آقای یوسا من خوابم می آید.
هم خوابم می آید و هم مثل «ژوائو گنده هه»ی توی کتابتان عذاب وجدان دارم: « چرا آدم نمی تواند شب را بدون اینکه بخوابد سر کند٬ حتی اگر پای نجات روحش یا سوختن در آتش جهنم در میان باشد؟»
خوندن دو کتاب در آن واحد گاهی وقتا می تونه واقعا گیج کننده باشه. مثل الان که من دارم کتابای « دربا ره ی مسخ» ناباکوف و « پروست چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند» آلن دوباتن، رو با هم می خونم . توی اولی ناباکوف از " تخیل غیر شخصی و شعف هنرمندانه" به عنوان ابزارهای قابل اعتماد خواندن ادبیات اسم می بره و می گه: " [وقتیکه] ما موقعیت خاصی را در کتاب با شدت تمام احساس می کنیم، چون ما را به یاد اتفاقی می اندازد که برای خودمان یا کسی که می شناسیم پیش آمده است... یا اینکه خود را با شخصیتی در کتاب یکی می پنداریم...این بدترین کاریست که خواننده می تواند بکند". بعد هم اضافه می کنه: " این نوع حقیر، آن نوع تخیلی نیست که من برای خوانندگان آرزومند باشم".
توی کتاب دوم نویسنده از قول پروست می گه: " در واقعیت، هر خواننده ی کتاب در حین خواندن می تواند خواننده ی نفس خودش باشد. اثر نویسنده فقط نوعی ابزار بینایی است که به خواننده داده می شود تا بتواند چیزی را که بدون این کتاب احتمالا هرگز شخصا نمی توانست تجربه کند، ببیند. و این شناخت خواننده از خودش در آنچه کتاب می گوید، شاهدی است بر صداقت آن".
... حالا من وسط این دوتا گیر کردم و احساس می کنم حتما باید تکلیفمو نسبت به یکی از این دو نظر روشن کنم وگرنه... وگرنه؟!
...خوب اعتراف می کنم وقتی آقای ناباکوف رو می خوندم بدجوری احساس ابتذال بهم دست داد چون ، حقیقتش، منم خیلی وقتا طبق سفارش آقای پروست کتاب می خونم ... .
این می تونه به این معنی باشه که: پس پروست هم مبتذله؟ فعلا در این مورد نظر خاصی ندارم. فقط ، اگه از طرفدارای پر و پا قرص پروست هستید و بهتون برخورده، می تونم به روش ناباکوفی کمکتون کنم نظر خود ناباکوف رو به نفع پروست تغییر بدید! می پرسید چطور؟ خیلی ساده ست، اگه اظهارات آقای ناباکوف رو به همون شیوه ی "غیر شخصی" پیشنهادی خودش بخونیم (به عبارت خودمونی تر: به خود نگیریم)، کسی این وسط نه متهم به ابتذال میشه نه به ش بر می خوره!
خودمونیم، ناباکوف واقعا راست می گه وقتی میگه: « ادبیات در آن روز زاده نشد که پسرکی که فریاد می زد گرگ، گرگ، از دره ی نئاندرتالی بیرون دوید و گرگ بزرگ خاکستری رنگی هم سر به دنبالش گذاشته بود؛ ادبیات آن روزی زاده شد که پسرکی فریاد زد گرگ آمد، گرگ آمد و هیچ گرگی پشت سرش نبود. این امر که بالاخره پسرک بیچاره چون خیلی دروغ می گفت خوراک حیوان وحشی واقعی شد کاملا تصادفی است. اما نکته مهم اینجاست، میان آن گرگ علفزار با گرگ آن داستان رابطه ای کم رنگ هست. آن خط رابط، آن منشور رنگ، هنر ادبیات است».
این آلمانیه فک کنم از من خیلی خوشش اومده، زنگ که میزنه تا گوشیو بر می دارم جای سلام میگه :« بانی! بانی! تو کجایی الان؟» دیشب گفت:« I'm looking for you , but I can't find you!»
آره فک کنم از من خوشش اومده و می خواد با من ازدواج کنه. اونوقت ما با هم می ریم آلمان و من اونجا دوستای مشهور شو می بینمو می رم دانشگاه و آلمانی یاد می گیرم... با هم می ریم مسافرت، همه جا!
بعد من شاید تو روزنامه ای ، مجله ای چیزی کاری برا خودم دست و پا کردم، بعد...
اوه ، نه کلاید تورو خدا اون ناخنای قشنگتو اونجوری نجو! کلاید طفلکی بینوای من! حرفای بدی زدم؟...حرفای خیلی خیلی بدی؟ قول می دم دیگه نزنم! قول می دم هرگز هرگز هرگز دیگه با پیره مردای بامزه ی آلمانی بیرون نرم!
گوستاو فلوبر جایی به معشوقه اش می گه:« اگر آدم دست کم چند کتاب را به خوبی می شناخت چه محقق برجسته ای می شد».
ایده ی اولیه ی من و کلاید هم وقتی این وبلاگ رو می زدیم، کمابیش همین بود: متمرکز شدن روی یکی- دو کتاب، یا "آدم"، یا منطقه... .
ذهنی که مدام شاخه شاخه می شه و مسیر اصلی رو گم می کنه، آخرش به جایی نمی رسه (همینطور که مال اینجانب – بانی- هنوز نرسیده).
بنابراین ما قصد داریم اینجا رو به محلی برای معرفی کتاب و فیلم تبدیل کنیم، یعنی اینکه می خواهیم بخونیم، بشناسیم و معرفی کنیم... بخونیم، بشناسیم و معرفی کنیم... .
اما از ایده ی اولیه ی مشترک که بگذریم، تازگی ها طرح و هدف این وبلاگ برای من یکی حالت یکجور "مشمای ضد مالیخولیا" رو هم پیدا کرده (اگر نمی دونید که مشمای ضد مالیخولیا چه جور چیزی هست، توصیه می کنم برید کتاب « خاطرات پس از مرگ براس کوباس» رو بخوانید؛ همینطور تو کلاید!)... و من از همین الان این مشمای جادویی "ادبیات" را دارم می کشم سرم تا بتونم یه باره به همه ی شاخه شاخه های فرعی ذهن مغشوشم بگم: « خفه!».