شگفتزار آلیس

اول اینکه کدوم احمقی به چه حقی سایت نیویورکر رو فیلتر کرده؟

دوم اینکه ما تازه داشتیم به خوندن داستانهای خانم مونرو و دیگران از این منبع عادت می کردیم...

سوم اینکه گفتم خانم مونرو، دلم قیلی ویلی رفت...

اصلا به خاطر خانم مونرو بود که اینهمه صغرا کبرا چیدم (تابلو نبود؟).

از شما چه پنهون این روزا هروقت از درک خودم، این بانیِ زبون نفهم، عاجز می شم، شدیدا هوس می کنم « مونرو» بخونم.

خوندنه داستاناش، واسه من، عینا به یوگا می مونه، یه یوگای سختِ پرکِیف، که اساسی منفذای ذهنمو باز می کنه و سرحالم میاره.

اینطوریاس که کتاب « فرار»ش، به ترجمه خانم مژده دقیقی، این روزا تو غربتِ بی « نیویورکر» شدن، بدجوری می چسبه به من.

اینا رو گفتم شاید شمام بدتون نیاد تجربه های منحصر بفردِ خودتونو با این کتاب داشته باشین ( ماله من صرفا ماله خودمه و با کسی تقسیمش نمی کنم!).

بعنوانه یه خواهر کوچیکتر گفتم البته!

 

پ.ن: الان در کمال “ شگفتی” دیدم که سایت فیلتر نیست؛ لابد طرف هارت و پورت منو خونده و حساب کاره خودشو کرده. تازه، حدس بزنین داستانه این شماره  از کیه؟ تابلوئه دیگه!

نوستولوژی

من فقط یه دو خط راجع به پست اخیر آقامون کلاید کامنت بذارم و برم

البته شاید بیشتر از کامنت یه سوال فلسفی-هویتی باشه (هین؟)

اینکه آیا در طول زمانه مفهوم نوستالژی تغییر کرده... یا به عبارتی: آیا باید گفت نوستالژی هم نوستالژی های قدیم؟

 

یا اینکه کلا از همون اول نوستالژی هیچ گهی نبوده جزهمین احساس قیلی ویلی رفتن دل آدم برای میان مایگی های اَصاب خوردکن زمان گذشته، که با گذشت زمان و ساب رفتنِ وجوه منفی شون، و اثبات این نکته ی مهم که: "همیشه بدتر از هرچیزی ممکن است"، به چشم ما بهشت برین میان ( باید علامت سوال هم بذارم؟)

 

نکته کنکوری: همیشه اون موردی که آدم میذاره واسه آخر کار و پشتش هم از گذاشتنه علامت سوال طفره میره همانا..... چی؟ نباید میگفتم؟

 

پ.ن: خودمونیم، خیلی سخت بود گفتنه اینا، اوووف!

خداحافظ گری کوپر

مراسم اختتامیه جشنواره فیلم فجر

۱.بسیاری از رویدادها بر عکس تصور اولیه مبنی بر هویت مستقلشان، پس از سالها بد جوری وابسته به جایی یا کسی به نظر می رسند. حتی اگر تصویری منفی هم از آن شخص یا مکان در ذهن ما ثبت شده باشد، باز حاضر به شکستنش نیستیم. آخر هر وقت تحولی رخ داد نتیجه اش فقط افسوس بود و بس.

۲.سالی که اسماعیل میر فخرایی مجری اختتامیه جشنواره بود، من هم در سالن حضور داشتم. فکر می کردیم که در غیاب پاکدل چه می شود! که نشد؛ همان موقع بود که فهمیدم پاکدل جزئی از هویت اختتامیه است؛ مثل تالار وحدت، مثل داوری بخشهای تخصصی فقط توسط پنج شش نفر که شده در دوره ای هم یکی دو مدیر جزء آنها باشند! و ...

۳.حالا که اختتامیه امسال را دیدیم بد جوری دلمان تنگ شد برای تالار وحدت، برای پاکدل و آن اشتباهات و لحن خاص جشنواره ای اش که امروز جشنواره و اختتامیه اش -در همه ادوارـ با او برایمان عینیت می یابد.

۴.آدم گاهی بعضی چیزهایش را می بخشد، گاهی پیشکش می کند، گاهی تقدیم می کند و ... ولی آدم سیمرغش را چه کار می کند ؟ ؟

۵.اینکه افراد حاضر در اختتامیه چه جوری آنجا رفته بودند یا اینکه اصلا کی و چه کار بودند، دقیقش را نمی دانم ولی از شکل تشویق حیایی می شد به بعضی نتایج مربوط و نا مربوط رسید.

۶.گاهی اختتامیه ها را یکی دو صحنه یا عکس در ذهنمان حک می کردند مثل سالی که خاچیکیان همان بعدازظهر مراسم دعوت شده بود، یا سالی که کیارستمی از گاواراس و رزی تقدیر کرد، سال آژانس و ... اما تنها چیزی که امسال حواسمان را به اختتامیه پرت کرد! علی رضا زرین دست بود و وزن حضورش.

۷.ما که قید خیلی چیزها را مدت هاست که زده ایم ولی نخواهید خاطراتمان را به یاد نیاوریم و نخواهیم با مقایسه آنها با وضع موجود، حداقل از این لذت افسوس خوردن این سالهایمان هم محروم شویم.   

به عوضِ کمی کمتر از یکسال پیش...

رسول ملاقلی پور 

خیلی وقته که می خوام یه چیزایی راجع به رسول بنویسم.

یه چند باری هم نوشتم اما راستش از بس یه جورایی زیادی خصوصی می شد، از خیرش گذشتم.

الان اتفاقی تو خبرای جشنواره فجر اینو دیدم و باز یادش افتادم...

خودمونیم، رسول کار بدی کرد مرد.

مام کار بدی کردیم وقتی مرد تو وبلاگ هیچ به روی خودمون نیاوردیم.

بی معرفتی بود خلاصه...

کنعان

دیروز به عمد مسیرم را طوری تنظیم کردم که از جلوی یکی از سینماهای جشنواره رد بشم. تقریبا" جلوی سینما آفریقا هیچ خبری نبود. برنامه رو خریدم و چند لحظه ای جلوی سینما مکث کردم. آقایی جلو اومد و گفت که یک سری بلیط سینما فرهنگ داره سانس .... یه نگاهی انداختم به برنامه و گفتم که نمی خوام. تو راه نگاهی به بقیه برنامه انداختم. راستش اصلا" ترغیب نشدم که زحمت به خودم بدم و در دوره ای که هیچ خبر خاص و غیر خاصی هم نیست برم جشنواره! راستش هر چقدر برنامه را ورق زدم خبری نبود که نبود. فقط فییلم های فرمان آرا، موتمن و مانی حقیقی. فیلم فرمان آرا که از جشنواره خارج شد، انگیزه خاصی برای دیدن فیلمی از موتمن هم ندارم فقط می ماند کنعان ؛ راستش خیلی دوست دارم کنعان را ببینم؛ آبادان و کارگران ... را که اصلا" ندیدم و تا امروز فقط قسمت کوتاهی از هامون بازان را دیده ام. در مورد چیزهایی که ندیدم خوب چه نظری می تونم داشته باشم؟  ولی بد جوری می خوام کنعان رو ببینم؛ یه دلیلش شاید چهارشنبه سوری باشه و لذت خاص بعد از آن؛ شاید به خاطر خود حقیقی و شاید هم به خاطر ترانه؛ 

جشنواره بد جوری بی مزه به نظر می رسد. دیگر خبری از سالهای پایانی دهه هفتاد نیست، دیگر صفی در کار نیست،  دیگر نه بازار سیاهی است و نه دعوایی و شکستن شیشه ای. آخرین سالی که سینما قدس جزء سینماهای جشنواره بود را خاطرتان هست؟ آژانس را کجا دیدید؟ سگ کشی را چطور؟ شما هم جلوی سینما فرهنگ برای ایستادن در صف بلیط مجبور شدید به قانون صف جداگانه برای خانم ها و آقایان تن بدهید ؟ از دهه شصت و اوایل دهه هفتاد ما خبری نداریم. لابد فوق العاده بوده صف هایش، تحمل سرمایش، آدم های داخل صف هایش و ..... ما که ندیدیم؛ خوش به حال شما.  

نقش صلیب

معماری خاص خود ساختمان و مدیریت هنرمندانه تبدیل آن به موزه ، باعث نمی شود که آثار بی نهایت زیبای موزه در حاشیه قرار بگیرد. هر چند تعدد آثار و کثرت سبکها و رنگها، شاید مانع از آن شود که تک تک آثار و زیبایی شان در ذهن بماند. به گمانم دیدن موزه و قرار گرفتن اشیاء کنار هم و بهره مند شدن از لذت دیدن این مجموعه خود یک موضوع است و پی بردن به زیبایی و هنر نهفته در هر یک از اشیاء، موضوعی دیگر. شاید وجود کتاب و بروشور در کنار موزه سبب شود تا به دور از تاثیرات ناشی از معماری و فضای موزه و همچنین تاثیرت چیدمان آثار بر فکر و ذهن بیننده، هنر و اهمیت هر یک از اشیاء به تنهایی مورد نظر واقع شود. من این مساله را در تک تک مکانهایی از این دست تجربه کردم و تصمیم گرفتم تا در اولین بازدید از موزه صرفا" در موزه چرخ بزنم و نگاهی بازیگوشانه به هر آنچه در آن وجود دارد بیندازم. سعی کنم با دیدی کاملا" شخصی با آثار به نمایش در آمده برخورد کنم و کوچکترین توجهی به راهنمای موزه نداشته باشم. بعد روی هر کدام از اشیاء که خواستم تمرکز کنم؛ اصلا" مهم هم نیست چند تا؛ شاید حتی فقط سه چهار مورد. بقیه اش می ماند برای بعد. نوشته ها و توضیحات را هم مگر برای ضرورت. در دیدارهای بعدی و فارغ شدن از فضای موزه است که می شود تک تک توضیحات را خواند؛ تاریخها را بررسی کرد؛ از هنر سازندگان اشیاء حیرت کرد! و ... به همین خاطر است که توجه بعضی افراد در همان بدو ورود به تک تک جزئیات اشیاء و پرسیدن سوال و اظهار شگفتی شان برایم کمی غریب است. از طرف دیگر پی بردن به اوج هنر بکار رفته در یک شیء خاص موزه در مقایسه با مثلا" دیدن تصویر آن در یک بروشور کمی سخت تر است؛ چرا که در موزه شما با انبوهی از اشیاء طرف هستید که نه تنها هنری منحصر به فرد دارند بلکه در کنار هم به نمایش در آمده اند. درک اهمیت و زیبایی هر یک از آنها شاید نیازمند ابزار دیگری باشد. به همین منظور ما سعی کردیم تا به بررسی خود اشیاء هم بپردازیم. براستی که منابع در این راه بسیار اندک است.

سفالگری از کهن‌ترین صنایع بشری است و ظروف اولیة سفالی مربوط به دورة آغاز کشاورزی است. زیرا محصولات کشاورزی نیازمند ظروفی بودند تا محفوظ بمانند. اولین سفالینه‌های دست‌ساز ایرانی حدود ده هزار سال پیش در منطقة گنج درة کرمانشاه ساخته شده‌اند. شش هزار سال پیش بود که با اختراع چرخ سفالگری، تحولی در این صنعت به وجود آمد و از آن به بعد، تولید سفال متنوع و انبوه شد. سفال‌های زرین‌فام یا طلایی از انواع سفال‌های دورة اسلامی هستند که احتمالا برای اولین بار در ایران، در شهرری ساخته شدند. قدیمی‌‌ترین شیشه‌هایی که در ایران به دست آمده‌اند، در معبد چغازنبیل شوش پیدا شده‌اند.

نقش صلیب
تقریبا در همة تپه‌های باستانی، سفال پیدا می‌شود. برای این که خاک که مواد اولیة سفال است، همه جا هست. اما چیزی که در این کاسة سفالی جالب است، نقش صلیب است. با توجه به این که در ایران سفال‌هایی پیدا شده که مربوط به 7 هزار سال پیش هستند و بر روی آن‌ها این نقش دیده می‌شود، اگر بگوییم که صلیب مخصوص مسیحی‌هاست درست نیست. تفسیرهای متفاوتی برای این نقش وجود دارد که خودش یک کتاب می‌شود. چهار عنصر، چهار جهت اصلی، چهار رودی که به بهشت می‌روند یا از آن جاری می‌شوند، نماد خورشید، چرخة هستی و زندگی طولانی، از تعبیرهای این شکل پر رمز و راز هستند

                                                      

ظرف هفت سین
این هم ظرف آجیل‌‌خوری 700 سال پیش که به آن ظرف هفت سین هم می‌‌گویند. این ظرف، از خمیر خاک شیشه و به صورت دو جداره ساخته شده و در گرگان پیدایش کرده‌‌اند

 

گیل گمش
قدیمی‌ترین حماسة شناخته شدة بشری، داستان موجودی افسانه‌ای به نام گیل گمش است. این داستان به سه تا چهار هزار سال قبل از میلاد برمی‌گردد و به صورت نمادین، انتقال بشر از دوران پارینه سنگی به شهرنشینی را در تمدن بابل بازگو می‌کند. نقش این خمرة سفالی بزرگ که مخصوص ذخیرة غلات است، افسانة گیل گمش را نشان می‌دهد. این خمره مربوط به 5 هزار سال پیش است و در نهاوند پیدا شده


منبع: همشهری آن لاین