از آنکه هر روزی پس رفتی قابل ملاحظه داریم. نمی دانم مبنای در حال توسعه بودن ما چیست؛ اصلا" کدام توسعه ؟ توسعه چی ؟ در حالی که سرانه مطالعه ما در حد صفر است ، راه دوری نمی رویم همین کنار در کویت به حدود سی دقیقه می رسد. اگر دقت کنید می بینید که ما عمدا" این کار را نمی کنیم ولی حاضریم به عنوان "استراحت" بیش از دوازده ساعت را در ترافیکی عذاب آور سپری کنیم و به شمال برویم آن هم در عرض چهل و هشت ساعت.

۴.  ما لذت های حقیری داریم؛ با تحمل این همه سختی به جهت استراحت، در جاده مرگ شمال، رهسپار می شویم تا به لذت های حقیر ترمان که هزینه ای کمتر در همین تهران دارد، بپردازیم. اینکه می گویم همه چیزمان به همه چیزمان نمی آید درست همین جاهاست؛ ورزشکار ما پول حرفه ای می خواهد ، اما نه حرفه ای رفتار می کند نه حرفه ای حرف می زند نه تفکر حرفه ای دارد؛ حرفه ای فقط در پولش عینیت می یابد و گر نه ارزشمند ترین بازیکن حرفه ای بسکتبالمان پس از مسابقه ای سخت و بدون استراحت کافی که یکی از اصول زندگی ورزشکار حرفه ای است قدم در جاده مرگ نمی نهاد. این که می گویم لذت هایمان حقیر است را جایی می توانید ببینید که مدیران عامل شرکت های متمول خیابان میرداماد در ابتدای صبح و عزیمتشان به محل کار حاضرند با ماشین های گران قیمتشان کیلومترها ! دنده عقب بگیرند تا در همان ابتدای صبح خانم ایستاده کنار خیابان به انتظار ماشین، را سوار کنند. ما آدمهای حقیری هستیم ...

۵. اینکه دروغگوییم، به شدت متظاهر، چاپلوس، حقه باز و ریاکار ، شما در آن شکی دارید؟ حالا می خواهیم دروغ بگوییم و هزینه هم می کنیم؛ برای افشا نشدنش پیش متخصصش، میلیون هم رقمی نیست: وام می گیریم و ... رییس انجمن علمی مددکاران اجتماعی ایران، معتقد است که "بسیاری از مردان با وجود آن که با دختران زیادی دوست بوده و رابطه داشته اند؛ اما هنگام ازدواج به سراغ فردی می روند که چیزی از گذشته وی و روابطش نمی دانند و یا خانواده سلامت اخلاقی وی را تایید می کنند. در واقع ندانستن را بهتر از دانستن می دانند و از سوی دیگر برای آن که شنیدن دروغ برایمان لذت بخش تر است، دروغ را بهتر باور می کنیم. دختران نیز به دلیل شرایط نامناسب فرهنگی و اجتماعی که وجود دارد، علی رغم آن که به عنوان یک انسان باید از لذت های زندگی بهره مند شوند؛ اما برای ادامه زندگی مجبور به پنهان کاری هستند."

۶. من از این شعر چارلز بوکوفسکی خیلی خوشم می یاد. امروز اینجا دیدمش و ...

ون گوگ گوششو برید
و دادش به یه فاحشه
اونم چندشش شد و گوشو پرت کرد...
- ون!
فاحشه ها گوش نمی خوان
پول میخوان...
فکر می کنم واسه همین تو نقاش بزرگی بودی
تو
چیزای دیگه رو نمی فهمیدی...

دردی بزرگ، مثل حالا

توی کسی هستم که دوستم ندارد

از توی چشم هاش

به بیرون نگاه می کنم

بو می کشم

صداهای ناهنجاری که در نفسش می آیند

حفره هایی در فلز برای خورشید

آنجا که چشم هام این سو و آن سو می کنند

در هوای سرد

و سوسوی نور یا اجسام سختی که مالیده می شوند بر من

یک زن، یک مرد

بی سایه، بی صدا، بی معنا

آنجا که بیگناهی سلاح است

جسم، حصاری است

- تجرد-

لمس کن

نه آنچه از آن من است

یا تو

اگر روح هستی که داشتم

روح ترک شده، وقتی کور بودم و

دشمنان مرا مثل مرد مرده ای حمل می کردند

(او زیباست یا ترحم انگیز؟)

شاید دردی باشد

(مثل حالا که تمام تنش آزارم می دهد)

شاید همان باشد یا درد

(مثل وقتی که دختره از دست من به جنگل فرار کرد)

یا درد، ذهن

مارپیچی نقره ای که دور خورشید چرخانده شد

فراتر از پیرمردهایی که گمان کردند

خدا، باید باشد

یا درد، و دیگران

- آری-

شما، روح گمشده خواهید گفت: زیبا

- زیبا- حک شده مثل نقشی به روی یک درخت

رودخانه آرام

خورشید سفید، در جملات نمناکش

یا مردان سرد، در بادهای تندشان

جذبه-

شور-

جسم یا روح

- آری-

خرقه هاشان با باد رفت و جام هاشان تهی

در آهنگ پاشنه هایم سرود خواندند

( نه در آهنگ پاشنه هاتان

جسم یا روح که فاسد شده اند

آنجا که پاسخ سریع بر می انگیزاند

آنجا، خدا، به هر حال یک «خود» است

هوای خنک از میان چشم های کور و متعصب وزید

جسم، فلز داغ سفید، می درخشد

مثل روزی، با خورشیدش

آن یک عشق انسان است

من توی یک اسکلت استخوانی زندگی می کنم

که شما

مثل واژه یا احساس ساده ای می شناسیدش

اما، او احساس ندارد

مثل فلز، گرم است، نیست

معتاد به عشق

چیزی را در خودش می سوزاند

و آن چیز فریاد می کشد.

 

از:«ایمامو امیری باراکا»

ترجمه سپیده شمس

روز دلتنگی است

محاله باور کنید این جوری هم بشه

بهرام، امروز می خواستم زادروز تو را به عنوان یک چهره ماندگار معاصر شادباش بگویم، دیدم این «چهره ماندگار» هر چند ترکیب مهتابی قشنگی است، این چند ساله مدال مستعملی شده است که فله ای به سینه بندگان خدا نصب می کنند و ایضاً برای محتشمان این حوالیً ما ستاره رنگ پریده ای است که فله ای به دوش اهل هنر می زنند.  به این مناسبت بگذار در مقام یک شاهد عادلً مرجع ملی دستی به فتوا بلند کنم چنین؛ قسم به نام او (که تویی)، و نامت حجت است بر تآتر ایران، و تویی در آستانه این سالگرد خجسته قلمدار صحنه های ما که از برجستگان درام جهان کسری نداری و چیزی هم سری....بهرام عزیز، بیضایی بینوای من ، اینک در این روز آبی و در نهایت خرسندی افتخار دارم که از سالروز ولادت انسانی یاد کنم که برکت خاندان تآتر ماست و عزت اصحاب سرسپرده آن در اینکه به احترام او ( که تویی) از جا برخیزند و پیش پای تو مخلصانه کرنش کنند. زیرا که برقله های درخشان فرهنگ ایران میلاد یک درام نویس بزرگ برای فخر ملتی کفایت است.

                                                                                                            اکبر رادی


نامردی است که در جواب تبریک رادی تسلیت بگویم؛ این نه از من که از روزگار است - آری - آن هم آنجایی که تبریک فرق چندانی با تسلیت ندارد، رفت آن بزرگواری که رادی بود؛ سوار بر واژه های خویش؛ اما چشمه یی را که از قلم وی جوشید، جا گذاشت، تا کاسه ی دست هایمان را از آب زندگی بخش آن پر کنیم،خدایا چرا نمایش را دوست نداری؟ چرا در سرزمین های دیگر دوست داری؟ روز تولدم را به نمایش ایران تسلیت می گویم؛ و به هر که از رادی ماند؛ به بستگان و وابستگان وی. و پیش از همه به زنی - حمیده - که بیش از چهار دهه با وی زیست - کنار سرچشمه یی - و غرش رودی را که از زیر انگشتان وی جاری بود، خاموش می ستود.

                                                                                                            بهرام بیضایی

باید روزی بدون اکبر رادی شروع نشود که شد. دوره نویسندگان و شاعران زخمناک آرام به سر می آید. دیگر دوره آثار بزرگ نیست. روز دلتنگی است، ابر است و زمستان سرد است. هوای نوشتن برای مرگ اکبر رادی را ندارم. آواز خش دار این نسل می ماند، قیمت قناری به گوشت آن نیست به خواندن آن است

                                                                                                          مسعود کیمیایی

دیروز عصر بود که به رسم همیشگی، صفحه آخر اعتماد را باز کرده بودم و پشت مونیتور در حال بالا پایین کردن صفحه بودم که یادداشت رادی را دیدم. رادی یک سالی از بیضایی کوچکتر بود و این تبریک روزنامه ای روز تولد، آن هم در انتهای دهه هفتاد عمر کسی، غریب می نمود. صبح که باز هم به یکی دیگر از رسم های همیشگی، جلوی کیوسک روزنامه فروشی نزدیک خانه، داشتم به سرعت تیتر روزنامه ها - از سیاسی گرفته تا ورزشی- را مرور می کردم، چشمم به تیتر و عکس اعتماد افتاد؛ مرگ درصبح نمناک : در سوگ اکبر رادی؛ نمی دانم چه حسی داشتم. شاید در چنین مواقعی بیشتر یاد مرگ می افتم، یک طور دیگری حسش می کنم، حضوری ملموس تر و واقعی تر از زمان های دیگر دارد شاید شبیه زمان هایی که از کنار مسجدی رد می شوم که آنجا مجلس ختم است، وقتی صدای قرآن و شیون بازماندگان را می شنوم مرگ برایم رنگ دیگری دارم. یاد چند سال پیش و مرگ هوشنگ حسامی افتادم؛ درست نمی دانم صبح اولین چیزی که به ذهنم رسید چه بود ولی حالا دارم به این فکر می کنم که حس بیضایی پس از شنیدن خبر مرگ رادی چه بود؛ اینکه دوستی که یک سالی هم کوچکتر از توست سالروز تولدت را تبریک بگوید و همان روز از دنیا برود؛ مرگ در میزند


 پی نوشت: عنوان یادداشت برگرفته از یادداشت کیمیایی است. نقل قولها همه از روزنامه اعتماد است و در اعتماد امروز در صفحات اول و آخر یادداشت رضا سید حسینی، محمدمحمدعلی، رضا براهنی، علیرضا نادری، نغمه ثمینی، مهدی میرمحمدی و ایوب آقاخانی را بخوانید.

سرب

"کامران عدل را بیشتر به خاطر عکس هاى «معمارى»اش مى شناسند ."

ما هم همینطور ! پست قبلی را به غلامرضا معتمدی اختصاص داده بودم و حالا قصد دارم کمی هم پیرامون کامران عدل سخن پراکنی کنم.

اول سعی می کنم تا جایی که بتوانم نکته ای را توضیح دهم؛ من به درستی نمی توانم حق مطلب را درباره چیزهای مورد علاقه ام ادا کنم. گاهی تصمیم می گیرم قیدش را بزنم و صرفا" به همان لذت شخصی اکتفا کنم؛ ولی خوب نمی شود، دوست دارم دیگران را در آن لذت شریک کنم، یا شاید باعث شوم کسی به دیدن/ خواندن/ شنیدن/ ... چیزی تحریک شود و ....، ولی به هر حال هر چه باشد همه در جهت همان لذتی است که من می خواهم ببرم! راستش تا حدودی هم قائل به دسته بندی هستم؛ پذیرفته ام که اثر هر کس به هر شکلش( کتاب، موسیقی، فیلم، نقاشی، مجسمه، بنای معماری و ... ) می تواند چیزی جدای زندگی شخصی و احوالات خصوصی خالقش باشد. سالها پیش کتابی را که مرتضی کاخی در مورد مهدی اخوان ثالث نوشته بود را می خواندم. کتاب یادداشتی از عباس کیارستمی داشت؛ کیارستمی در این یادداشت به شرح ملاقاتش با اخوان ثالث در فرودگاه تهران و لندن پرداخته بود. خلاصه صحبتش این بود که باید آثار این دست افراد را خواند/ دید/ شنید/ .... در همین حد، و گر نه نزدیک شدن به خود خالق اثر همیشه جالب نیست؛ می تواند به کلی تصویری را که از او در ذهنتان ساخته اید، به هم بریزد و هر آنچه را که من از آن یکسره به لذت یاد می کنم  خراب کند و از بین ببرد. راستش من خودم هم تجربه هایی تلخ در این زمینه داشتم. بنابراین از جایی به بعد تصمیم گرفتم تا صرفا" به خود اثر اهمیت دهم و این حق را به خالقش بدهم که هر طوری دلش می خواهد باشد و با این کار خودم را هم صاحب حق بدانم که هر کجا خواستم اسطوره اش را در ذهنم در هم بشکنم و طوماری از رکیک ترین الفاظ را نثارش کنم و دوباره با اثری دیگر که مرا مجذوب کند دوباره آشتی کنیم و .... این خیلی بهتر بود؛ چون فرصت نقد را به شما می داد و هم باعث می شد شما از هر آنچه می خواهید لذت ببرید و حواشی خللی در این زمینه وارد نکند.

در مورد غلامرضا معتمدی و کامران عدل هم وضع به همین منوال است. آنچه در نظر اول اهمیت دارد پرداختن این قبیل افراد به آن چیزی است که این روزها کم یافت می شود؛ انجام اموری بیرون از دایره معمول و روتین تخصصی اشان، که شاید در نگاه اول غریب و حتی تا حدی توام با ادا و ژست باشد. ولی اگر شما نگاهی گذرا به کارنامه آنها هم انداخته باشید متوجه می شوید که آنها اتفاقا در حوزه تخصصی اشان صاحب نظرند و از همین دریچه و تخصص است که دست به کارههایی کاملا" خلاقانه و به دور از روزمرگی زده اند. فقدان محل هایی برای عرضه، بی اهمیتی برای رسانه ها و متولیان امر، روزمرگی شدید و مشکلاتی از این دست سبب می شود تا کوششهایی این چنین هم تا حدی از دسترس علاقمندان دور بماند. برای ما ادعاهای کامران عدل درست یا نادرست در باب تقدمش در عکاسی و بد اخلاقی های غلامرضا معتمدی در پرداختن به آثار آنها کوچکترین محلی از اعراب ندارد.     

 کامران عدل 243918.jpg

- عکاس متولد ،۱۳۲۰ تهران
- کارشناسى عکاسى از انستیتو عکاسى پاریس
- عضو اسبق استودیوى عکاسى ژاک روشون
- اولین کارگردان بخش عکس و عکاسى تلویزیون ملى ایران
- از اولین مدرسان عکاسى در مدرسه عالى تلویزیون ملى ایران
- از قدیمى ترین برندگان جایزه جشنواره آقاخان ژنو به همراه ژاک کندى
- عضو دائمى هیأت ژورى جشنواره آقاخان ژنو از سال ۱۳۵۸ تاکنون
- اولین مجموعه عکس از شیشه هاى ایرانى
- از اولین عکاسان معمارى ایرانى و ثبت بیش از هزاران اسلاید معمارى ایرانى
- ترمیم عکس هاى انجمن ملى سابق وزارت مسکن و توسعه شهرى
- چاپ و انتشار بیش از یازده جلد کتاب مصور از ایران و کشورهاى جهان
- عکاسى بیش از ۳ هزار اسلاید از زندگى عشایر ایل بختیارى ۱۳۵۳
- برپایى بیش از شش نمایشگاه انفرادى عکس در ایران و اروپا
- همکارى با دولت کویت براى عکاسى از معمارى معاصر این کشور
- عکاسى بیش از هزاران اسلاید از مراسم و سالگردهاى مذهبى مهمترین شهرهاى مذهبى ایران ۱۳۴۹- ۱۳۴۷
- برخى از کتاب هاى مصور وى عبارتند از: «بر درگاه حق پاگذاشتم»، «اجراى طرح در کاشى کارى ایرانى» (۶ جلد)، آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند، تجدید خاطره،
بازارهاى ایرانى و...

کامران عدل را بیشتر به خاطر عکس هاى «معمارى»اش مى شناسند .
گرچه دوسالى از نمایشگاه عکس او درباره گربه هاى ولگرد تهران مى گذرد اما هنوز هم اگر جایى عکسى از گربه اى ببینیم یادمان مى افتد که در نظر عکاسان حتى پیش پا افتاده ترین موضوعات مى تواند تبدیل به دیدنى ترین مجموعه هاى عکاسى شود. کارى که تنها از عهده امثال کامران عدل ساخته است. او خودش درباره این مجموعه مى گوید: «چندسال پیش که به یاد ندارم چندسال پیش بود! هنگام غروب از جلوى وزارت کشاورزى عبور مى کردم. درکنار پیاده رو، شهردارى یکى از این سطل هاى زباله را که هروقت لازمش دارى، پیدایش نیست نصب کرده بود. درآن گرگ و میش مایل به آبى، سروکله گربه اى پیداشد. جلوى سطل مکثى کرد و خیزى برداشت و رفت بالاى سطل زباله. بر مبناى حس کنجکاوى عکاسانه ایستادم تا ببینم مابقى ماجرا چه مى شود. ادامه در روزنامه ایران

  

مان هنر نو

دیروز بود که اتفاقی گفتگویی با غلامرضا معتمدی توجهم را جلب کرد. مان هنر نو درست در فاصله چند دقیقه ای شرکتی بود که من ۲ سال پیش آنجا کار می کردم. هیچ وقت فرصت نشد تا سری به آنجا بزنم. درست همان روزها بود که بیلبوردی در میدان هفتم تیر هم بارها توجهم را جلب کرده بود. آن روزها به دلایلی که جزء خاطرات بد من به حساب می آید زیادی گذرم به هفت تیر می افتاد و همیشه این بیلبورد کذایی جلو چشمم بود. همیشه دنبال فرصتی می گشتم که سری به مان ... بزنم. ولی چون همیشه فکر می کردم که فرصت زیاد هست، هیچ وقت نرفتم. اواخر تابستان امسال هم که خواستیم حس کنجکاوی امان را ارضا کنیم با در بسته روبرو شدیم. تا دیروز کا تا حدی این کنجکاوی ما فروکش کرد. گفتم شاید بد نباشد این مساله دریچه ای شود برای ورود شما به قلمرو غلامرضا معتمدی و آگاهی از آنچه در این بنا و فکر صاحبانش می گذرد.



ویژگی های ساختمان مان هنر نو از زبان طراح و معمار آن : مهندس غلامرضا معتمدی


مرور این آثار مسئله دیگری را نیز به رخ میکشاند؛ در دنیا جسارت طراحی های کامپیوتر ی به نمادهای فرهنگی، موزه ها، کنسرت هال ها، سینماها ومجموعه های فرهنگی بال گشوده است.



خانه ای می ساختم ؛ که قرار بود من وشریک هایم را درخود ‏جای دهد ، کنارساختمانی که سالها پیش ساخته بودم ؛ خانه تک ‏تک صاحبانش را از دست داد ؛ دست آخر دو نفر ماندیم ، من ‏وعمید نائینی کم اما نمی آوردم ؛ ادامه میدادم ‏
هر چه فکر کردم ، اجرا کردم ؛ هیچگاه عادت به طراحی روی ‏کاغذ وکشیدن نقشه نداشتم ، در مغزم طرح می کنم ، د ‏رمغزم اصلاح می کنم ، وسرساختمان بامعمار وبنا و آهنگر ‏و‎……‎‏ اجرا می کنم ؛ هر روز گوشه ای ، تنها نقشه ، نقشه ‏های یک صدمی است ؛ که به شهرداری داده می شود ، برای ‏مجوز.‏
مجموعه مسکونی دستور (2) رابراساس فضای منفی طراحی ‏کردم . زمین ساختمان جدید از کوچه ای ورودی می ‏گرفت که 15 متر پائین تر از ساختمان قدیم بود . این ‏ساختمان با اضافه های بعدی شکل ال داشت (‏L ‎‏) ، با ‏حیاطی در جنوب غربی زمین ، با ساختن ، حیاط مرکزی ‏درقلب ساختمان جدید وچسباندن به ساختمان قدیم ، کل ‏مجموعه به شکل یک ‏L U ‎‏ در آمد . پانزده متر بلند تر ‏از کوچة پائینی .‏
‏ حالا دو حیاط مرکزی داشتیم با 7 متر اختلاف سطح ‏وحیاطی در جنوب مجموعه 15 متر پائین تر ، ومیشد از ‏سهیل وارد واز دستور خارج شد . ‏
‏ ساختمان قدیمی ، در گذشته اداری شده بود ‏وساختمان تازه قرار بود مسکونی شود . ـ که نشد ـ ‏این دوساختمان با هم مان هنر نو شد ... ادامه



گفتگویی با غلامرضا معتمدی


غلامرضا معتمدی :
تولد : 1328 تهران
دبیرستان البرز : 1341 ـ 1347
دانشگاه تهران رشتة معماری : 1347 ـ 1352
کارگاه 3 گروه مشاور معماری : 1354 ـ 1359
دفتر طرح مشاور طراحی داخلی : 1359 ـ 1384
پردازش هنری ماهنامة صنعت حمل ونقل ،
سفر وپیام امروز : 1367 ـ 1372
مرکز پردازشهای اطلاعات شهری : 1369 ـ1375
مشاور برنامه ریزی وتبلیغات متروی تهران : 1377 ـ1386
پناد مجری تبلیغات شهر تهران : 1379 ـ 1386
آقای معتمدی کمی ازخودتان بگویید .
دورة متوسطه را در دبیرستان البرز ورشته معماری را در دانشکدة معماری دانشگاه تهران گذراندم ودر سال 54 با دونفر دیگر از فارغ التحصیلان همین دانشکده ، دفتری برای کار معماری بر پا کردیم که تا سال 57 کارهای بسیاری در این دفتر طراحی واجرا شد . پس از انقلاب با تغییر کارفرمایان ارائه کارهای قابل قبول بسیار دشوار شد . بنابراین ، تصمیم گرفتیم از کارهایی غیر ازمعماری درآمد کسب کنیم و خود کارفرمای خویش شویم . از همان زمان به این باور رسیده بودیم که دوران برج عاج نشینی وتکرویهای هنرمندانه به پایان رسیده است و خلق آثار هنری نیازمند سازماندهی ، کار گروهی ، سرمایه وبهره جویی از آخرین دستاوردهای تکنیکی است ... ادامه

دالی بل رو به خاطر میاری ؟

 

Emir Kusturica

دردواره‌ها

دردهای من

 گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

 درد مردم زمانه است                                                                               

 مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان                                                               

 مردمی که نام‌هایشان

جلد کهنه شناسنامه‌هایشان

 درد می‌کند

 من ولی تمام استخوان بودنم

 لحظه‌های ساده سرودنم

 درد می‌کند

 انحنای روح من

 شانه‌های خسته غرور من

 تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است

 کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام

 بازوان حس شاعرانه‌ام

 زخم خورده است.

                                                                                                         قیصر امین‌پور

 

 

چالش زیست محیطی...؟

 

Good old days, oh!

 

من شدیدا به این مساله اعتقاد دارم که استعداد مثه یه چشمه س، وهر چشمه یی یه روزی بالاخره خشک میشه...؛

آه، آبهای زیر زمینی را در یابید!

هرچه انگلیسی تر، ارزشمندتر...

۱. آنها که اصالت هندی داشتند از هواخواهان و طرفداران انگلیس به حساب می آمدند. اما پدر ژان ماری گوستاو لوکلزیو شاید به دلیل روحیه منتاقضی که داشت، عاشق انگلیس بود؛ «او سعی می کرد دور تا دورش را از هرچه نشان انگلیسی داشت پر کند. کتاب های انگلیسی، زبان انگلیسی و... هرچه انگلیسی تر، ارزشمندتر...»

۲. در جزیره موریس تمامی آنهایی که اصلیت شان فرانسوی بود، به دلایل سنتی و ریشه یی ضدانگلیسی بودند.

۳. «از مادرت برام بگو.»

 «مادرم؟ خب مادرم، مادرمه دیگه. همین. خیلی دوستش دارم، ازش متنفرم، بهش فحش می دم، حرفاشو باور می کنم. مادرمه دیگه، همینه.»

۴. فرهنگ چندجلدی محاوره، کتابی بود که در سال 1858 منتشر شده و بسیار ریز نوشته شده و حتی یک عکس هم نداشت؛ «بیشترین شادی دوران کودکی ام را به او (مادربزرگ) مدیونم. این اثر زمخت که به زبان فرانسه قدیم نوشته شده بود، برایم مثل یک رویا بود. چه رویای عجیبی، در این کتاب درباره هر چیزی، نوشته یی پیدا می شد. دنیایی بود در یک کتاب.» پس از خواندن این کتاب دنیا به دو قسمت تقسیم می شد؛ دنیای کسانی که این کتاب را خوانده بودند و دنیای بقیه...

۵. یکی از همین روزها از نوشتن دست خواهم کشید، نوشتن شرف ندارد، شرارت است، دلم می خواهد همه چیز را بسوزانم.*

روزگار سپری شده روشنفکران چپ

۱. از زمانی که نچائف روسی در اواسط سده نوزدهم راسله عملی برای یک انقلابی را نوشت، گروه‌های زیرزمینی و انقلابی که اغلب هم از همین رساله الهام می‌گرفتند، از کاهی کوهی می‌ساختند و به هزار و یک ترفند و شگرد خودفریبانه، نفوذ اندکشان را در مردم عظیم جلوه می‌دادند .

۲. گرچه در علم، به معنای متعارف آن، تجدید نظر دایمی در ارکان اندیشه و فرضیات مقبول تنها راه پیشرفت و ترقی است، اما در قاموس علم مارکسیست‌های ایرانی، هیچ گناهی بدتر از تجدید نظرطلبی نبود. به علاوه ، هر کسی به مصاف جزمیات حاکم بر مشی و تفکر این گروه‌ها می‌رفت هزار و یک برچسب می‌خورد. کم‌تر کسی هم می‌توانست بی‌دردسر، و بی‌آنکه به "وادادگی" متهم شود، از گروه کناره بگیرد.

۳. وقتی کسی مغضوب می‌شد، حتا عکسی‌های قدیمی را هم دستکاری می‌کردند و شخصیت‌های محبوب دیروز یا مغضوب امروز را به مدد قلمی یا ذره‌ای اسید از صحنه عکس- و به گمانشان از صحنه تاریخ-  حذف می‌کردند، در ذهنیت جنش چپ هم گویی فرایندی مشابه صورت می‌گرفت.**

قضیه شکل اول، قضیه شکل دوم

۱. یک هفته قبل، به خواندن یادداشت هایی پراکنده گذشت؛ اول از همه، شروع کرده ام به خواندن یادداشت هایی از قسمت آنچنان که بودیم در سایت محمد قائد. هر چند موضوع واحدی ندارند و صرفا" حول ارائه خاطراتی از دوران تحصیل می گذرند، ولی خواندن یکی از آنها، شما را ترغیب می کند به ادامه، این شاید یکی به خاطر این باشد که تنوع نویسندگان زیاد است و دیدن نامها خود انگیزه ای دیگر می شود؛ و دیگر اینکه هر کدام از این یادداشت ها می تواند خاطره ای دور را یاداوری کند؛ از دوران تحصیل، از مادر بزرگ و ....

۲.  اصلا" فکر نمی کردم صرف خواندن کتابی از حمید شوکت ( در تیر رس حادثه ) ، مرا به داخل چنین کارزاری بکشاند. هفته قبل به طور اتفاقی یادداشتی دیدم از ناصر زر افشان. یادداشت، جوابیه ای بود به مصاحبه عباس میلانی با روزنامه مرحوم هم میهن با این عنوان : روزگار سپری شده روشنفکران چپ؛ نمی دانم حسی که بلافاصله پس از خواندنش داشتم چه بود، شاید تاسف بود و شاید هم دریغ و شاید هم ... نمی دانم.  چند یادداشت دیگر هم خواندم مثل نقد شهریار مندنی پور از نوشته ناصر زرافشان درباره عباس میلانی؛ و درست پس از همه اینها بود که تازه پاسخ خود میلانی را خواندم. راستش حسابی گیج بودم. داشتم در مورد شوکت/قوام مطالعه می کردم حالا افتاده بودم وسط میلانی/روشنفکران چپ. یاد چند سال قبل افتادم و فضای پس از انتشار معمای هویدا. اما اتفاق دیگری افتاد که این وضعیت را بی نهایت بغرنج کرد؛ در سایت اختصاصی حمید شوکت برخوردم به نوشته ای از عباس میلانی نوشته شده به تاریخ اول اوت ۲۰۰۲ با این عنوان : کورش لاشایی و تجربه‌ی انقلاب، نظری به نگاهی از درون به جنبش چپ ایران ؛ و درست در همین زمان توجهم را مطلبی جلب کرد : نامه سرگشاده حمید شوکت به عباس میلانی. تاریخ آن ۴ اوت ۲۰۰۵ بود. تصمیم گرفته یک فنجان قهوه بخورم، چند پک به سیگار کنت سری ۴ بزنم و برم چند صفحه ای از کتاب هنر سیر و سفر نوشته آلن دو باتن را در رختخواب بخوانم .

۳. حالا که فکرش را می کنم، می بینم که اصلا" از این وضعیت خوشم آمده. می خواهم این کار را دنبال کنم، بنابراین مجبورم تغییراتی را در برنامه ام اعمال کنم تا بتوانم بیشتر  وقت صرف آن کنم. نوشتن درباره اش کار سختی است چون کافی است یادداشت هایی را که اسم بردم پشت سر هم بخوانید؛ راه برای هر نوع قضاوتی بسته است. 


پ.ن.

*  جملات بالا، دیروز در هفته نامه اعتماد نظرم را به خودش جلب کرد. اصلا" از این آقای ژان ماری گوستاو لوکلزیو خوشم آمده بود؛ همه یادداشت را خواندم و زیر اینها خط کشیدم. حالا هم اینجا گذاشتم تا اگر کسی خوشش آمد، برود و اصلش را بخواند.

** پیرو مطلب قسمت قضیه ... ، برگرفته از یادداشتی نوشته عباس میلانی با نام              کورش لاشایی و تجربه‌ی انقلاب : نظری به نگاهی از درون به جنبش چپ ایران   

ششششش ، کار دارم...

'Eternal' by Manuel Alvarez Bravo

آقای « آلوارز براوو»، می خواستم برایتان شربت بریزم که با کیک خامه ای نوش جان کنید...

اما، شرمنده،  فعلا کار دارم؛

اگر زحمتی نیست شما خودتان برای خودتان شربتی درست کنید توی آشپزخانه، تا من تماشای این عکس "ابدی" شما را تمام کنم...

چرا فکر کردم با یاد گرفتن زبان های مختلف زبان شناس می شم؟

همین اول باید بگم که یاد و خاطره ی اسوالد همیشه در ذهن من بیدار هست.

اون اگر زنده بود الان به کلاس اول دبستان می رفت و همه ی ما براش کف می زدیم.

گرچه اون هیچ زبان خاصی بلد نبود؛ و شاید اگر صد سال هم زنده بود به کلاس اول یا هیچ کلاس دیگه ای نمی رفت.

و فقط توی تشت قرمز خودش گاهی وول می خورد و گاهی الکی ناخن های کوچیکش رو به دیواره ی تشت می کشید و سعی می کرد ازش بالا بره.

شاید هم هیچوقت نمی خواسته ازش بالابره، و فقط می خواسته ناخن هاش رو سوهان بکشه تا خوش فرم بشن...

براستی دلیل هیچکدوم از کارهای اون هیچوقت روشن نشد. و با مرگش، برای همیشه زندگیش در هاله ای از ابهام فرو رفت.

مثل کله ی کوچولوش که اون روزهای آخر دیگه از تو لاک پوسته پوسته شده ش بیرون نیومد...

من 627 زبان بلد بودم؛

تقصیر اسوالد بود که هیچوقت با من حرف نزد...

در جستجوی زمان/مکان/زبان از دست رفته

۱

برای نوشتن یادداشت قبلی، به دنبال یادداشتی از محمد قائد به نام "ایرونی بازی در سنت محاوره ای و نوستالژی دهه شصت" می گشتم؛ قصدم نقل قول از قسمت هایی بود که قائد به معضلات تاریخ شفاهی در ایران اشاره کرده بود. در خلال این جستجو و بر حسب تصادف، چند یادداشت دیگر از قائد را انتخاب کردم و همان شب مشغول خواندن شدم. عنوان یادداشت هایی که در اینجا قصد دارم به آنها بپردازم عبارتست از : "ما و ساختمان ها" و "تاریخ در سمساری"؛  

 ۲

     پیش از پرداختن به اصل مطلب، لازم می بینم مطلبی را توضیح دهم. شغل من تاسیسات مکانیکی و الکتریکی است. هر چند رشته تحصیلی ام مکانیک بوده است، ولی از همان ابتدای امر سودای ساختمان و معماری داشتم. حالا اینکه چرا بجای معماری به تاسیسات رو آوردم بماند. هر چند الان اصلا" از این انتخاب پشیمان نیستم. به دلیل همان علاقه اولیه و همیشگی از میانه راه صرفا" به تاسیسات و ساختمان رو آوردم و تمام وقت من در چند سال گذشته معطوف به این امر شد. هدف عمده من در این مسیر، تبیین جایگاه تاسیسات (مکانیکی و الکتریکی) در معماری ساختمان بوده است. در واقع من به دنبال این مساله بودم که چگونه می توان هماهنگی لازم را میان اِلمانهای تاسیساتی با سازه و معماری برقرار کرد. یکی از دلایل مجذوب شدن من به موزه آبگینه هم در واقع هماهنگی استادانه تاسیسات و معماری در بازسازی ساختمان و تبدیل آن به موزه بود که خود بحثی مفصل و طولانی است. توضیح این نکته ضروری است که شاید در نگاه اول و با دیدی غیر تخصصی، نقش معماری ساختمان در زمان ساخت بنا به مراتب پر رنگ تر از تاسیسات جلوه می کند؛ حال آنکه آنچه در زمان بهره برداری آسایش ساکنان را بر هم می زند در واقع عدم کارایی و یا اختلال در سیستم های تاسیساتی است : سرمایش / گرمایش / فاضلاب / اگزاست / آبرسانی / برق کشی / سیستم های امنیتی و .... در این زمان است که زیباترین ساختمانها با بروز اختلال در هر یک از این سیستمها می تواند به جهنم تبدیل شود. قصد ما طراحی مطابق با کاربری و الزامات ساختمان با لحاظ نظرات کارفرما است. در مرحله بعد متناسب با طرح تجهیزات آن را فراهم نموده و طرح همزمان پیاده می شود. هر چند این روزها به دلیل نگاه سطحی  به ساختمان و و حضور افرادی که کوچکترین اطلاعی در این زمینه ندارند، پیاده سازی بسیاری از ایده ها عقیم می ماند. نکته قابل اهمیت برای ما به دلیل ارتباط با کارشناسان با تجربه، در واقع در نظر گرفتن مشکلات احتمالی و در مرحله بعد یافتن راهکارهایی برای پیشگیری از مشکلات گذشته بود. از یک طرف ما می خواستیم تاسیسات لطمه ای به طرح معماری ساختمان نزند و از طرف دیگر الزامات تاسیساتی فدای جزئیات معماری نشود.

 ۳

سخن به درازا کشید؛ بپردازیم به یادداشت های قائد؛ نکته اول، اشاره درست قائد به بکارگیری مصالح متناسب با کاربری و همچنین لحاظ امکان تغییرات در آینده است. اصولا" در ایران، معماری بر پایه دوام و ماندگاری نبوده و نیست. اکثر ساختمان های قدیمی و هنوز پابرجا در تهران، یا شاهکارهایی با موقعیت های سیاسی/اجتماعی/فرهنگی خاص هستند یا اصلا"، ساخته شده توسط خارجی ها. ماندگاری بنا چندان مفهومی در این سرزمین ندارد و گر نه شکل و شمایل تهران هر چند سال یک بار دچار دگرگونی های بنیادی نمی شد. در آینده به چند نمونه از ساختمان های مورد اشاره بالا خواهیم پرداخت. این عدم ماندگاری هم ریشه در بکارگیری مصالح دارد و هم چگونگی بکارگیری آن و هم نحوه ساخت. اسکلت های فلزی که خود فاجعه اند و اسکلت های بتنی هم از آن بدتر. این در معرض نابودی قرار داشتن ساختمانها میرساند که ما هم علاقه ای به حفظشان نداریم. در تفکر ما ساختمانی که حتی کمتر از ۱۰ سال از زمان ساختش می گذرد، کلنگی محسوب می شود! چنین تفکری را در هیچ نقطه ای با این شدت نمی توان سراغ گرفت. عصر ویکتوریایی را به صورت ملموس می توان در لندن امروز یافت. پراگ ۲۰۰ سال گذشته را می توان دراین روزها به راحتی سراغ گرفت. رم، میلان، وین و ... امروز کاملا" هویت معماری گذشته خود را حفظ کرده اند. حالا بیایی در ایران خودمان و تصمیم بگیرید فیلمی بسازید که در اواخر دهه ۶۰ می گذرد؛ فاجعه آن جاست که ممکن است مجبور شوید حتی دکور هم بسازید. سکانسهای خیابانی سگ کشی را به یاد بیاورید تا پی ببرید بیضایی با چه مشکلی روبرو بوده است. بیایید تصور کنید که جهان هم می خواست همین رویه را در پیش بگیرد؛ یکی از  پیامدهای  آن می توانست این باشد که شما قسمت عمده ای از تاریخ سینما را از دست می دادید! در مسکو شما پیش از اعمال هر گونه تغییری در نمای ساختمان موظف هستید از نهادهای ذی ربط مجوزهای لازم را اخذ نموده و هماهنگی های لازم را به عمل آورید. از نماهای ساختمان ها مراقبت می شود و آنها قائل به این مساله هستند که این امر حتی به لحاظ روانی چه پیامدهایی را به دنبال دارد. این که گفتم نهدهای ذی ربط منظورم جاههایی شبیه به شهرداری تهران نبود؛ با توجه به برخوردهای شخصی در این زمینه، نقش شهرداری تهران در ساخت و سازهای شهری،نه تنها نظارتی نیست بلکه کاملا" در جهت توسعه فساد اداری می باشد. امروز که از چهار راه فرمانیه می گذشتم باز هم چشمم به برجهای اطراف چهار راه افتاد. روزگاری برج کوه نور چه آوازه ای داشت ! حالا نگاهی به نمای رو به زوالش بیندازید؛ هیاهویی برای هیچ ! یا روبروی آن برج دیگری است که فرسایش مصالح بکار رفته در نمای بالکن های آن حال آدم را به هم میزند. حالا جهت معرفی یک مثال نقض، سری به بن بست سینا واقع در خیابان شریعتی بعد از پل رومی بزنید. در انتهای بن بست ساختمانی هست که شکل خاصی دارد و بیشتر مجتمع پزشکان است. هر چند در نگاه اول شاید فکر کنید که نمای فعلی شکل اصلی اسکلت ساختمان است ولی، در واقع نما سازی شده است. حسن این نما جدا از ظاهر مناسبش، حفظ آن به همین شکل با مرور زمان است.

۴ 

یادداشت بعدی قائد "تاریخ در سمساری" است. ایراد قائد به حاتمی را در مواردی شاید بتوان سختگیرانه قلمداد کرد. تارکوفسکی، سینما را پیکر سازی با زمان می دانست؛ پر واضح است که این به تصویر کشیدن زمان صرفا" در خلال کنار هم قرار گرفتن جزئیات مکان ها شکل می گیرد. اصولا"، ما تغییر زمان را با تغییر جزئیات مکانی حس می کنیم؛ گذر از تابستان به پاییز  با تغییرات مکانها و رنگها حس می شود و سینما، "پیکر سازی با زمان و مکان" است. زمانی که شما برای به تصویر کشیدن ۱۵-۱۰ سال پیش با چنین مشکلاتی مواجه می شوید، برای یک قرن گذشته چه باید کرد ؟ مشکل اصلی در واقع این است که فیلم شما در مکانهایی می گذرد که در گذشته وجود دارد ولی حالا هیچ اثری از آنها نیست و از بین رفته اند. با قائد موافقم که حاتمی دلبسته اشیاء بود. این علاقه به حدی بود که گاه کل فیلمش و مدیوم سینما را تحت شعاع قرار می داد. همین مساله در مورد دیالوگ نویسی اش هم نمود داشت؛ گاه حاشیه صوتی فیلمهایش بر تصاویر سنگینی می کرد.نمود بارز آن در هزار دستان بود؛ حاتمی گاهی حتی بخش عمده ای از یک قسمت را به تک گویی های مثلا" رضا خوشنویس اختصاص می داد و یا مدتی طولانی میان عتیقه جات و اشیاء ریز و درشت صحنه، با آن شکل فیلمبرداری های خاص خودش، سرک می کشید و می چرخید؛ ولی به یکباره و در عرض یک قسمت بیش از یک سوم داستانش را از طریق گفتار متن جلو می برد. از محدودیت های هزار دستان اطلاع دارم ولی حاتمی گاهی همه چیز را فدای علاقه اش می کرد. در سوته دلان حاتمی این فرصت را می یابد که توامان به هر دو زمینه علاقمندی اش بپردازد؛ آنجا که از زبان مجید (بهروز وثوقی) به  معرفی اشیاء مغازه حبیب آقا ظروفچی می پردازد !

با قائد موافقم که حاتمی در تصویر همان جزئیات و بکارگیری همان اشیاء هم صرفا" به کاربردهای مورد علاقه اش از آنها پرداخته است؛ در واقع حاتمی بد جور غبطه گذشته را می خورد و نگاهش به آن توام با حسرتی عجیب است ! روایات تاریخی حاتمی هم خود سر فصل دیگری است. در واقع حاتمی، اینجا هم برداشت های خاص خود را، از رسوم و رفتار مورد علاقه اش، به تصویر می کشد؛ حوادث تاریخی تماما" از فیلتر ذهن حاتمی گذشته و مقابل دوربینش به تصویر کشیده شده اند. بعید می دانم انتظار از حاتمی جهت ارائه تاریخی مبتنی بر واقعیت راه به جایی ببرد؛ هر چند که این انتظار از هر فیلمساز دیگری هم بیهوده است. البته این خود یک مناقشه پایان ناپذیر در سراسر عالم است؛ اینکه اصلا" تعریف از یک فیلم تاریخی چیست ؟ زمانی که داستان شما به برهه ای خاص از تاریخ می پردازد، چقدر مجازید در آن دخل و تصرف کنید ؟ صرف به تصویر کشیدن یک داستان با یک بستر تاریخی خاص، الزامی به ارائه دقیق و مو به مو از تاریخ دارد ؟ آیا شما مجاز هستید که روایتی خاص خود از یک رویداد تاریخی در مدیوم سینما داشته باشید؟ بطور کلی کارکرد سینما در تصویر روایات تاریخی چیست ؟ و اصلا" (حداقل در مورد ایران) واقعیات تاریخی کدام است ؟ (پست قبلی را حتما" بخوانید.) ؛ این شاید شکل پر رنگ تر مناقشه ای دیگر باشد : ادبیات و اقتباسهای ادبی در سینما .

۵

با همه این اوصاف، جناب آقای قائد باید بر یک مساله صحه گذاشت که، هر چند علاقه حاتمی به اشیاء و عتیقه جات صحنه های داخلی فیلمهایش شکلی بعضا" افراطی به خود گرفته است، ولی من و شما و آیندگان، خیابان لاله زار و مکانهای معروف آن را، صرفا" با شهرک سینمایی غزالی و سریال هزار دستان به خاطر می آوریم؛ چند وقت قبل که دوباره به دیدن موزه سینما رفته بودم به طور اتفاقی توجهم به عکسهایی از خیابان لاله زار جلب شد. وقتی با هزاردستان مقایسه کردم، دیدم دقت حاتمی در بازسازی این خیابان خاطره انگیز قابل ملاحظه است. تفکرات حاکم بر معماری ما، من و شما را از یک چالش جدی با حاتمی محروم کرد : آیا اگر تهران هم مانند پراگ توانسته بود هویت ۲۰۰ سال قبلش را حفظ کند، آن گاه همین نوستالژی توام با حسرت، برای شیفتگان پر شمار حاتمی باقی می ماند؟ آن وقت، در حضور خود این مکانها، حاتمی، که بخش عمده ای از سینمایش صرف بازسازی تصویری مکانهای از بین رفته دیروز شده بود، هنرش صرف چه وجوهی از مضامین مورد علاقه اش می شد؟ و آنگاه با این اوصاف، حاتمی صاحب چه جایگاهی در سینمای ایران بود ؟        

ذهن لینکی

۱

شاید من به نوعی یک تشکر به مسوولان موزه بدهکار باشم. دلیلش هم این است که اگر بروشور موزه با حداقل دقت هم نوشته شده بود، آن وقت دیگر انگیزه ای برای این همه تحقیق باقی نمی ماند. به همین دلیل متولیان مراکز فرهنگی در سر تا سر جهان چه خیانتها که در حق مردمشان نمی کنند. 

۲

مایلم برای یک لحظه هم که شده احمد قوام السلطنه را به لحاظ جایگاه سیاسی اش نادیده بگیریم. آن وقت ما می مانیم و دو شاهکار تاریخی مثال زدنی : یکی خانه اش در خیابان سی تیر محل فعلی موزه آبگینه و دیگری فرمان مشروطیت با دستخط زیبای شکسته نستعلیق او .

۳  

پیش از هر گونه پرداختن به کتاب حمید شوکت به هر حال باید تا حدودی هم به نویسنده حق داد.  نثر  "معمای هوایدا"  اثر عباس میلانی هم با نوعی شیفتگی نسبت به هویدا نوشته شده بود. کافی است فصل دادگاه و کشتن هویدا را به یاد بیاورید. هر چند در مستند بودن کتاب و ادعاها کمتر کسی شک داشت. این خود یک نقطه ضعف محسوب می شود؛ چرا که فقدان منابع مستند تاریخی راه را بر هر نوع داوری این گونه کتابها می بندد. قسمت عمده آراء و نظرات بر روایت های شفاهی استوار است. اگر خاطرات بختیار، مظفر بقایی و ... از مجموعه تاریخ شفاهی هاروارد به سرپرستی حبیب ا... لاجوردی(The Iranian Oral History) را خوانده باشید این نقیصه به شکلی عریان خود را به رخ می کشد؛ به خصوص کتاب مربوط به مظفر بقایی که هم پس از خواندن آن و بویژه مقدمه اش حسابی گیج می شوید و هم پس از خواندن یادداشت ها و نظرات پیرامون کتاب . غریبه ای شاید این تصور برایش پیش آید که داریم درباره فردی از ایران باستان حرف می زنیم که چنین آراء متناقض است و گرنه چرا سخن راندن در مورد گذشته ای حدود ۶۰-۵۰ پیش باید  اینقدر مبهم باشد؟ وقتی اوضاع بحرانی تر می شود که بخواهیم سری به گذشته ای نزدیک تر بزنیم؛ اصلا" چرا جای دوری برویم همین دهه ۶۰ خودمان. همه حی و حاضرند. اما کافی است کسی دهن بجنباند و اشاره ای کوچک به موضوعی کوچکتر بکند. آن وقت بیا و ببین که در چه مخمصه ای گیر کرده ای. نه راه پس داری و نه راه پیش. همین چند روایت اخیر هاشمی و یا روایت بهزاد نبوی از پایان جنگ برای نمونه کافی است.

۴

از اصل بحث دور شدیم. قسمتی از این را بگذارید به حساب " ذهن لینکی " من. در مورد قوام می گفتم. هر چند در مورد زمان مسوولیت های قوام اطلاعات مفصلی در دست است ولی در مورد کیفیت انجام و یا حتی چگونگی آن نه. ببینید اصلا" مشکل دارم با اینکه کسی را علم کنیم و آن وقت بی هیچ تفکری زیر علمش سینه بزنیم. این روزها پرداختن عده ای به مصدق بد جوری حرص آدم را در می آورد. عده ای صرفا" می خواهند حمله کنند و نقش این ساستمدار توان، برجسته و بین المللی را به احمقانه ترین شکل ممکن زیر سوال ببرند و عده ای دیگر بدون پرداختن دقیق او را صرفا" یک وطن پرست بخوانند. مصدق یک سیاستمدار است و مانند هر سیاستمدار دیگری زندگی سیاسی اش آمیخته با فراز و نشیب های متعدد است. او هم اوجها و لغزش های خاص خود را دارد و حذف او از روایات رسمی تاریخی و یا کاستن از نقشش از یک سو و ستایش کورکورانه از او از سوی دیگر خیانتی بزرگ هم در حق او و هم تاریخ است. زمانی این مساله مهمتر می شود که به بهانه حضور او در برهه ای از تاریخ نخواهیم به نقش سایر رجال سیاسی آن دوره به صورتی بی غرض بپردازیم. پرداختن به زندگی سیاسی قوام نباید در سایه موش و گربه بازی های رایج این سالها پیرامون نقش محمد مصدق قرار گیرد.

۵

در قسمت ۳ نوشته ام دهه ۶۰ . شنیده ام محسن نامجو آهنگی به همین نام دارد که نخواسته پخش شود. مایلم این آهنگ را بشنوم اگر کسی می تواند کمکی کند ممنون می شوم.

۶

برنامه بریتانیا را که یادتان هست ؟ این برنامه در حال کلید خوردن است. اولین موضوعش هم انتخاب شده است : بابی ساندز ؛ شاید بگوید او ایرلندی است ؛ اما فراموش نکنید نقش خیره کننده او را در تاریخ بریتانیا . و اگر گنگسترهای نیویورک را دیده باشید حتما" این جملات را به خاطر می آورید که شیطان در مسیرش کنار انگلستان چمباتمه زذ و چیزی که بالا آورد ایرلند بود. برای ورود به این موضوع مطالبی محدود در مورد این شخصیت می گذارم.

"سه سال زندانی شد. شش ماه پس از آزادی بدنبال یک بمب گذاری مجددا دستگیر شد. وی ابتدا هفت روز بازداشت شد و پس از آنکه حاضر به سخن و پذیرش صلاحیت دادگاه نشد مجددا به پنج سال زندان در لونگ کچ محکوم شد. در لونگ کچ در حالی که دارای یک فرزند سه ساله بود مجددا محاکمه و طبق قانون جدیدی که کلیه جمهوریخواهان ایرلند را "جانی" محسوب می کرد به چهارده سال حبس محکوم شد. زندانیان جمهوریخواه که به موجب قوانین خاص بازداشت شده بودند در مراکز خاصی نگه داری میشدند و بابی ساندز بدلیل مقاومتی که از خود در این دادگاه ها و در برابر خشونت محافظان نشان می داد مشهور گردید. در این شرایط زندانیان جمهوریخواه ایرلندی که حاضر به پذیرش اینکه میان جانیان نگه داری شوند نبودند از پوشیدن لباس زندان خودداری کرده و فشار و شکنجه های مختلف، از جمله بستن آب سرد در زمستان بسوی آنان جزیی از این شکنجه های روزمره شده بود. در سال 1978 مقامات زندان دسترسی به توالت و حمام را به روی زندانیان جمهوریخواه ایرلند مسدود کردند. که به جنبش "عدم شستشو" در زندان انجامید. در همین سال یکی از زنان زندانی به اعتصاب غذای 55 روزه دست زد که موجب تخفیف هایی در این وضعیت شد. در مارس 1981 بابی ساندز اعتصاب غذای تاریخی خود را با این خواست ها آغاز کرد.

پوشیدن لباس غیرزندانی

عدم کار اجباری

حق اجتماع آزاد زندانیان و مطالعه و آموزش

حق ملاقات هفتگی ئ داشتن نامه و بسته

حق دریافت حکم همانند دیگر زندانیان

کمی پس از آغاز اعتصاب غذای بابی ساندز یکی از نمایندگان محلی ایرلندی درگذشت و بابی در حالی که زندانی سیاسی بود، از طرف مردم بجای وی انتخاب شد. دولت بریتانیا حاضر به پذیرش این انتخابات نشد و حتی قانون انتخابات را بنحوی تغییر داد که دیگر زندانیان جمهوریخواه نتوانند داوطلب شرکت در آن شوند.دولت بریتانیا حاضر به پذیرش خواست های بابی ساندز و دیگر زندانیان جمهوریخواه نشد.سرانجام در سال 1981 بابی ساندز پس از 66 روز اعتصاب غذا در سن بیست و هفت سالگی درگذشت.مرگ بابی ساندز همزمان بود با روزهای اوج انقلاب ایران و تاثیر بسیاری در جامعه ایران بجای گذاشت، بنحوی که یکی از خیابان ها تهران بنام این مبارز ایرلندی نام گذاری شد."    (۱)

   


.(۱) برگرفته از وبلاگ  rfreedom.blogfa.com

 

بانی چه غلطی می کنه؟

Dessine-Moi Un Mouton

بانی حالش خوش نیست.

به شهربازی نیاز داره.

به اسباب بازی های فت و فراوون و در دسترس...

 

پ.ن: گاس هم که دنباله داشت...

 

هر عذابی اشتیاقی است

۱

زمانه فرسوده ما نمی تواند طعم غریب پهلوانی را بدون تردید و سوءظن باور کند.

                                                                                                   بورخس

برای نوشتن ادامه یادداشت موزه، خواستم کمی هم به احمد قوام السلطنه بپردازم. پس از اینکه بی تفاوتی بروشور موزه را نسبت به صاحب اصلی بنای موزه دیدم، سراغ کتاب تازه انتشار یافته حمید شوکت رفتم : "درتیررس حادثه"؛ اما زمانی که با حجم پرخاش ها به کتاب روبرو شدم، این نکته به ذهنم رسید که چه دلیلی دارد که ما با بی تفاوتی از کنار فردی چون قوام که در تاریخ ایران 24 بار فرمان وزارت گرفته، 13 بار وزیر داخله بوده، 4 بار وزیر امور خارجه، 4 بار وزیر مالیه و دو بار وزیر جنگ، یکبار وزیر عدلیه و 5 بار نخست وزیر این کشور و 10 کابینه تشکیل داده و یازده بار فرمان نخستوزیرى گرفته، 3 سال فرمانرواى کل خراسان و سیستان بوده و دو دوره ــ چهارم و پنجم ــ وکیل مجلس ، 52 روز در زندان کودتاگران (سال 1300) و 15 روز در زندان قزاقخانه (1302) و قریب 7 سال (از 1302 تا 1309) در تبعید اروپا و 11 سال در لاهیجان تحت نظر بوده است، بگذریم و نخواهیم اسمی از او حتی در بازخوانی "سفارشی" تاریخ ببریم ولی در همین حال، با انتشار یک کتاب دو سه هزار نسخه ای برآشفته شویم و سخنانی به زبان بیاوریم که نه تنها به روشن شدن زوایای پنهان تاریخ کمکی نمی کند بلکه بر آن افزوده و به میدانی برای تصفیه حسابهایی سخیف بدل می شود. خود شوکت در پاسخ به این اتهامات به نکات جالبی اشاره می کند :"این اقدام تنها نشانی است از کوردلی و نمادی از واقعیت تلخی که چرا و چگونه سانسور و ترور عقیده و افکار نه تنها در میان حاکمان، که در میان مخالفان استبداد نیز تجدید تولید می شود." هر چند در این مجال قصد پرداختن به کتاب شوکت را ندارم، چرا که هنوز آن را کامل نخوانده ام ولی به نظرم این مشکلی است که گریبان گیر تاریخ ماست: چیزی که بارها به آن اشاره می شود و بدون شک یکی از اصلی ترین نکات در شکل گیری وضع موجود است، همان چیزی است که از آن به فقدان حافظه تاریخی نام می برند. شوکت تعبیر جالبی هم در این زمینه دارد:"تاریخ اگرچه با گذشته ارتباط دارد، اما با گذشته یکسان نیست و بازنگری وجهی مهم در دستیابی به هویت تاریخی به شمار می آید. هر نسلی حق، بلکه وظیفه دارد رخدادهای گذشته را در پرتو وسواسی نقادانه مورد بازبینی مجدد قرار دهد تا به حقیقت های تازه ای دست یابد. حقیقت هایی که اگرچه برای همه و برای همیشه نیستند، اما بر کثرت گرایی استوارند. بدون چنین کوششی، تاریخ در یادماندهای دور و نزدیک خلاصه شده و از تحرک و پویایی تهی می گردد. اقدامی که اسطوره را جایگزین تاریخ و ایمان را جانشین خرد می سازد. من این را مومیایی کردن رخدادها، مومیایی کردن شخصیت ها در حافظه ی تاریخی مان می شناسم. حال آنکه امروز بیش از هر زمان دیگری به کاوش، به نقد و به جستجو برای دستیابی بر حقیقت و دلایل شکست، ناکامی و نابخردی های تاریخی مان نیاز داریم." 

براستی شما کجا چنین کوششی را سراغ دارید؟ فقدان یک بیوگرافی ساده اما دقیق و قابل استناد از رجال ایران را شاید بتوان بدیگونه توجیه کرد که "هر کوششی برای شناخت زندگی واقعی و ارزیابی از نیک و بد اقدامات  هر دولتمردی که خدماتی نیز به میهنش کرده است، این گمان را در میان عامه مردم بر می انگیزد که گویی توطئه ای در کار است."

پرداختن به این مساله گاهی چنان همراه با تاسف است که آدم ترجیح می دهد قید بحث در این زمینه را بزند ...

۲

قبلا" از کتاب "کیشلوفسکی از زبان کیشلوفسکی" یا به استناد عنوان روی جلد و انتخابی هوشنگ حسامی "کیسلوفسکی از زبان کیسلوفسکی" گفته بودم. اینجا می خواهم شما را هم در لذت خواندن یکی از قسمتهای آن شریک کنم :

"دلایل متعددی وجود دارد که چرا آمریکا مرا به خود جلب نمی کند. اول اینکه از آمریکا خوشم نمی آید. زیادی بزرگ است. جمعیت زیادی دارد. همه سریع میدوند. بیش از حد غریو و غرنگ و اضطراب دارد. همه سخت وانمود می کنند که خوشبخت اند. اما خوشبختی و شادی آنها را باور نمی کنم. فکر می کنم که آنها همان قدر بدبختند که ما هستیم، با این فرق که ما هنوز گاه درباره اش حرف می زنیم اما آنها فقط می گویند همه چیز خوب است، معرکه است. این اعصابم را خرد می کند،اما ظاهرا" جهت زندگی هر روزی جز این نیست...."

۳

وقتی دیدم جنگ هر روزه برتری های جنسیتی میان اناث و ذکور هم چنان پا برجاست و در میان گستردگی موضوعات روزمره و غیر روزمره چنان کششی دارد که در وصف آن چه قلم فرسایی هایی که نمی شود، خواستم این جملات را از کتاب مقدس یادآوری کنم :

هر از گاهی دختر جوانی از راه می رسد: زیبا، قلمی و خواستنی، که در جوانان اشتیاق پاکی بر می انگیزد که تصاحبش کنند و در پیران حسرتی برای فقدان لذتی که اکنون برای همیشه از دستش داده اند.   

 
  

تهران روزگار قدیم

 ساختمان موزه۱

اولین باری که اسم موزه آبگینه و سفالینه های ایران، به چشمم  خورد زمانی بود که در یک بعد از ظهر کسالت آور جمعه، جهت گذراندن وقت سری به کتابخانه ام زدم. بروشور موزه را قبلا" از قفسه جلوی سینما فرهنگ زمان اکران "هوانورد" برداشته بودم. با توجه به سابقه ذهنی که نسبت به موزه ها داشتم صرفا" به یک نگاه اجمالی بسنده کرده بودم. وقتی دوباره بروشور را دیدم چیزی که خیلی توجهم را جلب کرد، پله مدوری بود به شکل نعل و در مرکز ساختمان طبقه همکف را به طبقه بالا وصل می کرد. این اولین روزنه ورود من به به ساختمانی بود که بعدها خواستم بیشتر درباره اش بدانم و به تحقیقات مفصلی دست زدم.  بعدها و پس از تکمیل تحقیقات به طور مفصل به جنبه های مختلف آن خواهم پرداخت. قصد ما بررسی وجوه خاصی از این موزه است که شاید در نگاه اول چندان معمول نباشد. اگر حاصل تحقیقاتمان حائز نکاتی بود که جدا از ارضای علاقه مندی ما، مهم و جالب توجه به نظر رسید شاید به نوعی آن را منتشر کنیم.

۲

اصولا" معتقدم که بنای موزه و معماری آن شاید حتی بیشتر از آثار و مدارک عرضه شده در آن قابل اهمیت باشد؛ بسیاری از موزه های جهان را فارغ از نوع اشیاء به نمایش گذاشته شده، با معماری خاص شان می شناسند. حال ما که از ساخت چنین عمارت هایی حتی در مقیاس منزل و دفاتر کار معذوریم، پس استفاده از ساختمان ها و عمارت های به جا مانده از گذشته و شامل نکات هنرمندانه در معماری و فضا سازی، جهت اختصاص به موزه مناسب تر هستند. این مساله می تواند از چند جهت حائذ اهمیت باشد : هم از جهت جلوگیری از تخریب تدریجی، هم معرفی و در معرض مشاهده قرار گرفتن خود بنا و جلوگیری از فراموشی و هم یافتن مکانی مناسب جهت نمایش آثار و مدارک.

۳

قبل از بازدید از موزه آبگینه و سفالینه های ایران که صرفا" به خاطر معماری خود بنا بود، کمتر به دیدن موزه ها می رفتم. برای من همیشه این سوال وجود داشت که هدف از برپایی موزه ها در ایران چیست ؟ چیزی که پس از دیدن یکی از این موزه ها به چشم می خورد، قطعا" با اهداف اصلی این مکان در مقایسه با نمونه های مشابه خارجی به کلی متفاوت است: چیدمان بی سلیقه، بی هدف و عاری از نکته ای خاص ، نورپردازی نامناسب و غیر تخصصی، فقدان راهنما و بروشور مناسب، عدم دقت در نگهداری از اشیا و مدارک و خود بنای موزه و عدم ارائه امکانات مناسب با یک مکان فرهنگی شناخته شده در سراسر جهان به نام موزه .

۴

جدا از اشیاء به نمایش در آمده در این موزه هیچ نشانه دیگری از یک موزه در آن به چشم نمی خورد. مثلا" شما به عنوان یک بازدید کننده حق دارید که یک راهنما داشته باشید. مطلب دیگری هم که گفتنش مهم به نظر می رسد این است که در سراسر جهان شما می توانید هر گونه اطلاعات نسبت به خود موزه، معماربنا، سال ساخت و... را بدست آورید. ولی در کمال شگفتی نه تنها این اطلاعات در اینجا ارائه نمی شود، بلکه اطلاعات ارائه شده در مواردی اشتباه است. به عنوان مثال معمار بنای اصلی بنای موزه آبگینه و سفالینه های ایران گمنام معرفی شده است که بنابر اطلاعات موجود نه تنها گمنام نیست بلکه یکی از معماران شهیر زمان خود است! یا به عمد اشاره دقیق و کاملی به صاحب اصلی بنا نشده است و احمد قوام السلطنه به مثابه شهروند عادی آن روزگار معرفی شده است. یا سخنی از چگونگی تبدیل هنرمندانه این بنا به موزه نشده است و مواردی از این دست . 

۵

شاید شنیده باشید که می گویند اهمیت شاهکارها ، دلیلش، قلت آنها در مقایسه با آثار متوسط و ضعیف است. شاید این شیفتگی ما نسبت به این موزه هم به همین دلیل باشد. 

   

ادامه دارد....