روز دلتنگی است

محاله باور کنید این جوری هم بشه

بهرام، امروز می خواستم زادروز تو را به عنوان یک چهره ماندگار معاصر شادباش بگویم، دیدم این «چهره ماندگار» هر چند ترکیب مهتابی قشنگی است، این چند ساله مدال مستعملی شده است که فله ای به سینه بندگان خدا نصب می کنند و ایضاً برای محتشمان این حوالیً ما ستاره رنگ پریده ای است که فله ای به دوش اهل هنر می زنند.  به این مناسبت بگذار در مقام یک شاهد عادلً مرجع ملی دستی به فتوا بلند کنم چنین؛ قسم به نام او (که تویی)، و نامت حجت است بر تآتر ایران، و تویی در آستانه این سالگرد خجسته قلمدار صحنه های ما که از برجستگان درام جهان کسری نداری و چیزی هم سری....بهرام عزیز، بیضایی بینوای من ، اینک در این روز آبی و در نهایت خرسندی افتخار دارم که از سالروز ولادت انسانی یاد کنم که برکت خاندان تآتر ماست و عزت اصحاب سرسپرده آن در اینکه به احترام او ( که تویی) از جا برخیزند و پیش پای تو مخلصانه کرنش کنند. زیرا که برقله های درخشان فرهنگ ایران میلاد یک درام نویس بزرگ برای فخر ملتی کفایت است.

                                                                                                            اکبر رادی


نامردی است که در جواب تبریک رادی تسلیت بگویم؛ این نه از من که از روزگار است - آری - آن هم آنجایی که تبریک فرق چندانی با تسلیت ندارد، رفت آن بزرگواری که رادی بود؛ سوار بر واژه های خویش؛ اما چشمه یی را که از قلم وی جوشید، جا گذاشت، تا کاسه ی دست هایمان را از آب زندگی بخش آن پر کنیم،خدایا چرا نمایش را دوست نداری؟ چرا در سرزمین های دیگر دوست داری؟ روز تولدم را به نمایش ایران تسلیت می گویم؛ و به هر که از رادی ماند؛ به بستگان و وابستگان وی. و پیش از همه به زنی - حمیده - که بیش از چهار دهه با وی زیست - کنار سرچشمه یی - و غرش رودی را که از زیر انگشتان وی جاری بود، خاموش می ستود.

                                                                                                            بهرام بیضایی

باید روزی بدون اکبر رادی شروع نشود که شد. دوره نویسندگان و شاعران زخمناک آرام به سر می آید. دیگر دوره آثار بزرگ نیست. روز دلتنگی است، ابر است و زمستان سرد است. هوای نوشتن برای مرگ اکبر رادی را ندارم. آواز خش دار این نسل می ماند، قیمت قناری به گوشت آن نیست به خواندن آن است

                                                                                                          مسعود کیمیایی

دیروز عصر بود که به رسم همیشگی، صفحه آخر اعتماد را باز کرده بودم و پشت مونیتور در حال بالا پایین کردن صفحه بودم که یادداشت رادی را دیدم. رادی یک سالی از بیضایی کوچکتر بود و این تبریک روزنامه ای روز تولد، آن هم در انتهای دهه هفتاد عمر کسی، غریب می نمود. صبح که باز هم به یکی دیگر از رسم های همیشگی، جلوی کیوسک روزنامه فروشی نزدیک خانه، داشتم به سرعت تیتر روزنامه ها - از سیاسی گرفته تا ورزشی- را مرور می کردم، چشمم به تیتر و عکس اعتماد افتاد؛ مرگ درصبح نمناک : در سوگ اکبر رادی؛ نمی دانم چه حسی داشتم. شاید در چنین مواقعی بیشتر یاد مرگ می افتم، یک طور دیگری حسش می کنم، حضوری ملموس تر و واقعی تر از زمان های دیگر دارد شاید شبیه زمان هایی که از کنار مسجدی رد می شوم که آنجا مجلس ختم است، وقتی صدای قرآن و شیون بازماندگان را می شنوم مرگ برایم رنگ دیگری دارم. یاد چند سال پیش و مرگ هوشنگ حسامی افتادم؛ درست نمی دانم صبح اولین چیزی که به ذهنم رسید چه بود ولی حالا دارم به این فکر می کنم که حس بیضایی پس از شنیدن خبر مرگ رادی چه بود؛ اینکه دوستی که یک سالی هم کوچکتر از توست سالروز تولدت را تبریک بگوید و همان روز از دنیا برود؛ مرگ در میزند


 پی نوشت: عنوان یادداشت برگرفته از یادداشت کیمیایی است. نقل قولها همه از روزنامه اعتماد است و در اعتماد امروز در صفحات اول و آخر یادداشت رضا سید حسینی، محمدمحمدعلی، رضا براهنی، علیرضا نادری، نغمه ثمینی، مهدی میرمحمدی و ایوب آقاخانی را بخوانید.