همین اول باید بگم که یاد و خاطره ی اسوالد همیشه در ذهن من بیدار هست.
اون اگر زنده بود الان به کلاس اول دبستان می رفت و همه ی ما براش کف می زدیم.
گرچه اون هیچ زبان خاصی بلد نبود؛ و شاید اگر صد سال هم زنده بود به کلاس اول یا هیچ کلاس دیگه ای نمی رفت.
و فقط توی تشت قرمز خودش گاهی وول می خورد و گاهی الکی ناخن های کوچیکش رو به دیواره ی تشت می کشید و سعی می کرد ازش بالا بره.
شاید هم هیچوقت نمی خواسته ازش بالابره، و فقط می خواسته ناخن هاش رو سوهان بکشه تا خوش فرم بشن...
براستی دلیل هیچکدوم از کارهای اون هیچوقت روشن نشد. و با مرگش، برای همیشه زندگیش در هاله ای از ابهام فرو رفت.
مثل کله ی کوچولوش که اون روزهای آخر دیگه از تو لاک پوسته پوسته شده ش بیرون نیومد...
من 627 زبان بلد بودم؛
تقصیر اسوالد بود که هیچوقت با من حرف نزد... |