از دفتر خاطرات علاءالدین

کاش می دونستم کی چه آرزویی بکنم... و چرا خدا از بین آرزوهام بدترینشونو واسه برآورده کردن انتخاب می کنه؟

...Clyde Confidential

Je voudrais te dire que je t'en veux pas

Meme si y a des soirs ou je t'en veux

Note From Bonnie

 

 

  Hi Clyde, I just left to join Thelma & Louise

خوشمان نیامد

اصلا خوشمون نمیاد بعضی جاها رامون ندن...

عوضش خیلی خوشمون میاد لینک بدیم... مرده باد فیلترینگ...

http://limbo-is-a-bombastic-epicurean-club.blogspot.com/

پ.ن: ظاهرا قضیه اسباب کشی بوده...آدرس جدید اینه:

Osmosis Jones

Mutual Understanding

مرد روس زبان بلد نیست، هیچ زبانی جز زبان « گه» خودشان(حاضرم شرط ببندم).

مردک با صورت گل انداخته و مردمک فراخ شروع به سخنرانی می کند ، شکلک در می آورد و به ما چشمک می زند؛ احتمالا کنجکاو است نظر ما را راجع به آن « چیز» ی که می گوید بداند. ولی ما از آن « چیز» تا به حال فقط بوی گند عجیبش دستگیرمان شده و بس... .

به چشمهایش مستقیم خیره می شوم و می گویم : « پنج میلیارد و نیم آدم روی زمین زندگی می کنند؛ گمان می کنید چه تعدادش به زبان گه شما حرف می زنند؟ سی میلیون؟ پنجاه میلیون؟ شصت میلیون؟»1 .

رفیقم می خندد.

مرد روس انگشت شستش (شصتش؟) را رو به من و رفیقم بالا می گیرد، متفکرانه مقداری روسی بلغور می کند و سپس منتظر اظهار نظر ما می ماند.

رفیقم با سر حرفش را تایید می کند و ادامه می دهد: Yes, and you are drunk! » »

مرد روس می گوید: « خاراشو؟»

ما هردو می گوییم:« خاراشو!» .


۱. به قول فاوست مورنائو در « همنوایی شبانه ارکستر چوبها ».

نثرهایی که شادم کرده اند...

یه کسایی هستند که از نوع نوشتنشون ... از نثرشون، خیلی خوشم میاد. وقتی می خونمشون قلقلکم می دن و شادم می کنن، اونقدر که دوست دارم راجع به ش حرف بزنم، به بقیه هم بگم برن بخونن ببینم همین احساس منو دارن یا نه؟

مثلا وقتی به اینجای « شاه کلید» رسیدم:

" من روزهای اولی که دیده بودمش « شادی خانم» صداش می زدم و بعد فقط « شادی» و اسم فامیلش را بلد نبودم و وقتی هم که یاد گرفتم فقط  «شادی»  صداش می زدم و رفقا هم فقط « شادی» صداش می زدند."

اون قلقلک به اوج خودش رسید. آخه، اول آدم فکر می کنه این خیلی هم طبیعیه که یه نفر خیلی ساده، خیلی بی دردسر اینجوری بنویسه . شاید یکی بگه ما همه اینجوری حرف می زنیم.

... برای من البته مهم نیست مدرس صادقی چند بار این جمله رو خط زده و باز از نو نوشته باشه ، برام مهمه که این معرکه س و اینو می خوام به همه بگم!

 

پ.ن : تصمیم دارم بازم بیشتر راجع به ش بنویسم. شما فعلا اینو به حساب یه پیش درآمد بذارین... تا بعدش منم گیج نشم و حساب کارام از دستم در نره... .

عواقب خوانش از نوع پروستی یا کسی یه مکتب حسابی سراغ نداره؟

  • « ممکن است نوع ارتباط با دنیا بزرگ و شریف، یا کوچک و غیر قابل اعتنا باشد، اما مربوط بودن به حتی پست ترین سازمانها به مراتب بر تنهایی ترجیح دارد. مذهب، گرایش به قوم یا ملت، هر رسم و هر اعتقاد، هر اندازه پوچ و قابل استحقار باشد، اگر فرد را به دیگران وابسته کند، پناهگاهی است از جدایی که آدمی بیش از هر چیز از آن هراسناک است».

            «گریز از آزادی»

                   اریش فروم

 

  •  « هیچ کس به من نگفته بود کتاب هام را بفروشم. خودم به این فکر افتادم. اما خیلی دلم می خواست یک نفر پیدا می شد که به من می گفت چه کار کنم».

            «شاه کلید»

            جعفر مدرس صادقی

 

 

   کلاید، یادته یه بار بهت گفتم شدیدا دلم می خواد پیرو یه مکتب بشم؟...مثلا ذن... گرچه هیچ چی از ذن نمی دونم ... و گرچه من واسه این چیزا زیادی بی اعتقادم ... و زیادی تنبل ... و شکاک ... .

واسه همیناس که الان بد جوری هوس کرده م  یه بار دیگه « شاه کلید» رو بخونم، بسکه یاد راوی های مدرس صادقی افتاده م؛ اولیش هم راوی  شاه کلیده... (نکنه طرف خود منم؟!).

فرهنگِ خوردنی...فرهنگِ پوشیدنی

کتاب اروپاییهای هنری جیمز رو از کتابخونه گرفته م که بخونم.

چندین صفحه از کتاب مزین به خط قرمزیه که معلومه صاحبش دچار بحران هویت جنسی حاد بوده٬ چون صد جا با تاکید تکرار کرده:« من یک دختر هستم».

پسری علی نام به این دختر خانم شماره داده و اظهار امیدواری کرده که عزیزش به ش زنگ بزنه.

یکی دیگه با خط عصبی و بچه گونه به معشوق سابقش ـ حمید گوساله ـ فحشای رکیک داده.

اون یکی با خودکار سبز بدرنگ و خط قورباغه ای جای جای کتاب شعرای بند تنبونی به یادگار گذاشته.

با خودم می گم یکی باید جلوی این بی فرهنگی رو بگیره ؛ خودکار بنفشمو بر میدارم و توی کتاب می نویسم:« خاک بر سر آن الاغ بی فرهنگی که توی کتاب چیز بنویسد » .

عشق من ادونیس

 

آدم

 با آهی گلوگیر

با سکوت با ناله

آدم به نجوا با من گفت:

 « پدر جهان نیستم

بهشت را ندیده ام

مرا با خدا روبرو کن».

نبود آباد

اینک این است زجر آباد

نه صدای پای فردایی

نه باد روشنی زایی،

نازنینان!

بر نبود آباد

کدام صدا را گذر خواهد افتاد.

                                   از: ترانه های مهیار دمشقی

                                                       «آدونیس»

« امتحان کن تا نشان آید پدید ».

مرثیه ای برای یک فیلم

" اعتیاد بد است"

معلومه خانم بنی اعتماد، اینو خود معتادا هم می دونن.

من راستش هر چی فکر می کنم نمی تونم فرق زیادی بین فیلم «خون بازی» و سری برنامه های « اعتیاد بد است» تلویزیون تشخیص بدم ... آدمایی مچاله شده که دستشونو جلوی صورتشون گرفته ن و از مضرات طلاق و رفیق ناباب حرف می زنن... یعنی همه ش همینه فقط؟

همینطور هرچی بیشتر فکر می کنم نمی فهمم این "دختر معتاد" لوس دمدمی مزاج توی فیلم چطوری تونسته قاپ جناب آقای بهرام رادان رو بدزده !

چون تا از خودم می پرسم:« سارا چه جور آدمیه؟» تنها جوابی که از توی فیلم در میاد اینه: « یه معتاد».

خیلی بد شد که! این دختر اگه اعتیادشو ترک کنه شدیدا دچار بحران هویت میشه ، بگم چرا؟ چون کل شخصیتشو در اثر ترک از دست میده ( یا حداقل قسمت جذاب شخصیتشو!).

... این واقعا همون چیزیه که با ساختن فیلمتون می خواستین به ش برسین خانم بنی اعتماد؟ اون هم با وارد کردن اینهمه کلیشه ی نخ نما شده؟

بدترینش به نظر من اون صحنه ایه که باران کوثری تو خیابون از دست یه 206 مزاحم عاصی شده ، و وقتی مامانش از راه می رسه ، می پره تو ماشین و با غیظ آرایشش رو پاک می کنه... .

اصلا می دونین چیه؟همه ی اینها بعلاوه ی پایان رقت انگیزش دلمو آشوب می کنه... و حتی اگه بگم از بازی باران کوثری و بیتا فرهی خوشم اومده ، باز هم شک دارم این کمکی به رستگاری فیلمی بکنه که تخیل سازنده ش نم کشیده...متاسفانه البته!

این سیستم بلاگ اسکای هم ظاهرا به جریان متروی شیراز برده... همیشه ی خدا UNDER CONSTRUCTION .

جنگ آخر زمان

آقای یوسا من خوابم می آید.

هم خوابم می آید و هم مثل «ژوائو گنده هه»ی توی کتابتان عذاب وجدان دارم: « چرا آدم نمی تواند شب را بدون اینکه بخوابد سر کند٬ حتی اگر پای نجات روحش یا سوختن در آتش جهنم در میان باشد؟»

در ستایش ادبیات

خوندن دو کتاب در آن واحد گاهی وقتا می تونه واقعا گیج کننده باشه. مثل الان که من دارم کتابای « دربا ره ی مسخ» ناباکوف و « پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند» آلن دوباتن، رو با هم می خونم . توی اولی ناباکوف از " تخیل غیر شخصی و شعف هنرمندانه" به عنوان ابزارهای قابل اعتماد خواندن ادبیات اسم می بره و می گه: " [وقتیکه] ما موقعیت خاصی را در کتاب با شدت تمام احساس می کنیم، چون ما را به یاد اتفاقی می اندازد که برای خودمان یا کسی که می شناسیم پیش آمده است... یا اینکه خود را با شخصیتی در کتاب یکی می پنداریم...این بدترین کاریست که خواننده می تواند بکند". بعد هم اضافه می کنه: " این نوع حقیر، آن نوع تخیلی نیست که من برای خوانندگان آرزومند باشم".

توی کتاب دوم نویسنده از قول پروست می گه: " در واقعیت، هر خواننده ی کتاب در حین خواندن می تواند خواننده ی نفس خودش باشد. اثر نویسنده فقط نوعی ابزار بینایی است که به خواننده داده می شود تا بتواند چیزی را که بدون این کتاب احتمالا هرگز شخصا نمی توانست تجربه کند، ببیند. و این شناخت خواننده از خودش در آنچه کتاب می گوید، شاهدی است بر صداقت آن".

... حالا من وسط این دوتا گیر کردم و احساس می کنم حتما باید تکلیفمو نسبت به یکی از این دو نظر روشن کنم وگرنه... وگرنه؟!

...خوب اعتراف می کنم وقتی آقای ناباکوف رو می خوندم بدجوری احساس ابتذال بهم دست داد چون ، حقیقتش، منم خیلی وقتا طبق سفارش آقای پروست کتاب می خونم ... .

این می تونه به این معنی باشه که: پس پروست هم مبتذله؟ فعلا در این مورد نظر خاصی ندارم. فقط ، اگه از طرفدارای پر و پا قرص پروست هستید و بهتون برخورده، می تونم به روش ناباکوفی کمکتون کنم نظر خود ناباکوف رو به نفع پروست تغییر بدید! می پرسید چطور؟ خیلی ساده ست، اگه اظهارات آقای ناباکوف رو به همون شیوه ی "غیر شخصی" پیشنهادی خودش بخونیم (به عبارت خودمونی تر: به خود نگیریم)، کسی این وسط نه متهم به ابتذال میشه نه به ش بر می خوره!

خودمونیم، ناباکوف واقعا راست می گه وقتی میگه: « ادبیات در آن روز زاده نشد که پسرکی که فریاد می زد گرگ، گرگ، از دره ی نئاندرتالی بیرون دوید و گرگ بزرگ خاکستری رنگی هم سر به دنبالش گذاشته بود؛ ادبیات آن روزی زاده شد که پسرکی فریاد زد گرگ آمد، گرگ آمد و هیچ گرگی پشت سرش نبود. این امر که بالاخره پسرک بیچاره چون خیلی دروغ می گفت خوراک حیوان وحشی واقعی شد کاملا تصادفی است. اما نکته مهم اینجاست، میان آن گرگ علفزار با گرگ آن داستان رابطه ای کم رنگ هست. آن خط رابط، آن منشور رنگ، هنر ادبیات است».

A fake story

این آلمانیه فک کنم از من خیلی خوشش اومده، زنگ که میزنه تا گوشیو بر می دارم جای سلام میگه :« بانی! بانی! تو کجایی الان؟» دیشب گفت:« I'm looking for you , but I can't find you!»

آره فک کنم از من خوشش اومده و می خواد با من ازدواج کنه. اونوقت ما با هم می ریم آلمان و من اونجا دوستای مشهور شو می بینمو می رم دانشگاه و آلمانی یاد می گیرم... با هم می ریم مسافرت، همه جا!

بعد من شاید تو روزنامه ای ، مجله ای چیزی کاری برا خودم دست و پا کردم، بعد...

اوه ، نه کلاید تورو خدا اون ناخنای قشنگتو اونجوری نجو! کلاید طفلکی بینوای من! حرفای بدی زدم؟...حرفای خیلی خیلی بدی؟ قول می دم دیگه نزنم! قول می دم هرگز هرگز هرگز دیگه با پیره مردای بامزه ی آلمانی بیرون نرم!

به جای مقدمه

گوستاو فلوبر جایی به معشوقه اش می گه:« اگر آدم دست کم چند کتاب را به خوبی می شناخت چه محقق برجسته ای می شد».

ایده ی اولیه ی من و کلاید هم وقتی این وبلاگ رو می زدیم، کمابیش همین بود: متمرکز شدن روی یکی- دو کتاب، یا "آدم"، یا منطقه... .

ذهنی که مدام شاخه شاخه می شه و  مسیر اصلی رو گم می کنه، آخرش به جایی نمی رسه (همینطور که مال اینجانب – بانی- هنوز نرسیده).

بنابراین ما قصد داریم اینجا رو به محلی برای معرفی کتاب و فیلم تبدیل کنیم، یعنی اینکه می خواهیم بخونیم، بشناسیم و معرفی کنیم... بخونیم، بشناسیم و معرفی کنیم... .

اما از ایده ی اولیه ی مشترک که بگذریم، تازگی ها طرح و هدف این وبلاگ برای من یکی حالت یکجور "مشمای ضد مالیخولیا" رو هم پیدا کرده (اگر نمی دونید که مشمای ضد مالیخولیا چه جور چیزی هست، توصیه می کنم برید کتاب « خاطرات پس از مرگ براس کوباس» رو بخوانید؛ همینطور تو کلاید!)... و من از همین الان این مشمای جادویی "ادبیات" را دارم می کشم سرم تا بتونم یه باره به همه ی شاخه شاخه های فرعی ذهن مغشوشم بگم: « خفه!».