درست از همان روزهای شروع این علاقه لعنتی به خود سینما، تمایل عجیبی هم به فیلمبرداری بوجود آمد. دوربین از خیلی وقت قبلترش شیئی مقدس بود؛ ولی حالا دوربین فیلمبرداری چیز دیگری بود. ابهت داشت؛ اندازه اش، ترکیبش، و لنز و صندلی و پروژکتورهایش. کرین که دیگر جایگاه امپراطوری بود. چقدر آن سالها دوست داشتم روی صندلی یکی از آنها بنشینم. آخر تصویر یک فیلمبردار روی کرین در کنار کارگردانی که آن پایین روی زمین ایستاده و گردنش را کشیده تا چیزی را با فیلمبردارش در میان بگزارد، وسوسه انگیز بود. همان سالها دقتم روی تیتراژها بیشتر شد. اسمها آرام آرام آشناتر شدند؛ محمود کلاری، اصغر رفیعی جم، علیرضا زرین دست، مازیار پرتو، تورج منصوری، نعمت حقیقی، عزیز ساعتی و ... مهرداد فخیمی.
حالا فخیمی نیست و ما طبق معمول همه وقت هایی که کسی مرده، شروع می کنیم به مرور خاطراتمان. از تیغ و ابریشم و هزاردستان گرفته تا چریکه تارا، مسافران، مرگ یزدگرد و ....
تا امروز چطور به موفقیت رسیده اید ؟
کار کردن، بحث کردن و صحبت کردن زیاد. شما باید صحبت کنید و البته هدفمند باشید. این هدفمندی بیشتر حالت جاه طلبی پیدا می کند؛ یک شکلی از بلند پروازی. نمی گویم که اعتماد به نفس کاذب داشته باشید، اما خواسته هایتان را باید به زبان آورید. مهم نیست چند ساعت در روز کار می کنید؛ مهم این است که در کاری که انجام می دهید جدی باشید. همیشه به همه گفته ام که برای موفق بودن باید حرفه ای بود .
اینها حرفهای دون فابیو کاپلو بزرگ است. اقتدارش شکی برنمی انگیزد. ایستاده آن بالاها. گاهی هم می خندد به امثال پرز؛ و این ما هستیم که به دنبالش می رویم از میلان به رم ؛ از رم به مادرید و از مادرید به لندن. و این دون کبیر است که شما را می کشاند به دنبال خودش.
1
اوج هیجان در فوتبال ما حاکم شده است. فصلی بس عجیب بود. با ورود غیر منتظره چند نفر شروع شد. قطبی مهمترینش بود. هم او بود که ما را که عهد بسته بودیم کاری به پرسپولیس کاشانی نداشته باشیم و هفت هشت هفته ای هم دوام آورده بودیم، دوباره هوایی کرد.
2
برای من بزرگترین مربی که تا حالا در فوتبال ایران آمده دنیزلی بوده و هست. همه چیزش مرا راضی می کرد و هیجان زده؛ چهره همیشه خندانش، دیسیپلین کمال گرایانه اش، کاریزمای غبطه بر انگیزش، ترکیب لباس پوشیدنش، فرم ایستادنش کنار زمین و .... همه اینها را در مربی دیگری یک جا سراغ نداشتم. هیچ وقت روز بازی سپاهان را فراموش نمی کنم. طاقت دیدن ادامه وقت اضافه اش را نداشتم. همه اش حواسم به این بود که دنیزلی امشب را چگونه به پایان می رساند. می دانستم امشب زمان بستن چمدانش است ...
3
قطبی بد جوری جنسش با ما فرق داشت. هم هیجان زده شدن بی هیچ گونه محافظه کاری و ریایش و هم ترکیب کلمات و لحن بیانش. او به فوتبال ما نمی خورد. کار کشته هایی چون دنیزلی هم در این کارزار بی رحم کم آورده بودند. وای به حال او که حالا دسیسه گری چون استیلی را کنارش داشت؛ کسی که ردش را باید فقط در قصه ها و افسانه ها می گرفتی ...
4
اما همه اینها به کنار؛ امسال بازیکنی را دیدم که می توانست هم پای قطبی لذتی ناب را به شما ارزانی کند. تعصب، تلاش و دیگر همه بازی و بازی و بازی ... کریم باقری تجسم عینی یک بازیکن به تمام عیار فوتبال در معنی دقیق کلمه اش است. حقیقتا" بعد از عابدزاده سرگروهی چون او ندیده ام. نه حاشیه ای و نه ادعایی. کریم بدون هیچ شک و شبهه ای بهترین بازیکن یک دهه اخیر فوتبال ایران است. بازیکنی که شارلاتانهایی امثال دایی و عزیزی سالها با او فاصله دارند. او هیچ گاه با فوتبال ما و حواشی اش همراه نشد. نه در کلام، نه در رفتار، و نه در شکل ظاهری. اما همچنان یک غول باقی ماند. غولی که هیچ گل معمولی نزد.
افسوس و دریغش کودکانه اش پس از از دست دادن موقعیت گل در مقابل سایپا و شادی غیر قابل وصفش پس از گل به صبا باطری؛ این دو صحنه تمام سهم من است از لیگ امسال.
کجای فوتبال ایران چنین صحنه های ناب و هیجان انگیزی را سراغ دارید؛ حداقل در این سالها؟ شایسته است یکصد هزار تماشاگر ورزشگاه آزادی برایش کلاه از سر بردارند. او شایستگی هر گونه تقدیری را دارد. تقدیری شبیه آنچه از اریک کانتونا شد در اولترافورد ...
می خواهم یک چیزی در ستایش جیم جارموش بنویسم.
از « مرد مرده» شروع کنم و به « عجیبتر از بهشت» برسم.
و بعد این آخری را بولد بنویسم و با افتخار بگویم که این فیلم را شاید 10 بار دیده ام و باز هم می بینم.
و بگویم که چطور مرد مرده، اول بار جادویم کرد و بارهای بعدی نمی دانم چرا دیگر آن جادو به سراغم نیامد.
و بر عکس،چطور گوست داگ بار اول سردم کرد، اما در تجربه های بعدی گرم... .
و چطور عجیبتر از بهشت در تمامی 10 بار دیدنش برایم به همان اندازه دیدنی و دوست داشتنی بوده .
اما...
نمی دانم چرا هر چه بیشتر به جارموش و این سه فیلم فکر می کنم، آخرش می رسم به آن صحنه عجیبتر از بهشت که ایوا دارد لباس کادوی ویلی را در کوچه از تن در می آورد و در سطل می اندازد و به ادی که تازه از راه رسیده با لحنی بدیهی می گوید:
This dress bugs me.
به اینا ترجمه نمیشه گفت؛ من از یه پاراگرافِ یه داستان خوشم میاد و همونو ترجمه می کنم، شاید هم بعد به همه ش تسری پیدا کرد. ولی تا همین جاش هم به نظر کلاید خودش میتونه یه پروژه محسوب بشه: پروژه ترجمه های یک پاراگرافیِ[ ِ بانیِ الدنگِ بیشعور که نمیشینه یه داستان رو مثه آدم تا ته ترجمه کنه] :
از حدود یک سال پیش، گرنت با یادداشت های کوچک زرد رنگی مواجه می شد که همه جای خانه به در و دیوار چسبیده بود. البته این پدیده ی چندان نوظهوری نبود. فیونا همیشه از همه چیز یادداشت بر می داشت- عنوان کتابی که از رادیو شنیده بود، یا کارهایی که می خواست حتما آن روز انجام دهد. حتی برنامه صبحگاهی اش را هم می نوشت. برای گرنت این دقت گیج کننده و رقت انگیز بود:« 7 صبح یوگا. 7:45-7:30 دندان صورت مو. 8:15-7:45 پیاده روی. 8:15 گرنت و صبحانه.»
یادداشت های جدید کمی فرق داشتند. چسبیده به کشوهای آشپزخانه- کارد و چنگال، دستمال خشک کن، چاقو. یعنی نمی توانست خودش این کشوها را باز کند و محتویات داخلشان را ببیند؟**
* و** از آلیس مونرو
فکر می کنم آرتور سومی بود؛ آره دقیقا" سومی بود. آخر پای ما را دو بار دیگر هم به سینما کشانده بودند. ولی حکایت آرتور با بقیه فرق داشت. آرتور از جنس خودمان بود؛ یا اگر نبود خوب درکمان می کرد. آخر ساده لوحی امان جذاب تر از آن چیزی بود که می شد فکرش را کرد. می خواستیم بدون اینکه به کسی آسیبی برسد بانک بزنیم و سرخوشانه از این که خارج از اجتماع بودیم لذت می بردیم. حالا گیریم که آرتور تحت تاثیر فرانسوا بوده باشد. به پیانیست شلیک کنید. آره؛ تاثیرش واضحتر از آن چیزی است که بشود انکارش کرد. آخر قرار نبود که تصویرمان بر پرده لزوما" مثل کلاس درس سرد و بیروح باشد. هر چند قبول داریم که نگاه آرتور به ما به لحاظ تاریخی دقیق نبود؛ ولی مضمون و سبک همان چیزی بود که باید باشد. و این ها همه کار آرتور بود.
دوره ما دوران رکود اقتصادی در آمریکا بود در حالی که تصویرمان بر پرده درست سه دهه بعد، بی قراری و ابهام افسانه ای دهه شصت را تداعی کرد. نمونه مثال زدنی از ضد قهرمانهای محبوب . تاثیر گذارترین تصاویر حک شده دهه شصت آمریکا لقب گرفتیم و بیست و دو میلیون و هفتصد هزار دلار به جیب خالقانمان سرازیر کردیم. حالا دیگر تصویرمان کالت شده است . نام سازنده امان جاودانه. و این ها همه کار آرتور بود.
و این تصویر کوتاهی از ماست:
بانی پارکر : متولد روونا، تگزاس، ۱۹۱۰، عزیمت به وست دالاس به همراه خانواده ای پر جمعیت. استخدام به عنوان پیشخدمت کافه در سال ۱۹۳۱ که پس از آشنایی با کلاید بارو به رها کردن کار انجامید.
کلاید بارو : متولد تلکو، تگزاس، ۱۹۰۹، دستگیری در جوانی به دلیل سرقت از پمپ بنزین. تحمل دو سال زندان و سرانجام آزادی از زندان در سال ۱۹۳۱
آشنایی : زمانی که کلاید می خواهد ماشین مادر بانی را بدزدد. مدتی حرف زدن. بانی خودش را پیشخدمت رستوران معرفی می کند و کلاید ماشین دزدی که سرقت مسلحانه می کند.
کلاید از سابقه زندانش می گوید، وقتی که به خاطر فرار از بیگاری دو انگشت پایش را قطع کرده است. کلاید از سرقت مسلحانه حرف می زند؛ می خواهد دل و جراتش را نشان بدهد؛ از یک مغازه خواربار فروشی دزدی می کند و با بانی فرار می کنند.
و این سرآغاز سرقتهایی است که توسط گروه بارو انجام می گیرد.
کم کم بانی و کلاید با هم صمیمی می شوند؛ کلاید از بانی می خواهد که با او بماند و با او به سرقت ادامه دهد. بانی سر باز می زند و برای بازگشت به خانه اش ابراز تمایل می کند. ولی کم کم با کلاید همراه می شود.
این سرآغاز روایت آرتور است از ما. روایتی که سرانجامش آش و لاش شدن است در حمله ای غافلگیر کننده.
آرتور قبل از ما : تیر انداز چپ دست؛ میکی وان؛ معجزه گر و آرتوری که ما ساختیم : رستوران آلیس؛ بزرگ مرد کوچک؛ آبگیرهای می سوری؛ چهار دوست؛ چله زمستان.
و این ها همه کار آرتور بود.
فرانسوا تروفو، فیلمساز
عنوان، نام فیلمی از آرتور پن
بسیار می توان سراغ گرفت در گزارش های اعطای جوایز، از اسکار گرفته تا نوبل، که صحبت از ناحقی باشد؛ اینکه جایزه ای یا نشانی، حق شخص دیگری بوده و به ناحق به صاحب فعلی اش تعلق گرفته است. از این دسته گزارش ها سالهاست که نوشته می شود و گذر زمان و احتمالا" مرگ صاحب اصلی جایزه به زعم نویسنده این قبیل گزارش ها، باری نوستالژیک هم به آن داده است. نوستالژی که با حسرت توام شده است؛ آن هنگام که به تماشای آپارتمان نشسته اید و افسون بازی های لمون و مک لین شما را گرفته است و آن وقت است که فحش هایتان را نثار اعضای آکادمی می کنید. اما موضوع اصلی از همین جا شروع می شود که آیا اصلا" می شود از چیزی به نام حق صحبت کرد ؟ و ملاک این احقاق حق چیست؟ و راهش چگونه است ؟
اما اگر قائل به این مساله باشیم که ماهیت حق در واقع بر گرفتنی بودن آن است نه دادنی بودنش، بنابراین سخن از ناحقی دیگر محلی از اعراب نمی تواند داشته باشد. اگر جایزه ای یا نشانی حق کسی بود باید آن را می گرفت نه اینکه به او اعطا شود ! از این منظر دیگر نمی توان کسی را متهم کرد؛ چرا که آنها می توانند به هر کسی که خواستند جایزه بدهند و کسی نمی تواند آنها را متهم کند. گفتن عباراتی نظیر بزرگترین پایمالی حق در فلان جشنواره یا مراسم سالانه کاملا" بی ربط است و آن چه اهمیت دارد نفس همان اهدا است و نه هیچ چیز دیگر .
پ ن : اهمیت سلیقه، تعهدات و ... در جای خود کاملا" محفوظ است. در این یادداشت اصل بر طرح موضوع دیگری بوده است.
انتظار نداشتم، اصلا" !
حالا ما یک چیزی گفتیم؛ فکرش را نمی کردیم کسی آن را جدی بگیرد. یعنی آنقدر مساله مهمی بود که برادرانمان سریعا" دست بکار شوند برای ساقط کردنش؟ شما بگویید آخر چرا هفت هشت قربانی دیگر گرفتند برای این کار؟ بله گفتیم که آن داستان بهانه خوبی است برای تعطیلی هفت. حالا هم می گوییم که انصافا" هم بود. ولی بی رحمی بود این کار. زیر حرفمان نمی زنیم اصلا"، ولی واقعا" بابت آن کار شرمنده ایم. خوب فکرش را نمی کردیم کسی مزخرفاتمان را بخواند یا اگر خواند برایش وقعی قائل بشود. ولی گویا خواندند و شدند و نه تنها در آنجا را تخته کردند که تمامی مجاری کفر و نفاق را هم بستند. شاید هم حسودیشان شده باشد به معشوقه ما، ولی ناسلامتی ایشان سن و سالی ازشان گذشته و دیگر خیلی دیر شده. گفتیم صرفا" می خواهیم قهوه ای برایشان درست کنیم؛ فقط همین. ولی ما دلمان برای هفت تنگ نمی شود آنجایی که باید نوشته های با ادبیات دبستانی احمد طالبی نژاد را تحمل می کردیم و یا پز های روشنفکر مآبانه مجید اسلامی را. ولی دلمان بسیار تنگ خواهد شد برای عکس هایش و صفحه بندی هایش؛ برای پرونده های دوست نازنینمان حمیدرضا صدر و برای قسمت های تاتری اش. یاد زمانی می افتیم که همه پرونده بوتیک را پشت سر هم خواندیم؛ آخر بی نهایت مشعوف شده بودیم از دیدنش و چه روز خوبی بود آن روز. چند تا داستان خوب هم آنجا خواندیم ولی هیچ وقت هفت نشد آن چیزی که ما می خواستیم ....
پ.ن: ما آمدیم برای ت.ع کامنتی گذاشتیم؛ آنجا گفته بودیم که داستان چاپ شده ایشان در ماهنامه هفت دلیل خوبی بود برای تعطیلی هفت؛ ولی خوب قضیه مربوط به سه سال پیش بود، ما چه می دانستیم .... باور کنید که شرمنده ایم .... معشوقه امان هم همان گلی خانم ترقی بود که یادداشتش در سه چهار شماره گذشته این مجله نه تنها وادارمان کرده بود زحمت خریدش را تقبل کنیم که بسیار هم مشعوفمان کرده بود.
بر این باورم که اگر به همین منوال بخواهد پیش برود در آینده ای که چندان هم دور به نظر نمی رسد رساندن مفاهیم از طریق کلمات با چالشی جدی مواجه خواهد شد.واضح است که دلایل این امر بسیار است و رسیدن به وضع فعلی نتیجه رویکردی چند ده و یا چند صد ساله است؛ ولی نکته ای در این جا وجود دارد که همواره مورد غفلت واقع می شود و آن هم ادبیات سیاسی ماست.منظور از این ادبیات سیاسی مشخصا"ادبیات دیپلماسی نیست؛ هر چند که می تواند آن را هم شامل شود.منظور ما آن چیزی است که در ادبیات عوام، سیاست خوانده می شود و مثال مشخصش همان کلماتی است که در تنظیم اخبار رسانه ها به کار گرفته می شود.به نظرم می آید در کشور ما با توجه به این که مطالعه در مفهوم اصلی اش امری مذموم و نکوهیده است و تلقی ما از ادبیات هم یکسره توام با توهمی تاریخی است، آن چه بیش از همه بر گویش مردم تاثیر می گذارد همین ادبیات سیاسی رسانه ای است.اگر قدری در گویش مردم در یک فاصله زمانی ده ساله تامل کنید، آن گاه به نتایج دقیق تری می رسید. کلماتی خاص در دوره ای خاص از اعتباری ویژه بر خوردار بودند و در اندک زمانی نه تنها رونق شان را از دست دادند بلکه کلماتی را جایگزین خود دیدند که کمترین سنخیتی میانشان دیده نمی شد. این وضعیت در چند سال گذشته سرعتی بیشتر را به خود می دید.در اینجا دو مساله بارز تر می نماید؛ یکی سهم عمده سیاسیون همیشه حاظر در رسانه ها بر ادبیات رایج و روزمره مردم و دیگری تغییر در مفهوم و بالطبع کاربرد واژگان.
عنوان می شود که در سایر زبانها، ابتدا بر سر مفهوم واژه ای اتفاق نظر می شود و سپس آن واژه رهسپار دایره واژگان، ولی در دیار ما ابتدا واژه ای دهان به دهان می چرخد و سپس مفهوم آن مد نظر قرار می گیرد. آن گاه است که واژگان چند مفهومی می شوند.از همین راه است که نه خود واژه بلکه این بکار برنده اش است که مفهومش را تعیین می کند.شاید قدری مبالغه آمیز به نظر برسد ولی نگارنده بر این باور است که عمق فاجعه در آینده ای نزدیک نمایان می شود.در این زمینه مثالی می زنیم؛ واژه :تکذیب ، معنی آن به روایت فرهنگ لغات چنین است :مطلبی را به دروغ دانستن و انکار کردن؛ مفهوم بسیار ساده و سر راست است. حالا به این مطلب توجه کنید : تکذیب انتقال باشگاه پاس تهران به استان همدان، مدیران نیروی انتظامی تا روز قبل از این انتقال هم آن را تکذیب می کردند ولی بالاخره آن اتفاق افتاد. حالا هم هر روزه اتفاقات بسیاری است که تکذیب می شود وبه سرعت جامه عمل به خود می گیرد.روی بد تر آن وقتی است که عملی به وقوع پیوسته و همگان بر وقوعش واقفند آن گاه باز هم تکذیبیه پشت تکذیبیه؛ به واقع امروز در پس هر بار شنیدن این واژه به وقوع پیوستن خلافش را انتظار می کشیم.حالا با مفهوم دگرگون شده ای از واژه طرفیم؛ تکذیب در ادبیات روزمره ما نه تنها در مذمت دروغ نیست بلکه خود گونه ای مبادرت به دروغ گویی است.
تکذیب نمونه است که این روزها به شدت شایع است. دامنه اش هم فراگیر از سیاسیون گرفته تا هنرمندان؛ صفحات روزنامه ها پر است از همین واژه. زمین و زمان در حال تکذیبند، تکذیب همه چیز حتی هویتشان، شخصیت شان، شعورشان و ... این چه جماعتی هستند که دائما" در حال انکارند؟ و چه کرده اند که انکاری دائمی را طلب می کند؟ اما نتیجه این اپیدمی آن است که آدم ها دچار تکذیب پیاپی همه چیز می شوند و در عمل به انجام فعل تکذیب کرده، می پردازند. آن وقت است که دیگر وقاحت وقعی ندارد و به افتخار دروغ گفته می شود. از آوردن مثال از رجال اصطلاحا" سیاسی ایرانی معذورم؛ ولی فکر می کنم اتفاقات اخیر پیرامون تیم ملی فوتبال محل خوبی باشد برای ذکر نمونه؛ چرا که در آن تعدادی از همان آدم های سیاسی مذکور حضوری بسیار فعال داشتند. مثل آب خوردن کلی دروغ ریز و درشت را توجیه می کردند.زمانی که اسناد دروغ گویی اشان در قالب تکذیبیه و تناقض گویی ارائه می شد، آن گاه لبخندی تحویل تان می دادند باز تحویل دادن همان جملات و با همان ادبیات و با همان واژگان چند سال اخیر به قصد بازی های سخیف با افکار عمومی. قبح دروغ گویی و کارکرد تکذیب کاملا" از بین رفته به نظر می رسد. زمانی که قباحت مساله ای در بالاترین سطح کشور از بین می رود، انتظار از مردمی که هر لحظه در کمین هستند برای سوء استفاده، کاری به غایت عبث است. کمتر می بینیم که دقتی در انتخاب واژگان در جملات محاوره ای امان هم داشته باشیم و با ادامه این روند حداقل افرادی که به زبانی دیگر تکلم می کنند از درک حرفهایمان عاجز خواهند شد.
Somebody I just discovered thanks to Sir Osmosis Jones
پ.ن تبری جویانه: ظاهرا بازی "موردعلاقه ترین ترانه" رواج داره این روزا و طبق معمول کسی هم ازمون دعوت نکرده و چه بهتر! زیرا که این پست(گرچه خیلی مورد علاقمه) هیچ ربطی به اون بازی نداره، گفته باشم!
۱. یک نکته در مورد پست قبلی؛ خودم چند بار خوندمش، به نظرم رسید که باید با این ذهنیت خونده بشه که مثلا" نریشن یک برنامه خبریه؛ ماهیت خودش چند تا جمله از چند تا آدم مختلفه که ربط خاصی هم به هم ندارند و می تونه مثلا" چند صحنه از یک خبر یک بخش خبری باشه با موضوع سالگرد درگذشت/تولد فرهاد؛ نامبردگان بخش پی نوشت روی صفحه تلوزیون ظاهر می شوند و این جملات رو ادا می کنند با کلی تمهید تکنیکی مثل دیزالو، کات، اینسرت، فید و ...
۲. این رو از این جهت گفتم که تازگی ها موقع خوندن پست ها کمی وسواس نشون می دم؛ به چی خودم هم دقیقا" نمی دونم.
۳. نمی دونم برای شما هم جذابیت داره که اول اسم نویسنده/نویسنده گان وبلاگی رو که برای اولین بار به اون سر زدید قبل از خواندن خود پست بخونید ؟ اون هم با کنجکاوی؟ منظورم دقیقا" همون اسمی هست که زیر پست نوشته می شه؛ اگر شما نویسنده وبلاگ رو بشناسید که تکلیف معلومه، من بیشتر دارم در مورد اون دسته از وبلاگ هایی حرف می زنم که اسمی رو برای خودشون انتخاب کردند و حالا دارند با اون شخصیت جدیدشون می نویسند. حتی اگر اسم کوچک خود آدم هم باشه به نظرم بازم یک هویت دیگه است. شما آزادتر و بی تکلف تر می نویسید و این برای ما ایرانی ها که عادت داریم حتی در طول یک روز چندین و چند شخصیت مختلف از خود در برابر انظار به نمایش بگذاریم فرصت مغتنمی به حساب میاد. ولی روی دیگر سکه هم از همون هویت ایرانی ما نشات می گیره، همون جایی که ما نمی تونیم حد نگه داریم؛ اون موقع هست که شما می بینید اون فرصت مغتنم کذایی تبدیل به سراب می شه. این بیشتر در مورد اون دسته از وبلاگ هایی موضوعیت داره که دارند ایده ای رو در هر زمینه ای طرح می کنند یا نظریه ای رو؛ از چیزی دفاع می کنند یا از چیزی انتقاد؛ و نه وبلاگ هایی که صرفا" شرح ماوقع روزانه هستند یا ایراد جملات قصار. کمتر وبلاگ های تخصصی رو بدون اینکه هویت کامل نویسنده اش معلوم باشه می خونم. این یعنی همون فرصت و تهدید توامان.
۴. یک دسته دیگه از وبلاگ ها هم برای من جذابیت نامتعارف دیگه ای دارند. وبلاگ شخصیت های معروف. نه از بابت شهرت نویسنده شون بلکه از واکنش مخاطبان وبلاگ این قشر معروف. اکثرا" بدون خوندن پست یک راست میرم سراغ کامنت ها. اگر تعدادشون زیاد باشه که لذتش موقع کلیک کردن بیشتره. اون موقع هست که نظرات رو می خونم؛ البته نه دقیق؛ از سلام و احوالپرسی و دعوت ها و تشکر ها که بگذرید می رسید اغلب به تعدادی پست، که هیچ کدام اینها نیست. اون موقع از روی کامنت ها سعی می کنم موضوع و نکته هاشو حدس بزنم؛ ببینم این دوست عزیز معروفمون چی گفته و درباره چی گفته/نوشته. حالا برمی گردم و اصل یادداشت رو می خونم. البته با توجه به فرصت محدود روزانه من برای خوندن وبلاگ این مخاطبان اون پست هستند که من رو ترغیب به خوندن اون پست می کنند.
۵. فکر نکنید من آدم بیکاریم و از این جور کارها که به نوعی ادا به حساب میاد خوشم اومده و حالا دارم ابراز فضل می کنم و تجربه های غریب(از نظر خودم) و بی ربط (از نظر شما) رو به رخ می کشم. نه. بیشتر منظورم اون پتانسیلیه که این مدیوم داره. رسانه. دوست درم به حرفم بیشتر فکر کنید. می شه اسمش رو گذاشت یک نوع جذابیت پنهان .... (اصلش بورژوازی بود که حالا هر کلمه ای جانشینش شده)
شب با تابوت سیاه، نشست توی چشماش
خاموش شد ستاره افتاد روی خاک.
این صدای بیصدا- به سبب تازگی اش- برای من بسیار عزیز است.۱
توی قاب خیس این پنجره ها
عکسی از جمعه ی غمگین می بینم
چه سیاهه به تنش رخت عزا
تو چشاش ابرای سنگین می بینم.
نازنین، هدیه ای برای تو که هر روزت جمعه است ...۲
عصر چهارشنبه ی من ...
هه ...
عصر خوشبختی ما
فصل گندیدن من
فصل جون سختی ما
حالا دارم به روزهایی فکر می کنم که برادر کوچکم بزرگ می شود. وقتی برای اولین بار آن لحظه ی لعنتی را تجربه می کند که دنیا آنجوری که او می خواست نیست. دستش را دراز می کند و کاست های فرهاد را از جعبه ی نوارهایم بر می دارد. آن وقت او هم یکی از آنهایی خواهد بود که عمرا" اگر بگذارند فرهاد بمیرد.۳
در شب بی تپش،
این طرف، اون طرف،
می افتاد تا بشنفه،
صدا،
صدا،
صدای پا ...
... همیشه خواسته ام و خواسته ایم تا تو را در کنسرتی ببینیم؛ اما... می گویند بیماری و ما ناراحت از بیماری تو؛ و ما نمی دانیم چطور تورا در بهبودت یاری کنیم که تو دوست تنهایی های ما بودی و ما افسوس خوران کم کاری تو...۴
هان ای مردان، بر بام خیمه ی اختران، پدری مهربان ماوا گزیده، اینک ای آدمیان به سجده در آیید، و ای جهان، جان جهان را دریاب، او را برفراز خیمه ی ستارگان بجوی، که او بر بام اختران منزل گرفته.۵
فکر می کنم در همین وبلاگ هم، به قسمتی از یادداشت محمد قائد با نام ایرونیبازی در تاریخ محاورهای
و نوستالژی دهۀ چهل اشاره کرده بودم. در این یادداشت قائد داستانی از یک فرنگی را نقل می کند: "کلود لوی- استروس، انسانشناس فرانسوی، در مصاحبهای با تلویزیون فرانسه به مناسبت هشتاد سالگیاش، در پاسخ به این سؤال که چرا مدتهاست کتابی جدید از او منتشر نشده، گفت بعد از بازنشستگی از کولژ دو فرانس منشی ندارد و مستمریاش امکان استخدام منشی و دستیار تحقیق نمیدهد. فردای آن روز، پریپیکری که مانکن بوده برای او نامه مینویسد که حاضر است به رایگان در ساعاتی برای استاد منشیگری کند. لوی- استروس به آن خانم پاسخ میدهد که بینهایت سپاسگزار است اما حضور شورافکن ایشان یقیناً نخواهد گذاشت او به علم و تحقیق فکر کند." قائد اینگونه نتیجه گیری می کند که : "در واقع استاد میگوید کتابهایش را به موقع خود نوشته و دیگر بس است؛ و پیام خانم نیکوکار: استاد کبریت بیخطر است و محض انسانیت باید کمکش کرد؛ و تشکر استاد: دود از کُنده بلند میشود و شما هم منشی بشو نیستی، جانم. و تمام این داستان فقط در چند سطرِ پر ایجاز، و نفسانیاتِ پوشیده در مطایبه و نزاکت. این است تفاوت میان پیر شدن در فرهنگی راحت، و در فرهنگی پر از عقده و تنش."
بیشتر از یک ماه است که روزانه حداقل ده خبر در مورد حضور و یا عدم حضور کلمنته در ایران می شنویم. بخشهای مختلف خبری پر است از اظهار نظر ها، صحبت ها، موضع گیری ها و ... پیرامون این مربی شهیر اسپانیایی. شخصا" چندان از کلمنته خوشم نمی آید. دلیلش هم شخصی است و توجیه خاصی برایش ندارم. ولی آن چیزی که در حال حاضر قصد پرداختن به آن را دارم، پروسه طی شده در یک ماه اخیر است. اول اینکه شما در اولین قدم تقسیم وظایف می کنید، سخنگو، نایب رئیس و .... ولی عملا" وظیفه ای را به شخصی محول نکرده اید؛ که اگر اینگونه نبود شما هر لحظه با اظهار نظر های به کلی متفاوت رئیس، نایب رئیس، سخنگو، عضو هیئت مدیره و ... در یک موضوع خاص روبرو نمی شدید.
اینکه شما یک فرد بیگانه با هر نوع اصول حرفه ای را راهی بلاد فرنگ می کنید تا با شهیر ترین و تراز اول ترین مربیان فرنگی باب گفتگو را باز کند؛ این آقا اگر این کاره بود حداقل از پس خداداد بر می آمد. فکر کرده بود طرف خداداد عزیزی است که اگر خواست صورتش را با یک سیلی ناقابل نوازش کند! آخر تلقی ما از حرفه ای بودن آن چیزی است که در ایران می بینیم که در قیاس با حرفه ای از دیدگاه کشورهای توسعه یافته و حتی در حال توسعه شرق آسیا، آماتور هم محسوب نمی شود. بعد پس از اینکه مدت ها با کلکسیونی از دروغ با افکار عمومی بازی کردیم، به طرف انگ هم می زنیم؛ عزت فوتبال ما بالاتر از این است که منتظر کلمنته بماند! آقای محترم کلمنته خودش درخواست همکاری داده بود؟ فراموش کردید روزی که انواع شوهای سخیف را در فرودگاه امام خمینی بازی می کردید؟ صحنه زمین خوردنتان در فرودگاه را چطور؟ آن روزها بحثی از اعتبار و عزت نبود ؟ یا آن روزها نداشتیم ؟ باز هم طرح تئوری توهم توطئه، نخواستند عده ای ....
حالا بعد از شنیدن این همه دروغ و حرفهای کاملا" متناقض با یکدیگر و چرخشهای ۱۸۰ درجه ای آن هم در کمتر از چند ساعتو صادر شدن کلی دستور و ابراز این همه اظهار نظر بعضا" توسط کسانی که حتی کلمنته را هم به درستی نمی شناختند و انتساب خروارها اتهام به عده ای ناشناس، بشنوید حرف های خود کلمنته را در مصاحبه ای با آس اسپانیا : " از روز اول تاکید داشتم که در تهران زندگی نمیکنم. این مسئله را خیلی واضح به آنها گفتم و در این بین، اتفاقی رخ نداده که نظر من تغییر کند... آنها 30 بار قرارداد را تغییر دادند. من واقعا سردرگم شده بودم. دیگر به مربیگری در این شرایط فکر نمیکنم. این برایم تجربه بسیار خوبی بود...در انتها نیز متوجه نشدم چرا این اتفاقات رخ میدهد. دلایل آنها را نمیفهمیدم. در 72 ساعت همه چیز تغییر کرد...مردم بسیار خوب و مهمان نواز، کشوری دیدنی و پر از جذابیتهای گردشگری. شهر تهران برایم فوق العاده بینظیر بود. همه با من مهربان بودند و به جز فضای مثبت، چهرهای دیگر در ذهنم نمانده است...ما در کل با هم مشکل داشتیم. از همه مردم ایران به خاطر میهمان نوازیشان تشکر میکنم؛ ولی تاکید میکنم که در فسخ قرارداد پیش قدم نشدم."
"تمام این داستان فقط در چند سطرِ پر ایجاز ... این است تفاوت میان پیر شدن در فرهنگی راحت، و در فرهنگی پر از عقده و تنش." نه اتهامی، نه توهینی و نه تهدیدی : "میتوانستم پس از امضای قرارداد، از آنها 3 میلیون بخواهم یا درخواست کنم که در کاخ زندگی کنم. از آنها فقط درخواست کردم که شرایط را بهتر کنند؛ اما فقط بخشی از قرارداد را تغییر دادند که به نفع خودشان بود" . خایر کلمنته درباره فسخ قرارداد و تماس با فیفا، اظهار داشته است: برای چه باید این کار بکنم؟ تعهدی از سوی ایران وجود نداشت که به خاطر آن ناراحت شده باشم. صحبتهای کردیم و سپس به توافق نرسیدیم.
تاریخ به روایت تصویر نوشته می شود نه به روایت عده ای متملق، چاپلوس و حقه باز؛ این را فکر می کنم جایی بیضایی گفته بود. کار دشواری نیست پی بردن به تفاوت های محسن صفایی فراهانی با همه کسانی که عنوانی واحد را یدک می کشند : مدیر !
اول اینکه کدوم احمقی به چه حقی سایت نیویورکر رو فیلتر کرده؟
دوم اینکه ما تازه داشتیم به خوندن داستانهای خانم مونرو و دیگران از این منبع عادت می کردیم...
سوم اینکه گفتم خانم مونرو، دلم قیلی ویلی رفت...
اصلا به خاطر خانم مونرو بود که اینهمه صغرا کبرا چیدم (تابلو نبود؟).
از شما چه پنهون این روزا هروقت از درک خودم، این بانیِ زبون نفهم، عاجز می شم، شدیدا هوس می کنم « مونرو» بخونم.
خوندنه داستاناش، واسه من، عینا به یوگا می مونه، یه یوگای سختِ پرکِیف، که اساسی منفذای ذهنمو باز می کنه و سرحالم میاره.
اینطوریاس که کتاب « فرار»ش، به ترجمه خانم مژده دقیقی، این روزا تو غربتِ بی « نیویورکر» شدن، بدجوری می چسبه به من.
اینا رو گفتم شاید شمام بدتون نیاد تجربه های منحصر بفردِ خودتونو با این کتاب داشته باشین ( ماله من صرفا ماله خودمه و با کسی تقسیمش نمی کنم!).
بعنوانه یه خواهر کوچیکتر گفتم البته!
پ.ن: الان در کمال “ شگفتی” دیدم که سایت فیلتر نیست؛ لابد طرف هارت و پورت منو خونده و حساب کاره خودشو کرده. تازه، حدس بزنین داستانه این شماره از کیه؟ تابلوئه دیگه!
من فقط یه دو خط راجع به پست اخیر آقامون کلاید کامنت بذارم و برم
البته شاید بیشتر از کامنت یه سوال فلسفی-هویتی باشه (هین؟)
اینکه آیا در طول زمانه مفهوم نوستالژی تغییر کرده... یا به عبارتی: آیا باید گفت نوستالژی هم نوستالژی های قدیم؟
یا اینکه کلا از همون اول نوستالژی هیچ گهی نبوده جزهمین احساس قیلی ویلی رفتن دل آدم برای میان مایگی های اَصاب خوردکن زمان گذشته، که با گذشت زمان و ساب رفتنِ وجوه منفی شون، و اثبات این نکته ی مهم که: "همیشه بدتر از هرچیزی ممکن است"، به چشم ما بهشت برین میان ( باید علامت سوال هم بذارم؟)
نکته کنکوری: همیشه اون موردی که آدم میذاره واسه آخر کار و پشتش هم از گذاشتنه علامت سوال طفره میره همانا..... چی؟ نباید میگفتم؟
پ.ن: خودمونیم، خیلی سخت بود گفتنه اینا، اوووف!
۱.بسیاری از رویدادها بر عکس تصور اولیه مبنی بر هویت مستقلشان، پس از سالها بد جوری وابسته به جایی یا کسی به نظر می رسند. حتی اگر تصویری منفی هم از آن شخص یا مکان در ذهن ما ثبت شده باشد، باز حاضر به شکستنش نیستیم. آخر هر وقت تحولی رخ داد نتیجه اش فقط افسوس بود و بس.
۲.سالی که اسماعیل میر فخرایی مجری اختتامیه جشنواره بود، من هم در سالن حضور داشتم. فکر می کردیم که در غیاب پاکدل چه می شود! که نشد؛ همان موقع بود که فهمیدم پاکدل جزئی از هویت اختتامیه است؛ مثل تالار وحدت، مثل داوری بخشهای تخصصی فقط توسط پنج شش نفر که شده در دوره ای هم یکی دو مدیر جزء آنها باشند! و ...
۳.حالا که اختتامیه امسال را دیدیم بد جوری دلمان تنگ شد برای تالار وحدت، برای پاکدل و آن اشتباهات و لحن خاص جشنواره ای اش که امروز جشنواره و اختتامیه اش -در همه ادوارـ با او برایمان عینیت می یابد.
۴.آدم گاهی بعضی چیزهایش را می بخشد، گاهی پیشکش می کند، گاهی تقدیم می کند و ... ولی آدم سیمرغش را چه کار می کند ؟ ؟
۵.اینکه افراد حاضر در اختتامیه چه جوری آنجا رفته بودند یا اینکه اصلا کی و چه کار بودند، دقیقش را نمی دانم ولی از شکل تشویق حیایی می شد به بعضی نتایج مربوط و نا مربوط رسید.
۶.گاهی اختتامیه ها را یکی دو صحنه یا عکس در ذهنمان حک می کردند مثل سالی که خاچیکیان همان بعدازظهر مراسم دعوت شده بود، یا سالی که کیارستمی از گاواراس و رزی تقدیر کرد، سال آژانس و ... اما تنها چیزی که امسال حواسمان را به اختتامیه پرت کرد! علی رضا زرین دست بود و وزن حضورش.
۷.ما که قید خیلی چیزها را مدت هاست که زده ایم ولی نخواهید خاطراتمان را به یاد نیاوریم و نخواهیم با مقایسه آنها با وضع موجود، حداقل از این لذت افسوس خوردن این سالهایمان هم محروم شویم.