تقدیم به مفیستو فیلیس ، شیطانی که روح دلزده ام را صیقل داد*

 

خبری نیست.

آب که جوش آمد تصمیم می گیرم نسکافه نخورم.

زیر کتری را خاموش می کنم، بر می گردم توی اتاق؛ تاقباز روی تخت، خیره می شوم به تصویر وان گوگ با گوش بریده... .

... تصمیم می گیرم خودکشی نکنم.

آب جوش حالا فقط کمی ولرم است؛ نسکافه درست می کنم.

ماگ را می گذارم روی میز ناهارخوری،  و فراموشش می کنم.

هوا گرم است به هر حال، و تلخیِ ملال کافیست.

با خودم فکر می کنم کاش من هم مفیستویی داشتم، خپل و با نمک؛

که هر وقت بشکن می زدم خود به خود ظاهر می شد و مهربانانه مرا به صرف چای در کافه یی باشکوه دعوت می کرد.

و بعد به صرف استیکی آبدار؛ با حواشیِ نخود فرنگی و هویج آب پز، یک پرّ لیمو و چند برگ جعفری...

... می خوردیم و می نوشیدیم و او تمام مدت ملچ مولوچ کنان وراجی می کرد و ریشِ نامرتبِ مثلا پرفسوری اش در این میان حسابی چرب و چیل می شد.

از آن مفیستوهایی که، مثل خودم،  از خلال دندان متنفرند و ترجیح می دهند تکه های جامانده ی غذا را با انگشت مبارکشان از لای دندان آزاد کنند.

آنوقت، آخر شام، مفیستو پیپش را روشن می کرد و سرفه کنان (مفیستوی بیچاره! به دود عادت ندارد، پیپ را به اصرار من می کشد که معتقدم با این ژست حسابی parfait می شود) می گفت:« حالا روشن شدی؟»

و من کهکشان ها را می دیدم و زمین را از آن بالا، و آتش ستاره های دور و برمان گرمم می کرد، نه مثل گرمای دم کرده ی اتاق، در زمان حال.

... آه، آن زمان گرمای کافه ی خدایان گرمم می کرد!

.

صدای عرعر نکره ی دزدگیر ماشین می آید.

به سقف سفید خیره می شوم و یاد ماگ نسکافه ام می افتم؛ احتمالا نه، حتما یخ کرده.

 می روم سراغش... تصمیم گرفته ام سر بکشمش به هر حال.

هنوز نیم گرمایی دارد و تلخِ تلخ است؛ آخرین جرعه را که می خورم، ناگهان تهِ ماگ، جهانی برایم روشن می شود؛ جرقه ای که دست افشان و پاکوبان از توی ماگ می پرد روی دوشم ومی گوید:« تو یه آپدیتِ حسابی به وبلاگت مدیونی، حالیته؟»

آه، ملالی نیست.

قلم به دست ایستاده ام...

.

پ.ن: مفیستوهم الان دارد  ریشش را می خاراند؛ با درخشش موذی چشمانش می گوید:« رو کن ببینم، این تحفه ی پیشکشیِ رفع ملالت را، اگر بهتر بلدی !»


*داشتم توی مجله ی هزارتو سرک می کشیدم، سوژه ی «نوشتن» قلقلکم داد که بازم توی بازیی که دعوت نشده م شرکت کنم!