آپارتمان

بسیار می توان سراغ گرفت در گزارش های اعطای جوایز، از اسکار گرفته تا نوبل، که صحبت از ناحقی باشد؛ اینکه جایزه ای یا نشانی، حق شخص دیگری بوده و به ناحق به صاحب فعلی اش تعلق گرفته است. از این دسته گزارش ها سالهاست که نوشته می شود و گذر زمان و احتمالا" مرگ صاحب اصلی جایزه به زعم نویسنده این قبیل گزارش ها، باری نوستالژیک هم به آن داده است. نوستالژی که با حسرت توام شده است؛ آن هنگام که به تماشای آپارتمان نشسته اید و افسون بازی های  لمون و مک لین شما را گرفته است و آن وقت است که فحش هایتان را نثار اعضای آکادمی می کنید. اما  موضوع اصلی از همین جا شروع می شود که آیا اصلا" می شود از چیزی به نام حق صحبت کرد ؟ و ملاک این احقاق حق چیست؟ و راهش چگونه است ؟

اما اگر قائل به این مساله باشیم که ماهیت حق در واقع بر گرفتنی بودن آن است نه دادنی بودنش، بنابراین سخن از ناحقی دیگر محلی از اعراب نمی تواند داشته باشد. اگر جایزه ای یا نشانی حق کسی بود باید آن را می گرفت نه اینکه  به او اعطا شود ! از این منظر دیگر نمی توان کسی را متهم کرد؛ چرا که آنها می توانند به هر کسی که خواستند جایزه بدهند و کسی نمی تواند آنها را متهم کند. گفتن عباراتی نظیر بزرگترین پایمالی حق در فلان جشنواره یا مراسم سالانه کاملا" بی ربط است و آن چه اهمیت دارد نفس همان اهدا است و نه هیچ چیز دیگر .

 

پ ن : اهمیت سلیقه، تعهدات و ... در جای خود کاملا" محفوظ است. در این یادداشت اصل بر طرح موضوع دیگری بوده است.  

 

چرا فکر کردم با یاد گرفتن زبان های مختلف زبان شناس می شم؟

همین اول باید بگم که یاد و خاطره ی اسوالد همیشه در ذهن من بیدار هست.

اون اگر زنده بود الان به کلاس اول دبستان می رفت و همه ی ما براش کف می زدیم.

گرچه اون هیچ زبان خاصی بلد نبود؛ و شاید اگر صد سال هم زنده بود به کلاس اول یا هیچ کلاس دیگه ای نمی رفت.

و فقط توی تشت قرمز خودش گاهی وول می خورد و گاهی الکی ناخن های کوچیکش رو به دیواره ی تشت می کشید و سعی می کرد ازش بالا بره.

شاید هم هیچوقت نمی خواسته ازش بالابره، و فقط می خواسته ناخن هاش رو سوهان بکشه تا خوش فرم بشن...

براستی دلیل هیچکدوم از کارهای اون هیچوقت روشن نشد. و با مرگش، برای همیشه زندگیش در هاله ای از ابهام فرو رفت.

مثل کله ی کوچولوش که اون روزهای آخر دیگه از تو لاک پوسته پوسته شده ش بیرون نیومد...

من 627 زبان بلد بودم؛

تقصیر اسوالد بود که هیچوقت با من حرف نزد...

همینطوری (برگی از اعترافات دم مرگ یک بدخواب)

 

اولااینکه صبح کله ی سحر از خواب پا شدم (یا پریدم؟) و هر چی تلاش کردم دیگه خوابم نبرد (جل الخالق!).

ثانیا اینکه قصد کرده م این روز تعطیل استثنائیمو به روشی کاملا جهودوار به سر ببرم و هیچ رقمه دست به سیاه و سفید نزنم؛ بگذریم از اینکه ذات سحر خیزی با این تصمیمای انقلابی(!) من از اساس منافات داره... .

خلاصه اینکه بالاخره تصمیم گرفته م از درون متحول بشم و یه کم به آینده و درس و پپیشرفت و بلند پروازی و اینجور کس و شعرا فکر کنم (البته از فردا).

رابعا (ثالثا، یه جایی توی مورد قبلی مستتر بود) کی گفته بیست و پنج سالگی دیره؟

من خیلیا رو میشناسم که از سی سالگی شروع کرده ن (منظورم کنار گذاشتنه گشادواره گیه).

ولی کلاید جون، نترس؛ من از همون (یا به تعبیری: همین) بیست و پنج سالگی می خوام شروع کنم!

امروز که شنبه س...

اما از فردا حتما.

 

پ.ن: آهان! راستی یادم اومد! الگوی من توی زندگی ونسان وان گوگه! (کیف کردین؟)

 

In Memoriam of an Unprecedented Anniversary

 photo by: Callahan

آمد نو بهار، طی شد هجر یار

مطرب نی بزن، ساقی می بیار...

.

داره بارون میاد و من خسته م... داره برف میاد و زمین سفید شده، کلاید خسته ست... چای دم می کنم با بهار نارنج... با کلاید به لوور میریم و سعی می کنیم اولین تابلویی که می بینیم لبخند ژوکوند باشه...اوه، کلاید یادته آخرین باری که با هم رفتیم حافظیه یه تابستون خنک بود؟

.

... کلاسورمو می زنم زیر بغلم و از پله های دانشکده میرم بالا، توی پاگرد می ایستم، مکث می کنم و باز میام پایین. بیرون برف نمیاد؛ پس محتمل نیست که یه باره دیگه تو اَوت-آو-دِ-بلو پیدات بشه و من بپرم جلوت و غافلگیرت کنم، در حالیکه اونی که بیشتر غافلگیر شده منم نه تو!

.

حالا تو خیلی وقته منو ندیدی و حتی از روی جدیدترین عکسام هم نمی تونی حدس بزنی تازه گیا چه شکلی شده م!

اون گروه گانگستری مخوفی که یه روز فقط حرفشو می زدیم یادته؟

 من عضوش شده م!

جالب اینکه تلما و لوییز هم اونجا هستند (حالا کی کیو ول نمی کنه؟!).

.

یکی از سخت ترین تمرینامون اینه که هر روز « بیلی باتگیت» رو از بر می خونیم، من عاشق اونجاشم که بیلی با دختره میرن هواخوری:

«... من تا آنموقع جنگل به این بزرگی ندیده بودم، یعنی البته تو برانکس زمین خاکی زیاد بود که علف هرز هم مثل درخت توش درآمده بود و جنگل شده بود ولی آنقدر وسعت نداشت که آدم توش گم بشود، حتی آن قسمتهای وحشی باغ وحش برانکس هم این حسی را که حالا داشتم به من نداده بود، یعنی اینکه آدم توی یک چیزی رفته باشد، مثل توی غار یا گودال، این را قبلا در مورد جنگل نفهمیده بودم که آدم می تواند مثل ته گودال کف جنگل راه برود.»

لعنتی! گمونم باز هوایی شده م...اوه بیلی، خوش به حالت که رستگار شدی!

.

پ.ن:

"O Wind!

If winter comes, can spring be far behind?" *

 


* Shelley: " Ode to the West Wind"