« یقین داشتم که هر جنبشی و هر اندیشه ای ناگزیر است و آدم باید آنها را بپاید. با این همه، هیچ چیز طبیعی تر نمی نمود که اینجا روی سبزه زار با بازوانم کنار تنم و چهره ام پنهان شده، دراز بکشم. و کوشیدم خودم را قانع کنم که می بایست خشنود یاشم که از هم اکنون در این وضع طبیعی بودم، زیرا وگرنه پیچ و تاب های دردناک بسیاری، همچون گام ها یا واژه ها، لازم می آمد که به آن برسم.»
فرانتس کافکا
«مجموعه داستانها»
دارم به فیلم «هفت» فکر می کنم؛
چی بیشتر شما رو می ترسونه:
یا
پ.ن: بگو جوابت چیست تا به تو بگویم چه جور کتابی می خوانی...
Episode (1)
بانی: کلاید عزیزم، از دست من سرخورده شدی، می دونم. منم همینطور...راستش خسته شده م بسکه دنبال یه مرشد حسابی گشتم و پیدا نکردم. اصلا می خوام آرزو کنم « مری پاپینز» باشم تا جواب هر سوالی رو آماده با خودم داشته باشم...آه ، چی می شد من مری پاپینز بودم؟
Episode (2)
خداوند متعال [ با لهجه ترکی] : این بَندَه ی ما گناه دارد طیفلک، همه ی عمرش فگط همین یک آرزو را داشته... حگش است برآورده اش کنیم تا ...نِ همه ی آن جماعتی که تا بحال ازش دعوت نکردَه اند در بازی آرزوها شیرکت کند بسوزد. اجی مجی لاترجی*...
... بوم !!!
Episode (3)
نود نیک: کلاید عزیزم، هرچی توی تنبونم گشتم آچار فرانسه پیدا نشد. گوشت کوب به دردت می خوره؟
*توضیح : خدا علاوه برترکی حرف زدن و « اجی مجی» کردن، گاهی اوقات هم سوت میزنه یا دست تو دماغش می کنه.
"…In the first rank of these did Bonnie stand;
A girl so various, that she seemed to be
Not one, but all mankind's epitome:
Stiff in opinions, always in the wrong;
Was everything by starts, and nothing long…"
آن حضرت عینکش را جابجا نمود و گفت: « اوه، نه بانی جان، معلومه که نه!»
کسی ازمون نخواسته توی هیچ بازی ای شرکت کنیم؛ نه اینکه فکر کنید کم آوردم؛ منم تا وقتی فیلمه « جاده مالهالند» آقای لینچ رو ندیده بودم قصد نداشتم به خودم اجازه ی همچین جسارتی بدم.
اشتباه نکنید؛ نمی خوام بگم یه شبه این فیلم یا حضرت کارگردانش واسه من عامی بی سواد تبدیل به یکی از تاثیرگذارترین ها شده ند.
راستش یه هفته بعد از دیدن فیلم، من کماکان تو کف اش مونده م... .
فقط می خوام بگم اون تاثیرگذارترینی که اینجانب می خوام راجع به ش حرف بزنم، یه صحنه از فیلمه که راستی راستی تکونم داد. اونم وقتی بود که ریتاو بتی توی اون تماشاخونه ی عجیب به اسم « باشگاه سکوت» ، داشتن با حیرت به آوازی گوش می دادن که قبلا به شون گفته شده بود " فقط یه صدای ضبط شده س... یه توهمه " .
من هنوز دارم به اون خواننده فکر می کنم، که نمی دونم به چه زبونی داشت می خوند (اسپانیایی؟) واینکه به هر حال ازش سر در نمی آوردم و می دونم ریتا و بتی هم همینطور... .
اون لحظه احساس کردم منم نشسته م کنار اون دو زن افسون شده و احساس کردم یه چیزی ورای قدرت فهمم داره تکونم می ده و اشکم رو در میاره ، ولی، باور کنید، هنوزم که هنوزه دستگیرم نشده چی بود و چرا؟
" هیچ گروهی نیست... هیچ ارکستری نیست... این تماما نوار ضبط شده است"... این دیوید لینچه که لباس مبدل پوشیده وداره خواننده افسونگرشو به ما معرفی می کنه... کسی که سر در نمیاری به چه زبونی داره بات حرف می زنه ، ولی انگار یه جورایی حالیت می شه که تکونت می ده و میخکوبت می کنه ...
[پدر کلی] مشغول قدم زدن از این سر به آن سر اتاق شد و ناگهان به سوی اسکوبی برگشت و سوال جالبی کرد:« امیدی نیست که قتل بوده باشد؟»
« امید؟»
پدر کلی گفت:« خودکشی عمل وحشتناکی است، انسان از شفقت خداوند محروم می شود. تمام شب داشتم به همین فکر می کردم.»
اسکوبی گفت:« او کاتولیک نبود. اینجوری شاید فرق می کند. جهلی که جوابی برایش وجود ندارد، ها؟»
« جان کلام»
گراهام گرین