بریتانیا

امروز یک تصمیم گرفتم. خواستم آن را به اطلاع شما که وبلاگ رو می خوانید، هم برسانم. من معمولا حرفهای زیادی دارم که دوست دارم گفته شود، حرفهای روزمره، که دقیقا اختصاص به همان روز یا شاید چند روز بعد از آن دارد. ولی این امر اصلا محقق نمی شود. چون اصلا فرصت نمی کنم. زمانی که کلی ایده و نظر دارم که می خواهم بنویسم به دلیل کمبود وقت و تنبلی و مقداری هم محافظه کاری و وسواس این اتفاق نمی افتد و حداکثر کاغذی را به انبوه کاغذهای اتاقم اضافه می کند. از این بابت قدری دچار سرخوردگی شدم. به همین خاطر تصمیم گرفتم به موضوعی که مدتهاست فکرم را به خود مشغول کرده است بپردازم.

بریتانیا

مدتهاست که این سرزمین و همه آنچه به آن ارتباط پیدا می کند فکر من را به خود مشغول کرده است. مطالعات پراکنده ای هم در این زمینه انجام داده ام که همان ها عطش مرا دو چندان کرده است . فکر کردم که شاید بشود از طریق این وبلاگ به این مساله پرداخت تا هم وبلاگ رونق بگیرد، هم تبادل اطلاعات صورت گیرد، هم بتوان از نظر بقیه بهره مند شد و هم به این مساله از دیدگاههای مختلف پرداخت.

 

۱. شاید من طرفدار دو آتشه یک تیم لیگ برتر نباشم، در مقایسه با کالچو و یا لالیگا، ولی مثلا اساس فکری و اجتماعی شکل گیری یک باشگاه انگلیسی جذابیت خاصی برای من دارد. چیزی که مشابه آن را نمی توان در مورد کشور دیگری جست .

۲. یا مثلا سینمای مایک لی، چرا که من مدتها به این فکر می کردم که فیلمهای مایک لی فقط میتواند ساخته یک انگلیسی باشد و لا غیر! 

و یا موسیقی، ادبیات، دانشگاه، سیاست، دیپلماسی و......

شاید مسبب این امر حداقل در مورد فوتبال و سینما، حمیدرضا صدر باشد. فکر می کنم این را همین اول باید می گفتم. و البته افراد دیگری که در زمان خود، به آنها هم اشاره خواهم کرد.

می دانم که این ایده خام است و نیاز به فکر کردن بیشتری دارد. من در حال تهیه برنامه ای برای این مساله هستم. از همه کسانی که این مطلب را خوانده و نظری دارند می خواهم که نظرات خود را دریغ نکنند. ضمن اینکه اگر دوستی دارید که می تواند به ما یاری برساند زحمت معرفی وبلاگ ما به ایشان را بکشید.

یک نکته : من درست است که  کم مینویسم ولی هر روز به وبلاگ سر میزنم.

مرسی. 

ما آدم ها انسان های ناسپاسی هستیم . چون هر روز صبح که از خواب بیدار می شویم خدا را به خاطر آنکه دیگر به مدرسه نمی رویم ، شکر نمی کنیم !

                                                                                                             وودی آلن

نوشته یی که حس اعتماد به نفس منو عمیقا به من برگردوند

 

"...امروزه انبوهی از مجلات مد مارا احاطه کرده اند که تنها هدفشان اغوای بصری مخاطبان است: زرق و برق تصویر توجیه کننده ی حضور خویش است، بی آنکه (محققاً) معنای عمیق تری داشته باشد. با همه ی این تفاسیر، پست مدرنیست ها بر این نکته تاکید می کنند که خود عمق نیز صرفاً تاثیر سطح است و سطحی بودن می تواند عمیق باشد."*

 

- افاضاتِ پی نوشتارانه:

  • من عمیقاً سطحی اَم.
  • I’m deeply superficial.
  • Je suis profondement superficiel.
  • ... و الخ.


*گلن وارد :«پست مدرنیسم»

Spasm

-« ببین، از یه سری اسما من خوشم میاد.

مثه نبراسکا... آلاسکا... ویسکانسین... آریزونا...»

 

همینطوری (برگی از اعترافات دم مرگ یک بدخواب)

 

اولااینکه صبح کله ی سحر از خواب پا شدم (یا پریدم؟) و هر چی تلاش کردم دیگه خوابم نبرد (جل الخالق!).

ثانیا اینکه قصد کرده م این روز تعطیل استثنائیمو به روشی کاملا جهودوار به سر ببرم و هیچ رقمه دست به سیاه و سفید نزنم؛ بگذریم از اینکه ذات سحر خیزی با این تصمیمای انقلابی(!) من از اساس منافات داره... .

خلاصه اینکه بالاخره تصمیم گرفته م از درون متحول بشم و یه کم به آینده و درس و پپیشرفت و بلند پروازی و اینجور کس و شعرا فکر کنم (البته از فردا).

رابعا (ثالثا، یه جایی توی مورد قبلی مستتر بود) کی گفته بیست و پنج سالگی دیره؟

من خیلیا رو میشناسم که از سی سالگی شروع کرده ن (منظورم کنار گذاشتنه گشادواره گیه).

ولی کلاید جون، نترس؛ من از همون (یا به تعبیری: همین) بیست و پنج سالگی می خوام شروع کنم!

امروز که شنبه س...

اما از فردا حتما.

 

پ.ن: آهان! راستی یادم اومد! الگوی من توی زندگی ونسان وان گوگه! (کیف کردین؟)

 

برق سه فاز از تو ، درخشش چلچراغ از من...(یک گفت و گو ی سرخوشانه)

 از مصاحبه ناصر حریری با عالیجناب نجف دریابندری:

حریری: ...چرا شما می گویید داش آکَل (به فتح کاف)، در حالیکه غالبا داش آکُل (به ضم کاف) گفته می شود؟

 

دریابندری [پس از توضیحاتی کامل و روشن که اینجا منظور نظرما نیست و اگه واقعا کنجکاوید لطفا برین تو خود کتاب بخونین] : ... در هر حال به نظر من درست همان داش آکَل است که عرض کردم، به خصوص که من یک بار از خود مرحوم هدایت پرسیده ام.

 

حریری: جدی؟ شما که فرمودید هیچ وقت هدایت را ندیده اید.

 

دریابندری: نه متاسفانه. عرض کردم از مرحوم هدایت، یعنی از هدایتِ مرحوم.   

 

حریری: پس لابد مرحوم هدایت را در خواب دیده اید.

 

دریابندری: نه اتفاقا در بیداری پرسیدم. داستان از این قرار است که حدود بیست سال پیش یکی از دوستان من و چند نفر دیگر را برد به یک جلسه ی احضار ارواح. یادش به خیر، غلامحسین ساعدی هم بود. شاید هم خود ساعدی بود که ما را برد، درست یادم نیست. در هر حال احضار کننده ی ارواح یک سرهنگ بازنشسته بود، طرف های پارک شهر. یک مدیوم هم داشت که جوان بیست و دو سه ساله ای بود. جناب سرهنگ مدیومش را هیپنوتیزم می کرد، بعد از او می خواست روح اشخاص متفرقه را حاضر کند، روح هم حاضر می شد و به توسط مدیوم که در حال خواب بود با حضار حرف می زد. خلاصه، جناب سرهنگ مدیوم را خواب کرد و از ما پرسید روح چه کسی را مایلید احضار کنیم، من هم گفتم لطفا روح هدایت را احضار کنید، چون کار خیلی واجبی با ایشان دارم. جناب سرهنگ گفت آقای هدایت خودشان تشریف می آورند، احتیاجی به احضار نیست. معلوم شد این کار هر شب شان است. گفتم بسیار خوب، پس هر وقت آقای هدایت تشریف آوردند مرا خبر کنید. خلاصه بعد از مدتی گفتند آقای هدایت تشریف آورده اند، اگر سوالی دارید بفرمایید. فیلم « داش آکُل» مثل اینکه تازه درآمده بود، بحث آکُل یا آکَل مطرح شده بود. گفتم از آقای هدایت بپرسید « داش آکَل» درست است یا « داش آکُل»؛ هدایت به زبان فصیح گفت « داش آکَل».

 

حریری: خوب، این برای شما دلیل شد؟

 

دریابندری: بله، تا آن حد که قول ارواح می تواند دلیل بشود. تازه داستان به اینجا ختم نمی شود. ما بعد از مذاکره با چند روح دیگر بلند شدیم رفتیم هتل مرمر توی خیابان فیشرآباد، که پاتوق خیلی از دوستان بود. آنجا دیدم اسماعیل شاهرودی شاعر معروف و مرحوم نشسته دارد با یک عده سر همین مساله ی آکَل یا آکُل جر منجر می کند. شاهرودی می گفت آکَل، آنها می گفتند آکُل. من گفتم حق با شاهرودی است، چون من نیم ساعت پیش از خود هدایت پرسیدم، گفت آکَل. شاهرودی گفت بفرمایید، این هم شاهد. ولی هیچ کس از من نپرسید تو نیم ساعت پیش هدایت را کجا دیده ای... .

 


پ.ن: کلاه که ندارم، اما اگر داشتم حتما به احترام جناب دریابندری از سر بر می داشتم...

 

passenger

In every sidewalk of every street there is ALWAYS a passerby who's walking and daydreaming