درست از همان روزهای شروع این علاقه لعنتی به خود سینما، تمایل عجیبی هم به فیلمبرداری بوجود آمد. دوربین از خیلی وقت قبلترش شیئی مقدس بود؛ ولی حالا دوربین فیلمبرداری چیز دیگری بود. ابهت داشت؛ اندازه اش، ترکیبش، و لنز و صندلی و پروژکتورهایش. کرین که دیگر جایگاه امپراطوری بود. چقدر آن سالها دوست داشتم روی صندلی یکی از آنها بنشینم. آخر تصویر یک فیلمبردار روی کرین در کنار کارگردانی که آن پایین روی زمین ایستاده و گردنش را کشیده تا چیزی را با فیلمبردارش در میان بگزارد، وسوسه انگیز بود. همان سالها دقتم روی تیتراژها بیشتر شد. اسمها آرام آرام آشناتر شدند؛ محمود کلاری، اصغر رفیعی جم، علیرضا زرین دست، مازیار پرتو، تورج منصوری، نعمت حقیقی، عزیز ساعتی و ... مهرداد فخیمی.
حالا فخیمی نیست و ما طبق معمول همه وقت هایی که کسی مرده، شروع می کنیم به مرور خاطراتمان. از تیغ و ابریشم و هزاردستان گرفته تا چریکه تارا، مسافران، مرگ یزدگرد و ....
تا امروز چطور به موفقیت رسیده اید ؟
کار کردن، بحث کردن و صحبت کردن زیاد. شما باید صحبت کنید و البته هدفمند باشید. این هدفمندی بیشتر حالت جاه طلبی پیدا می کند؛ یک شکلی از بلند پروازی. نمی گویم که اعتماد به نفس کاذب داشته باشید، اما خواسته هایتان را باید به زبان آورید. مهم نیست چند ساعت در روز کار می کنید؛ مهم این است که در کاری که انجام می دهید جدی باشید. همیشه به همه گفته ام که برای موفق بودن باید حرفه ای بود .
اینها حرفهای دون فابیو کاپلو بزرگ است. اقتدارش شکی برنمی انگیزد. ایستاده آن بالاها. گاهی هم می خندد به امثال پرز؛ و این ما هستیم که به دنبالش می رویم از میلان به رم ؛ از رم به مادرید و از مادرید به لندن. و این دون کبیر است که شما را می کشاند به دنبال خودش.
1
اوج هیجان در فوتبال ما حاکم شده است. فصلی بس عجیب بود. با ورود غیر منتظره چند نفر شروع شد. قطبی مهمترینش بود. هم او بود که ما را که عهد بسته بودیم کاری به پرسپولیس کاشانی نداشته باشیم و هفت هشت هفته ای هم دوام آورده بودیم، دوباره هوایی کرد.
2
برای من بزرگترین مربی که تا حالا در فوتبال ایران آمده دنیزلی بوده و هست. همه چیزش مرا راضی می کرد و هیجان زده؛ چهره همیشه خندانش، دیسیپلین کمال گرایانه اش، کاریزمای غبطه بر انگیزش، ترکیب لباس پوشیدنش، فرم ایستادنش کنار زمین و .... همه اینها را در مربی دیگری یک جا سراغ نداشتم. هیچ وقت روز بازی سپاهان را فراموش نمی کنم. طاقت دیدن ادامه وقت اضافه اش را نداشتم. همه اش حواسم به این بود که دنیزلی امشب را چگونه به پایان می رساند. می دانستم امشب زمان بستن چمدانش است ...
3
قطبی بد جوری جنسش با ما فرق داشت. هم هیجان زده شدن بی هیچ گونه محافظه کاری و ریایش و هم ترکیب کلمات و لحن بیانش. او به فوتبال ما نمی خورد. کار کشته هایی چون دنیزلی هم در این کارزار بی رحم کم آورده بودند. وای به حال او که حالا دسیسه گری چون استیلی را کنارش داشت؛ کسی که ردش را باید فقط در قصه ها و افسانه ها می گرفتی ...
4
اما همه اینها به کنار؛ امسال بازیکنی را دیدم که می توانست هم پای قطبی لذتی ناب را به شما ارزانی کند. تعصب، تلاش و دیگر همه بازی و بازی و بازی ... کریم باقری تجسم عینی یک بازیکن به تمام عیار فوتبال در معنی دقیق کلمه اش است. حقیقتا" بعد از عابدزاده سرگروهی چون او ندیده ام. نه حاشیه ای و نه ادعایی. کریم بدون هیچ شک و شبهه ای بهترین بازیکن یک دهه اخیر فوتبال ایران است. بازیکنی که شارلاتانهایی امثال دایی و عزیزی سالها با او فاصله دارند. او هیچ گاه با فوتبال ما و حواشی اش همراه نشد. نه در کلام، نه در رفتار، و نه در شکل ظاهری. اما همچنان یک غول باقی ماند. غولی که هیچ گل معمولی نزد.
افسوس و دریغش کودکانه اش پس از از دست دادن موقعیت گل در مقابل سایپا و شادی غیر قابل وصفش پس از گل به صبا باطری؛ این دو صحنه تمام سهم من است از لیگ امسال.
کجای فوتبال ایران چنین صحنه های ناب و هیجان انگیزی را سراغ دارید؛ حداقل در این سالها؟ شایسته است یکصد هزار تماشاگر ورزشگاه آزادی برایش کلاه از سر بردارند. او شایستگی هر گونه تقدیری را دارد. تقدیری شبیه آنچه از اریک کانتونا شد در اولترافورد ...
فکر می کنم آرتور سومی بود؛ آره دقیقا" سومی بود. آخر پای ما را دو بار دیگر هم به سینما کشانده بودند. ولی حکایت آرتور با بقیه فرق داشت. آرتور از جنس خودمان بود؛ یا اگر نبود خوب درکمان می کرد. آخر ساده لوحی امان جذاب تر از آن چیزی بود که می شد فکرش را کرد. می خواستیم بدون اینکه به کسی آسیبی برسد بانک بزنیم و سرخوشانه از این که خارج از اجتماع بودیم لذت می بردیم. حالا گیریم که آرتور تحت تاثیر فرانسوا بوده باشد. به پیانیست شلیک کنید. آره؛ تاثیرش واضحتر از آن چیزی است که بشود انکارش کرد. آخر قرار نبود که تصویرمان بر پرده لزوما" مثل کلاس درس سرد و بیروح باشد. هر چند قبول داریم که نگاه آرتور به ما به لحاظ تاریخی دقیق نبود؛ ولی مضمون و سبک همان چیزی بود که باید باشد. و این ها همه کار آرتور بود.
دوره ما دوران رکود اقتصادی در آمریکا بود در حالی که تصویرمان بر پرده درست سه دهه بعد، بی قراری و ابهام افسانه ای دهه شصت را تداعی کرد. نمونه مثال زدنی از ضد قهرمانهای محبوب . تاثیر گذارترین تصاویر حک شده دهه شصت آمریکا لقب گرفتیم و بیست و دو میلیون و هفتصد هزار دلار به جیب خالقانمان سرازیر کردیم. حالا دیگر تصویرمان کالت شده است . نام سازنده امان جاودانه. و این ها همه کار آرتور بود.
و این تصویر کوتاهی از ماست:
بانی پارکر : متولد روونا، تگزاس، ۱۹۱۰، عزیمت به وست دالاس به همراه خانواده ای پر جمعیت. استخدام به عنوان پیشخدمت کافه در سال ۱۹۳۱ که پس از آشنایی با کلاید بارو به رها کردن کار انجامید.
کلاید بارو : متولد تلکو، تگزاس، ۱۹۰۹، دستگیری در جوانی به دلیل سرقت از پمپ بنزین. تحمل دو سال زندان و سرانجام آزادی از زندان در سال ۱۹۳۱
آشنایی : زمانی که کلاید می خواهد ماشین مادر بانی را بدزدد. مدتی حرف زدن. بانی خودش را پیشخدمت رستوران معرفی می کند و کلاید ماشین دزدی که سرقت مسلحانه می کند.
کلاید از سابقه زندانش می گوید، وقتی که به خاطر فرار از بیگاری دو انگشت پایش را قطع کرده است. کلاید از سرقت مسلحانه حرف می زند؛ می خواهد دل و جراتش را نشان بدهد؛ از یک مغازه خواربار فروشی دزدی می کند و با بانی فرار می کنند.
و این سرآغاز سرقتهایی است که توسط گروه بارو انجام می گیرد.
کم کم بانی و کلاید با هم صمیمی می شوند؛ کلاید از بانی می خواهد که با او بماند و با او به سرقت ادامه دهد. بانی سر باز می زند و برای بازگشت به خانه اش ابراز تمایل می کند. ولی کم کم با کلاید همراه می شود.
این سرآغاز روایت آرتور است از ما. روایتی که سرانجامش آش و لاش شدن است در حمله ای غافلگیر کننده.
آرتور قبل از ما : تیر انداز چپ دست؛ میکی وان؛ معجزه گر و آرتوری که ما ساختیم : رستوران آلیس؛ بزرگ مرد کوچک؛ آبگیرهای می سوری؛ چهار دوست؛ چله زمستان.
و این ها همه کار آرتور بود.
فرانسوا تروفو، فیلمساز
عنوان، نام فیلمی از آرتور پن
بسیار می توان سراغ گرفت در گزارش های اعطای جوایز، از اسکار گرفته تا نوبل، که صحبت از ناحقی باشد؛ اینکه جایزه ای یا نشانی، حق شخص دیگری بوده و به ناحق به صاحب فعلی اش تعلق گرفته است. از این دسته گزارش ها سالهاست که نوشته می شود و گذر زمان و احتمالا" مرگ صاحب اصلی جایزه به زعم نویسنده این قبیل گزارش ها، باری نوستالژیک هم به آن داده است. نوستالژی که با حسرت توام شده است؛ آن هنگام که به تماشای آپارتمان نشسته اید و افسون بازی های لمون و مک لین شما را گرفته است و آن وقت است که فحش هایتان را نثار اعضای آکادمی می کنید. اما موضوع اصلی از همین جا شروع می شود که آیا اصلا" می شود از چیزی به نام حق صحبت کرد ؟ و ملاک این احقاق حق چیست؟ و راهش چگونه است ؟
اما اگر قائل به این مساله باشیم که ماهیت حق در واقع بر گرفتنی بودن آن است نه دادنی بودنش، بنابراین سخن از ناحقی دیگر محلی از اعراب نمی تواند داشته باشد. اگر جایزه ای یا نشانی حق کسی بود باید آن را می گرفت نه اینکه به او اعطا شود ! از این منظر دیگر نمی توان کسی را متهم کرد؛ چرا که آنها می توانند به هر کسی که خواستند جایزه بدهند و کسی نمی تواند آنها را متهم کند. گفتن عباراتی نظیر بزرگترین پایمالی حق در فلان جشنواره یا مراسم سالانه کاملا" بی ربط است و آن چه اهمیت دارد نفس همان اهدا است و نه هیچ چیز دیگر .
پ ن : اهمیت سلیقه، تعهدات و ... در جای خود کاملا" محفوظ است. در این یادداشت اصل بر طرح موضوع دیگری بوده است.
انتظار نداشتم، اصلا" !
حالا ما یک چیزی گفتیم؛ فکرش را نمی کردیم کسی آن را جدی بگیرد. یعنی آنقدر مساله مهمی بود که برادرانمان سریعا" دست بکار شوند برای ساقط کردنش؟ شما بگویید آخر چرا هفت هشت قربانی دیگر گرفتند برای این کار؟ بله گفتیم که آن داستان بهانه خوبی است برای تعطیلی هفت. حالا هم می گوییم که انصافا" هم بود. ولی بی رحمی بود این کار. زیر حرفمان نمی زنیم اصلا"، ولی واقعا" بابت آن کار شرمنده ایم. خوب فکرش را نمی کردیم کسی مزخرفاتمان را بخواند یا اگر خواند برایش وقعی قائل بشود. ولی گویا خواندند و شدند و نه تنها در آنجا را تخته کردند که تمامی مجاری کفر و نفاق را هم بستند. شاید هم حسودیشان شده باشد به معشوقه ما، ولی ناسلامتی ایشان سن و سالی ازشان گذشته و دیگر خیلی دیر شده. گفتیم صرفا" می خواهیم قهوه ای برایشان درست کنیم؛ فقط همین. ولی ما دلمان برای هفت تنگ نمی شود آنجایی که باید نوشته های با ادبیات دبستانی احمد طالبی نژاد را تحمل می کردیم و یا پز های روشنفکر مآبانه مجید اسلامی را. ولی دلمان بسیار تنگ خواهد شد برای عکس هایش و صفحه بندی هایش؛ برای پرونده های دوست نازنینمان حمیدرضا صدر و برای قسمت های تاتری اش. یاد زمانی می افتیم که همه پرونده بوتیک را پشت سر هم خواندیم؛ آخر بی نهایت مشعوف شده بودیم از دیدنش و چه روز خوبی بود آن روز. چند تا داستان خوب هم آنجا خواندیم ولی هیچ وقت هفت نشد آن چیزی که ما می خواستیم ....
پ.ن: ما آمدیم برای ت.ع کامنتی گذاشتیم؛ آنجا گفته بودیم که داستان چاپ شده ایشان در ماهنامه هفت دلیل خوبی بود برای تعطیلی هفت؛ ولی خوب قضیه مربوط به سه سال پیش بود، ما چه می دانستیم .... باور کنید که شرمنده ایم .... معشوقه امان هم همان گلی خانم ترقی بود که یادداشتش در سه چهار شماره گذشته این مجله نه تنها وادارمان کرده بود زحمت خریدش را تقبل کنیم که بسیار هم مشعوفمان کرده بود.
بر این باورم که اگر به همین منوال بخواهد پیش برود در آینده ای که چندان هم دور به نظر نمی رسد رساندن مفاهیم از طریق کلمات با چالشی جدی مواجه خواهد شد.واضح است که دلایل این امر بسیار است و رسیدن به وضع فعلی نتیجه رویکردی چند ده و یا چند صد ساله است؛ ولی نکته ای در این جا وجود دارد که همواره مورد غفلت واقع می شود و آن هم ادبیات سیاسی ماست.منظور از این ادبیات سیاسی مشخصا"ادبیات دیپلماسی نیست؛ هر چند که می تواند آن را هم شامل شود.منظور ما آن چیزی است که در ادبیات عوام، سیاست خوانده می شود و مثال مشخصش همان کلماتی است که در تنظیم اخبار رسانه ها به کار گرفته می شود.به نظرم می آید در کشور ما با توجه به این که مطالعه در مفهوم اصلی اش امری مذموم و نکوهیده است و تلقی ما از ادبیات هم یکسره توام با توهمی تاریخی است، آن چه بیش از همه بر گویش مردم تاثیر می گذارد همین ادبیات سیاسی رسانه ای است.اگر قدری در گویش مردم در یک فاصله زمانی ده ساله تامل کنید، آن گاه به نتایج دقیق تری می رسید. کلماتی خاص در دوره ای خاص از اعتباری ویژه بر خوردار بودند و در اندک زمانی نه تنها رونق شان را از دست دادند بلکه کلماتی را جایگزین خود دیدند که کمترین سنخیتی میانشان دیده نمی شد. این وضعیت در چند سال گذشته سرعتی بیشتر را به خود می دید.در اینجا دو مساله بارز تر می نماید؛ یکی سهم عمده سیاسیون همیشه حاظر در رسانه ها بر ادبیات رایج و روزمره مردم و دیگری تغییر در مفهوم و بالطبع کاربرد واژگان.
عنوان می شود که در سایر زبانها، ابتدا بر سر مفهوم واژه ای اتفاق نظر می شود و سپس آن واژه رهسپار دایره واژگان، ولی در دیار ما ابتدا واژه ای دهان به دهان می چرخد و سپس مفهوم آن مد نظر قرار می گیرد. آن گاه است که واژگان چند مفهومی می شوند.از همین راه است که نه خود واژه بلکه این بکار برنده اش است که مفهومش را تعیین می کند.شاید قدری مبالغه آمیز به نظر برسد ولی نگارنده بر این باور است که عمق فاجعه در آینده ای نزدیک نمایان می شود.در این زمینه مثالی می زنیم؛ واژه :تکذیب ، معنی آن به روایت فرهنگ لغات چنین است :مطلبی را به دروغ دانستن و انکار کردن؛ مفهوم بسیار ساده و سر راست است. حالا به این مطلب توجه کنید : تکذیب انتقال باشگاه پاس تهران به استان همدان، مدیران نیروی انتظامی تا روز قبل از این انتقال هم آن را تکذیب می کردند ولی بالاخره آن اتفاق افتاد. حالا هم هر روزه اتفاقات بسیاری است که تکذیب می شود وبه سرعت جامه عمل به خود می گیرد.روی بد تر آن وقتی است که عملی به وقوع پیوسته و همگان بر وقوعش واقفند آن گاه باز هم تکذیبیه پشت تکذیبیه؛ به واقع امروز در پس هر بار شنیدن این واژه به وقوع پیوستن خلافش را انتظار می کشیم.حالا با مفهوم دگرگون شده ای از واژه طرفیم؛ تکذیب در ادبیات روزمره ما نه تنها در مذمت دروغ نیست بلکه خود گونه ای مبادرت به دروغ گویی است.
تکذیب نمونه است که این روزها به شدت شایع است. دامنه اش هم فراگیر از سیاسیون گرفته تا هنرمندان؛ صفحات روزنامه ها پر است از همین واژه. زمین و زمان در حال تکذیبند، تکذیب همه چیز حتی هویتشان، شخصیت شان، شعورشان و ... این چه جماعتی هستند که دائما" در حال انکارند؟ و چه کرده اند که انکاری دائمی را طلب می کند؟ اما نتیجه این اپیدمی آن است که آدم ها دچار تکذیب پیاپی همه چیز می شوند و در عمل به انجام فعل تکذیب کرده، می پردازند. آن وقت است که دیگر وقاحت وقعی ندارد و به افتخار دروغ گفته می شود. از آوردن مثال از رجال اصطلاحا" سیاسی ایرانی معذورم؛ ولی فکر می کنم اتفاقات اخیر پیرامون تیم ملی فوتبال محل خوبی باشد برای ذکر نمونه؛ چرا که در آن تعدادی از همان آدم های سیاسی مذکور حضوری بسیار فعال داشتند. مثل آب خوردن کلی دروغ ریز و درشت را توجیه می کردند.زمانی که اسناد دروغ گویی اشان در قالب تکذیبیه و تناقض گویی ارائه می شد، آن گاه لبخندی تحویل تان می دادند باز تحویل دادن همان جملات و با همان ادبیات و با همان واژگان چند سال اخیر به قصد بازی های سخیف با افکار عمومی. قبح دروغ گویی و کارکرد تکذیب کاملا" از بین رفته به نظر می رسد. زمانی که قباحت مساله ای در بالاترین سطح کشور از بین می رود، انتظار از مردمی که هر لحظه در کمین هستند برای سوء استفاده، کاری به غایت عبث است. کمتر می بینیم که دقتی در انتخاب واژگان در جملات محاوره ای امان هم داشته باشیم و با ادامه این روند حداقل افرادی که به زبانی دیگر تکلم می کنند از درک حرفهایمان عاجز خواهند شد.
۱. یک نکته در مورد پست قبلی؛ خودم چند بار خوندمش، به نظرم رسید که باید با این ذهنیت خونده بشه که مثلا" نریشن یک برنامه خبریه؛ ماهیت خودش چند تا جمله از چند تا آدم مختلفه که ربط خاصی هم به هم ندارند و می تونه مثلا" چند صحنه از یک خبر یک بخش خبری باشه با موضوع سالگرد درگذشت/تولد فرهاد؛ نامبردگان بخش پی نوشت روی صفحه تلوزیون ظاهر می شوند و این جملات رو ادا می کنند با کلی تمهید تکنیکی مثل دیزالو، کات، اینسرت، فید و ...
۲. این رو از این جهت گفتم که تازگی ها موقع خوندن پست ها کمی وسواس نشون می دم؛ به چی خودم هم دقیقا" نمی دونم.
۳. نمی دونم برای شما هم جذابیت داره که اول اسم نویسنده/نویسنده گان وبلاگی رو که برای اولین بار به اون سر زدید قبل از خواندن خود پست بخونید ؟ اون هم با کنجکاوی؟ منظورم دقیقا" همون اسمی هست که زیر پست نوشته می شه؛ اگر شما نویسنده وبلاگ رو بشناسید که تکلیف معلومه، من بیشتر دارم در مورد اون دسته از وبلاگ هایی حرف می زنم که اسمی رو برای خودشون انتخاب کردند و حالا دارند با اون شخصیت جدیدشون می نویسند. حتی اگر اسم کوچک خود آدم هم باشه به نظرم بازم یک هویت دیگه است. شما آزادتر و بی تکلف تر می نویسید و این برای ما ایرانی ها که عادت داریم حتی در طول یک روز چندین و چند شخصیت مختلف از خود در برابر انظار به نمایش بگذاریم فرصت مغتنمی به حساب میاد. ولی روی دیگر سکه هم از همون هویت ایرانی ما نشات می گیره، همون جایی که ما نمی تونیم حد نگه داریم؛ اون موقع هست که شما می بینید اون فرصت مغتنم کذایی تبدیل به سراب می شه. این بیشتر در مورد اون دسته از وبلاگ هایی موضوعیت داره که دارند ایده ای رو در هر زمینه ای طرح می کنند یا نظریه ای رو؛ از چیزی دفاع می کنند یا از چیزی انتقاد؛ و نه وبلاگ هایی که صرفا" شرح ماوقع روزانه هستند یا ایراد جملات قصار. کمتر وبلاگ های تخصصی رو بدون اینکه هویت کامل نویسنده اش معلوم باشه می خونم. این یعنی همون فرصت و تهدید توامان.
۴. یک دسته دیگه از وبلاگ ها هم برای من جذابیت نامتعارف دیگه ای دارند. وبلاگ شخصیت های معروف. نه از بابت شهرت نویسنده شون بلکه از واکنش مخاطبان وبلاگ این قشر معروف. اکثرا" بدون خوندن پست یک راست میرم سراغ کامنت ها. اگر تعدادشون زیاد باشه که لذتش موقع کلیک کردن بیشتره. اون موقع هست که نظرات رو می خونم؛ البته نه دقیق؛ از سلام و احوالپرسی و دعوت ها و تشکر ها که بگذرید می رسید اغلب به تعدادی پست، که هیچ کدام اینها نیست. اون موقع از روی کامنت ها سعی می کنم موضوع و نکته هاشو حدس بزنم؛ ببینم این دوست عزیز معروفمون چی گفته و درباره چی گفته/نوشته. حالا برمی گردم و اصل یادداشت رو می خونم. البته با توجه به فرصت محدود روزانه من برای خوندن وبلاگ این مخاطبان اون پست هستند که من رو ترغیب به خوندن اون پست می کنند.
۵. فکر نکنید من آدم بیکاریم و از این جور کارها که به نوعی ادا به حساب میاد خوشم اومده و حالا دارم ابراز فضل می کنم و تجربه های غریب(از نظر خودم) و بی ربط (از نظر شما) رو به رخ می کشم. نه. بیشتر منظورم اون پتانسیلیه که این مدیوم داره. رسانه. دوست درم به حرفم بیشتر فکر کنید. می شه اسمش رو گذاشت یک نوع جذابیت پنهان .... (اصلش بورژوازی بود که حالا هر کلمه ای جانشینش شده)
شب با تابوت سیاه، نشست توی چشماش
خاموش شد ستاره افتاد روی خاک.
این صدای بیصدا- به سبب تازگی اش- برای من بسیار عزیز است.۱
توی قاب خیس این پنجره ها
عکسی از جمعه ی غمگین می بینم
چه سیاهه به تنش رخت عزا
تو چشاش ابرای سنگین می بینم.
نازنین، هدیه ای برای تو که هر روزت جمعه است ...۲
عصر چهارشنبه ی من ...
هه ...
عصر خوشبختی ما
فصل گندیدن من
فصل جون سختی ما
حالا دارم به روزهایی فکر می کنم که برادر کوچکم بزرگ می شود. وقتی برای اولین بار آن لحظه ی لعنتی را تجربه می کند که دنیا آنجوری که او می خواست نیست. دستش را دراز می کند و کاست های فرهاد را از جعبه ی نوارهایم بر می دارد. آن وقت او هم یکی از آنهایی خواهد بود که عمرا" اگر بگذارند فرهاد بمیرد.۳
در شب بی تپش،
این طرف، اون طرف،
می افتاد تا بشنفه،
صدا،
صدا،
صدای پا ...
... همیشه خواسته ام و خواسته ایم تا تو را در کنسرتی ببینیم؛ اما... می گویند بیماری و ما ناراحت از بیماری تو؛ و ما نمی دانیم چطور تورا در بهبودت یاری کنیم که تو دوست تنهایی های ما بودی و ما افسوس خوران کم کاری تو...۴
هان ای مردان، بر بام خیمه ی اختران، پدری مهربان ماوا گزیده، اینک ای آدمیان به سجده در آیید، و ای جهان، جان جهان را دریاب، او را برفراز خیمه ی ستارگان بجوی، که او بر بام اختران منزل گرفته.۵
فکر می کنم در همین وبلاگ هم، به قسمتی از یادداشت محمد قائد با نام ایرونیبازی در تاریخ محاورهای
و نوستالژی دهۀ چهل اشاره کرده بودم. در این یادداشت قائد داستانی از یک فرنگی را نقل می کند: "کلود لوی- استروس، انسانشناس فرانسوی، در مصاحبهای با تلویزیون فرانسه به مناسبت هشتاد سالگیاش، در پاسخ به این سؤال که چرا مدتهاست کتابی جدید از او منتشر نشده، گفت بعد از بازنشستگی از کولژ دو فرانس منشی ندارد و مستمریاش امکان استخدام منشی و دستیار تحقیق نمیدهد. فردای آن روز، پریپیکری که مانکن بوده برای او نامه مینویسد که حاضر است به رایگان در ساعاتی برای استاد منشیگری کند. لوی- استروس به آن خانم پاسخ میدهد که بینهایت سپاسگزار است اما حضور شورافکن ایشان یقیناً نخواهد گذاشت او به علم و تحقیق فکر کند." قائد اینگونه نتیجه گیری می کند که : "در واقع استاد میگوید کتابهایش را به موقع خود نوشته و دیگر بس است؛ و پیام خانم نیکوکار: استاد کبریت بیخطر است و محض انسانیت باید کمکش کرد؛ و تشکر استاد: دود از کُنده بلند میشود و شما هم منشی بشو نیستی، جانم. و تمام این داستان فقط در چند سطرِ پر ایجاز، و نفسانیاتِ پوشیده در مطایبه و نزاکت. این است تفاوت میان پیر شدن در فرهنگی راحت، و در فرهنگی پر از عقده و تنش."
بیشتر از یک ماه است که روزانه حداقل ده خبر در مورد حضور و یا عدم حضور کلمنته در ایران می شنویم. بخشهای مختلف خبری پر است از اظهار نظر ها، صحبت ها، موضع گیری ها و ... پیرامون این مربی شهیر اسپانیایی. شخصا" چندان از کلمنته خوشم نمی آید. دلیلش هم شخصی است و توجیه خاصی برایش ندارم. ولی آن چیزی که در حال حاضر قصد پرداختن به آن را دارم، پروسه طی شده در یک ماه اخیر است. اول اینکه شما در اولین قدم تقسیم وظایف می کنید، سخنگو، نایب رئیس و .... ولی عملا" وظیفه ای را به شخصی محول نکرده اید؛ که اگر اینگونه نبود شما هر لحظه با اظهار نظر های به کلی متفاوت رئیس، نایب رئیس، سخنگو، عضو هیئت مدیره و ... در یک موضوع خاص روبرو نمی شدید.
اینکه شما یک فرد بیگانه با هر نوع اصول حرفه ای را راهی بلاد فرنگ می کنید تا با شهیر ترین و تراز اول ترین مربیان فرنگی باب گفتگو را باز کند؛ این آقا اگر این کاره بود حداقل از پس خداداد بر می آمد. فکر کرده بود طرف خداداد عزیزی است که اگر خواست صورتش را با یک سیلی ناقابل نوازش کند! آخر تلقی ما از حرفه ای بودن آن چیزی است که در ایران می بینیم که در قیاس با حرفه ای از دیدگاه کشورهای توسعه یافته و حتی در حال توسعه شرق آسیا، آماتور هم محسوب نمی شود. بعد پس از اینکه مدت ها با کلکسیونی از دروغ با افکار عمومی بازی کردیم، به طرف انگ هم می زنیم؛ عزت فوتبال ما بالاتر از این است که منتظر کلمنته بماند! آقای محترم کلمنته خودش درخواست همکاری داده بود؟ فراموش کردید روزی که انواع شوهای سخیف را در فرودگاه امام خمینی بازی می کردید؟ صحنه زمین خوردنتان در فرودگاه را چطور؟ آن روزها بحثی از اعتبار و عزت نبود ؟ یا آن روزها نداشتیم ؟ باز هم طرح تئوری توهم توطئه، نخواستند عده ای ....
حالا بعد از شنیدن این همه دروغ و حرفهای کاملا" متناقض با یکدیگر و چرخشهای ۱۸۰ درجه ای آن هم در کمتر از چند ساعتو صادر شدن کلی دستور و ابراز این همه اظهار نظر بعضا" توسط کسانی که حتی کلمنته را هم به درستی نمی شناختند و انتساب خروارها اتهام به عده ای ناشناس، بشنوید حرف های خود کلمنته را در مصاحبه ای با آس اسپانیا : " از روز اول تاکید داشتم که در تهران زندگی نمیکنم. این مسئله را خیلی واضح به آنها گفتم و در این بین، اتفاقی رخ نداده که نظر من تغییر کند... آنها 30 بار قرارداد را تغییر دادند. من واقعا سردرگم شده بودم. دیگر به مربیگری در این شرایط فکر نمیکنم. این برایم تجربه بسیار خوبی بود...در انتها نیز متوجه نشدم چرا این اتفاقات رخ میدهد. دلایل آنها را نمیفهمیدم. در 72 ساعت همه چیز تغییر کرد...مردم بسیار خوب و مهمان نواز، کشوری دیدنی و پر از جذابیتهای گردشگری. شهر تهران برایم فوق العاده بینظیر بود. همه با من مهربان بودند و به جز فضای مثبت، چهرهای دیگر در ذهنم نمانده است...ما در کل با هم مشکل داشتیم. از همه مردم ایران به خاطر میهمان نوازیشان تشکر میکنم؛ ولی تاکید میکنم که در فسخ قرارداد پیش قدم نشدم."
"تمام این داستان فقط در چند سطرِ پر ایجاز ... این است تفاوت میان پیر شدن در فرهنگی راحت، و در فرهنگی پر از عقده و تنش." نه اتهامی، نه توهینی و نه تهدیدی : "میتوانستم پس از امضای قرارداد، از آنها 3 میلیون بخواهم یا درخواست کنم که در کاخ زندگی کنم. از آنها فقط درخواست کردم که شرایط را بهتر کنند؛ اما فقط بخشی از قرارداد را تغییر دادند که به نفع خودشان بود" . خایر کلمنته درباره فسخ قرارداد و تماس با فیفا، اظهار داشته است: برای چه باید این کار بکنم؟ تعهدی از سوی ایران وجود نداشت که به خاطر آن ناراحت شده باشم. صحبتهای کردیم و سپس به توافق نرسیدیم.
تاریخ به روایت تصویر نوشته می شود نه به روایت عده ای متملق، چاپلوس و حقه باز؛ این را فکر می کنم جایی بیضایی گفته بود. کار دشواری نیست پی بردن به تفاوت های محسن صفایی فراهانی با همه کسانی که عنوانی واحد را یدک می کشند : مدیر !
۱.بسیاری از رویدادها بر عکس تصور اولیه مبنی بر هویت مستقلشان، پس از سالها بد جوری وابسته به جایی یا کسی به نظر می رسند. حتی اگر تصویری منفی هم از آن شخص یا مکان در ذهن ما ثبت شده باشد، باز حاضر به شکستنش نیستیم. آخر هر وقت تحولی رخ داد نتیجه اش فقط افسوس بود و بس.
۲.سالی که اسماعیل میر فخرایی مجری اختتامیه جشنواره بود، من هم در سالن حضور داشتم. فکر می کردیم که در غیاب پاکدل چه می شود! که نشد؛ همان موقع بود که فهمیدم پاکدل جزئی از هویت اختتامیه است؛ مثل تالار وحدت، مثل داوری بخشهای تخصصی فقط توسط پنج شش نفر که شده در دوره ای هم یکی دو مدیر جزء آنها باشند! و ...
۳.حالا که اختتامیه امسال را دیدیم بد جوری دلمان تنگ شد برای تالار وحدت، برای پاکدل و آن اشتباهات و لحن خاص جشنواره ای اش که امروز جشنواره و اختتامیه اش -در همه ادوارـ با او برایمان عینیت می یابد.
۴.آدم گاهی بعضی چیزهایش را می بخشد، گاهی پیشکش می کند، گاهی تقدیم می کند و ... ولی آدم سیمرغش را چه کار می کند ؟ ؟
۵.اینکه افراد حاضر در اختتامیه چه جوری آنجا رفته بودند یا اینکه اصلا کی و چه کار بودند، دقیقش را نمی دانم ولی از شکل تشویق حیایی می شد به بعضی نتایج مربوط و نا مربوط رسید.
۶.گاهی اختتامیه ها را یکی دو صحنه یا عکس در ذهنمان حک می کردند مثل سالی که خاچیکیان همان بعدازظهر مراسم دعوت شده بود، یا سالی که کیارستمی از گاواراس و رزی تقدیر کرد، سال آژانس و ... اما تنها چیزی که امسال حواسمان را به اختتامیه پرت کرد! علی رضا زرین دست بود و وزن حضورش.
۷.ما که قید خیلی چیزها را مدت هاست که زده ایم ولی نخواهید خاطراتمان را به یاد نیاوریم و نخواهیم با مقایسه آنها با وضع موجود، حداقل از این لذت افسوس خوردن این سالهایمان هم محروم شویم.
دیروز به عمد مسیرم را طوری تنظیم کردم که از جلوی یکی از سینماهای جشنواره رد بشم. تقریبا" جلوی سینما آفریقا هیچ خبری نبود. برنامه رو خریدم و چند لحظه ای جلوی سینما مکث کردم. آقایی جلو اومد و گفت که یک سری بلیط سینما فرهنگ داره سانس .... یه نگاهی انداختم به برنامه و گفتم که نمی خوام. تو راه نگاهی به بقیه برنامه انداختم. راستش اصلا" ترغیب نشدم که زحمت به خودم بدم و در دوره ای که هیچ خبر خاص و غیر خاصی هم نیست برم جشنواره! راستش هر چقدر برنامه را ورق زدم خبری نبود که نبود. فقط فییلم های فرمان آرا، موتمن و مانی حقیقی. فیلم فرمان آرا که از جشنواره خارج شد، انگیزه خاصی برای دیدن فیلمی از موتمن هم ندارم فقط می ماند کنعان ؛ راستش خیلی دوست دارم کنعان را ببینم؛ آبادان و کارگران ... را که اصلا" ندیدم و تا امروز فقط قسمت کوتاهی از هامون بازان را دیده ام. در مورد چیزهایی که ندیدم خوب چه نظری می تونم داشته باشم؟ ولی بد جوری می خوام کنعان رو ببینم؛ یه دلیلش شاید چهارشنبه سوری باشه و لذت خاص بعد از آن؛ شاید به خاطر خود حقیقی و شاید هم به خاطر ترانه؛
جشنواره بد جوری بی مزه به نظر می رسد. دیگر خبری از سالهای پایانی دهه هفتاد نیست، دیگر صفی در کار نیست، دیگر نه بازار سیاهی است و نه دعوایی و شکستن شیشه ای. آخرین سالی که سینما قدس جزء سینماهای جشنواره بود را خاطرتان هست؟ آژانس را کجا دیدید؟ سگ کشی را چطور؟ شما هم جلوی سینما فرهنگ برای ایستادن در صف بلیط مجبور شدید به قانون صف جداگانه برای خانم ها و آقایان تن بدهید ؟ از دهه شصت و اوایل دهه هفتاد ما خبری نداریم. لابد فوق العاده بوده صف هایش، تحمل سرمایش، آدم های داخل صف هایش و ..... ما که ندیدیم؛ خوش به حال شما.
معماری خاص خود ساختمان و مدیریت هنرمندانه تبدیل آن به موزه ، باعث نمی شود که آثار بی نهایت زیبای موزه در حاشیه قرار بگیرد. هر چند تعدد آثار و کثرت سبکها و رنگها، شاید مانع از آن شود که تک تک آثار و زیبایی شان در ذهن بماند. به گمانم دیدن موزه و قرار گرفتن اشیاء کنار هم و بهره مند شدن از لذت دیدن این مجموعه خود یک موضوع است و پی بردن به زیبایی و هنر نهفته در هر یک از اشیاء، موضوعی دیگر. شاید وجود کتاب و بروشور در کنار موزه سبب شود تا به دور از تاثیرات ناشی از معماری و فضای موزه و همچنین تاثیرت چیدمان آثار بر فکر و ذهن بیننده، هنر و اهمیت هر یک از اشیاء به تنهایی مورد نظر واقع شود. من این مساله را در تک تک مکانهایی از این دست تجربه کردم و تصمیم گرفتم تا در اولین بازدید از موزه صرفا" در موزه چرخ بزنم و نگاهی بازیگوشانه به هر آنچه در آن وجود دارد بیندازم. سعی کنم با دیدی کاملا" شخصی با آثار به نمایش در آمده برخورد کنم و کوچکترین توجهی به راهنمای موزه نداشته باشم. بعد روی هر کدام از اشیاء که خواستم تمرکز کنم؛ اصلا" مهم هم نیست چند تا؛ شاید حتی فقط سه چهار مورد. بقیه اش می ماند برای بعد. نوشته ها و توضیحات را هم مگر برای ضرورت. در دیدارهای بعدی و فارغ شدن از فضای موزه است که می شود تک تک توضیحات را خواند؛ تاریخها را بررسی کرد؛ از هنر سازندگان اشیاء حیرت کرد! و ... به همین خاطر است که توجه بعضی افراد در همان بدو ورود به تک تک جزئیات اشیاء و پرسیدن سوال و اظهار شگفتی شان برایم کمی غریب است. از طرف دیگر پی بردن به اوج هنر بکار رفته در یک شیء خاص موزه در مقایسه با مثلا" دیدن تصویر آن در یک بروشور کمی سخت تر است؛ چرا که در موزه شما با انبوهی از اشیاء طرف هستید که نه تنها هنری منحصر به فرد دارند بلکه در کنار هم به نمایش در آمده اند. درک اهمیت و زیبایی هر یک از آنها شاید نیازمند ابزار دیگری باشد. به همین منظور ما سعی کردیم تا به بررسی خود اشیاء هم بپردازیم. براستی که منابع در این راه بسیار اندک است.
سفالگری از کهنترین صنایع بشری است و ظروف اولیة سفالی مربوط به دورة آغاز کشاورزی است. زیرا محصولات کشاورزی نیازمند ظروفی بودند تا محفوظ بمانند. اولین سفالینههای دستساز ایرانی حدود ده هزار سال پیش در منطقة گنج درة کرمانشاه ساخته شدهاند. شش هزار سال پیش بود که با اختراع چرخ سفالگری، تحولی در این صنعت به وجود آمد و از آن به بعد، تولید سفال متنوع و انبوه شد. سفالهای زرینفام یا طلایی از انواع سفالهای دورة اسلامی هستند که احتمالا برای اولین بار در ایران، در شهرری ساخته شدند. قدیمیترین شیشههایی که در ایران به دست آمدهاند، در معبد چغازنبیل شوش پیدا شدهاند.
نقش صلیب
تقریبا در همة تپههای باستانی، سفال پیدا میشود. برای این که خاک که مواد اولیة سفال است، همه جا هست. اما چیزی که در این کاسة سفالی جالب است، نقش صلیب است. با توجه به این که در ایران سفالهایی پیدا شده که مربوط به 7 هزار سال پیش هستند و بر روی آنها این نقش دیده میشود، اگر بگوییم که صلیب مخصوص مسیحیهاست درست نیست. تفسیرهای متفاوتی برای این نقش وجود دارد که خودش یک کتاب میشود. چهار عنصر، چهار جهت اصلی، چهار رودی که به بهشت میروند یا از آن جاری میشوند، نماد خورشید، چرخة هستی و زندگی طولانی، از تعبیرهای این شکل پر رمز و راز هستند
ظرف هفت سین
این هم ظرف آجیلخوری 700 سال پیش که به آن ظرف هفت سین هم میگویند. این ظرف، از خمیر خاک شیشه و به صورت دو جداره ساخته شده و در گرگان پیدایش کردهاند
گیل گمش
قدیمیترین حماسة شناخته شدة بشری، داستان موجودی افسانهای به نام گیل گمش است. این داستان به سه تا چهار هزار سال قبل از میلاد برمیگردد و به صورت نمادین، انتقال بشر از دوران پارینه سنگی به شهرنشینی را در تمدن بابل بازگو میکند. نقش این خمرة سفالی بزرگ که مخصوص ذخیرة غلات است، افسانة گیل گمش را نشان میدهد. این خمره مربوط به 5 هزار سال پیش است و در نهاوند پیدا شده
در باب توبه سخن بسیار گفته اند. در واقع نمی توان کسی را یافت که حتی در ناخودآگاه ضمیرش، حتی لحظه ای به توبه فکر نکرده باشد. در این که تلقی انسانها از این امر (توبه) هم بسیار متفاوت است، شکی نیست. توبه در رسمی ترین شکل خودش شاید تنها دست آویزی باشد برای مبلغان مذهبی؛ چرا که اگر وعده به چشم پوشی معبود از خطاها و اشتباهات نباشد، دیگر تبلیغ و دعوت به چه امیدی ؟ در سطحی دیگر توبه شاید تنها پناهگاه خطاکاران هنگام ارتکاب به خطاهایشان باشد. اما اینکه اصلا" توبه چیست خود داستان دیگری دارد. اینکه توبه تنها یک مساله روانی است؟ یا اینکه شرایط تحقق آن چیست ؟ و نکته مهمتر اگر فرض بر پذیرش توبه است به چه شکلی ؟ و اینکه تا چه اندازه ای می توان دل به پذیرش توبه بست ؟ زمانی که مطالب زیر را می خواندم بیشتر حواسم معطوف به ماهیت توبه بود.
میشل دوبرانسکی اعتقاد دارد که در قرون وسطی در سراسر اروپا، افسانه یی رایج بوده که بر مبنای آن، مرد جوانی روز عروسی اش به طور اتفاقی از قبرستانی عبور می کرده است و سر راهش جمجمه یی را بر زمین می بیند و به آن لگدی می زند و چون نیمه مست بوده با حالت لودگی او را به جشن عروسی اش که در همان روز و ساعاتی بعد برگزار می شده، دعوت می کند. در بحبوحه جشن و با ناباوری تمام در خانه به صدا درمی آید و پشت در آن شبح قبرستان ظاهر می شود. شبح سپس وارد خانه می شود و پشت میزی می نشیند، اما غذایی نمی خورد ولی در عوض از آن جوان خیره سر می خواهد که دعوت متقابلش را بپذیرد و به ضیافتی در قبرستان مهمانش شود. جوان با بهت و ناباوری به میعادگاه می رود و در قبرستان که محل وعده بوده، حاضر می شود. آنگاه اسکلت دستش را به نشانه دوستی به سوی مرد جوان دراز می کند و آنگاه که دستش را می فشرد، او را با خود به قعر جهنم و ظلمات می برد.
اما اولین بار به سال 1515 میلادی روحانی یسوعی متاثر از آن افسانه اولیه، نمایشی را با شرکت سه نفر ترتیب می دهد. جوان ماجراجو در نقش کنت لئونس، مربی ضداخلاقش که همان ماکیاولی مشهور است و سپس جد کنت لئونس که چونان شبح مردی ظاهر می شود. ماجرا مجدداً از آنجا شروع می شود که کنت جوان هرگونه اخلاق و نرم عمومی و هر چیز بهنجار شده و مقدسی را به بازی می گیرد. در این نمایش وقتی که شدت لودگی کنت جوان به اوج می رسد شبح بر او ظاهر می شود. ماکیاولی فرار را بر قرار ترجیح می دهد و شبح می ماند و کنت جوان، سپس شبح بر کنت جوان حقیقتی را فاش می کند که جوان آن را همواره انکار می کرد و آن اینکه نمی بایستی به مقدسات توهین شود و اینکه روح از بین نمی رود.
اما به تاریخ 1630 و این بار در اسپانیا باز هم راهبی اسپانیایی به نام گابریل تلز است که با نام مستعار تیرسودو مولینا نمایشنامه های متنوعی را می آفریند که به نظر می رسد نمایشنامه دن ژوان نیز از آن او است. این بار دن ژوان به روایت تیرسودو مولینا داستان ارباب جوانی است که با نشاط و خوشرویی به فریفتن زنان مشغول است و از هر فرصتی استفاده می کند. اما آخر ماجرا به طور غریبی به آن افسانه مشهور شباهت پیدا می کند یعنی موقعی که دن ژوان به کلیسا می رود برای آنکه ریش جسد (شبح یا پیکره) پدر دونا آنا را بکشد که خود او (دن ژوان) او را بر اثر دوئل به قتل رسانده است زیرا پدر او را (دن ژوان) با دخترش غافلگیر کرده بود. از آنجایی که فضای روحی دن ژوان توام با دمدمی مزاجی است (بدون هیچ وجدان معذبی) با دیدن آن جسد، دن ژوان دگرگون می شود و بلافاصله طلب توبه می کند. جسد (شبح) دستش را به عنوان آشتی به سمت دن ژوان می آورد ولی مانند همان افسانه قدیمی، وقتی که شبح دست دن ژوان را می گیرد وی را به سمت خود کشیده و از بین می برد. بدین سان این روایت نیز مانند همان افسانه متضمن معنایی است و آن اینکه طلب عفو و بخشش به آن معنی نیست که از رحمت خداوند به ناروا سوءاستفاده شود.
باز در سال 1665 مولیر نمایشنامه دن ژوانی را در پنج پرده در فرانسه به اجرا درمی آورد. اما در این نمایشنامه برخلاف آن افسانه های گذشته به نفع دن ژوان دستکاری صورت می گیرد (شاید هم مولیر ارادتی به دن ژوان داشته است،) یعنی دن ژوان از آدم رذل تبدیل به آدمی خوش مشرب و بذله گو می شود علاوه بر آن دلیر و شجاع نیز معرفی می شود و حتی گاهی از کسانی که حق شان خورده شده است دفاع نیز می کند.
اما به رغم این مساله هسته اصلی داستان تغییر نمی کند. باز هم دن ژوان پسر ناخلفی است که با پدر رفتار تندی دارد و تنها مطابق ذوق و سلیقه خود عمل می کند اما اخلاق در جاهایی و البته در بیشتر جاها ممانعت می کند از اینکه او هر کاری را که بخواهد بتواند انجام بدهد. اما بعد از افراط در بی حرمتی به پدر ناگهان طبع دمدمی مزاجش که ویژگی آن طبایع است دگرگون می شود، از پدر طلب توبه می کند، پدر نیز توبه را می پذیرد اما در نهایت همان ماجراهای قبلی اتفاق می افتد یعنی توبه منجر به نجات دن ژوان نمی شود.
اما به سال 1787 آمادئوس موتسارت بر صحنه اپرای پراگ دن ژوان را به مثابه یک اسطوره باز می گرداند و آن را تکرار می کند (مقصود از اسطوره همان تکرار یک روایت است و نه قهرمان بی بدیل). اپرای موتسارت با این موضوع شروع می شود که دن ژوان زنی را اغفال می کند و زن بعد از آنکه گذاشته است که اغفال شود، داد و فریاد راه می اندازد و می خواهد که دن ژوان را رسوا کند. دن ژوان که اوضاع را ناجور می بیند، سعی می کند که فرار کند اما پدر آن زن که فرمانده نیز است سر می رسد و دن ژوان را به دوئل دعوت می کند. دن ژوان که همچنان به زندگی به عنوان یک غایت نگاه می کند، حاضر نیست در ریسکی که امکان کشته شدن است خود را درگیر کند. به هر صورت با لطایف الحیل از ماجرا می گریزد و به دنبال ماجراهای عشقی جدیدی می رود بدون آنکه احساس ناراضی بکند. ماجرای اپرا ادامه می یابد و دن ژوان درگیرودار ماجرای عشقی دیگر، گذرش به قبرستان می افتد (باز هم مکانی رازآلود و کم و بیش مقدس) در آنجا البته مدت ها است که فرمانده در قبر آرمیده، ولی بر سر قبرش مجسمه یی از او به هیئت برجسته یی برپا است اما آن مجسمه با آنکه مجسمه است اما گویی که زنده است و با دیدگانی خشم آلود به عنوان نیروی نمادین و وجدان عمومی به دن ژوان توام با غضب خیره می شود. دن ژوان در برابر خشم او جا می خورد و به منظور کاهش خشم، وی را یعنی مجسمه را به مهمانی دعوت می کند (مشابه همان کاری که آن جوان خیره سر از اسکلت در قبرستان انجام می دهد). مجسمه آن دعوت را می پذیرد، شاید به این منظور که به عنوان نماینده اخلاق از دن ژوان بخواهد که از گذشته اش اظهار ندامت کند و واقعاً پشیمان بشود.
۱. سالها قبل بیضایی در یادداشتی پیرامون فیلم "موج، مرجان، خارا" ساخته ابراهیم گلستان نوشته بود که ایرانی ها کار نمی کنند ولی افسانه های چند میلیون تومانی در مورد کار می سازند. هر وقت فکر می کنم می بینم اصولا" شغل بسیاری از مردم ایران به نوعی کاذب محسوب می شود. ببینید یک سری از مشاغل خاص اینجاست و در سایر نقاط دنیا محلی از اعراب ندارد؛ بعضی دیگر از مشاغل مورد بحث ما هم، اصلا" از همان "فرنگ" و "غرب" آمده اند، ولی خوب آنها همه چیزشان به همه چیزشان می آید دیگر!
۲. "هزینه این عمل نیم ساعته که همراه با بی حسی موضعی است، از ۲۰۰ هزار تومان تا هفت میلیون تومان در تهران متغیر است. این نوع نوسان قیمت بستگی به این دارد که مطب در کجای تهران (شمال، شرق، غرب و یا جنوب) واقع شده باشد. در جراحی های ساده هزینه ها از ۲۰۰ هزار تا ۵/۱میلیون تومان متغیر است؛ اما در جراحی هایی که از روش های جراحی پلاستیک و لیزر به عنوان از بین بردن جای بخیه استفاده می شود، ارقام تا ۷ میلیون تومان نیز افزایش می یابد. این نوع جراحی ها نیز در مطب انجام می شود و حدود ۵/۱ ساعت زمان می برد. تنها امتیاز آن این است که در این شیوه، حتی پزشکی قانونی نیز متوجه ترمیم هایمن نمی شود. رونق بازار این ماماها به حدی است که مامایی که تا چند سال پیش در ورامین کار می کرده، بعد از ارتقای محل کارش به خیابان خراسان، پیروزی و بعد از آن میدان هفت حوض، اکنون در جردن مطب دایر کرده است."
۳. فکر می کنید با چه عمل حیاتی روبرو هستیم، خوب شاید بعضی مواقع برای بعضی ها حیاتی هم باشد؛ ولی چیزی که مهم است بیهودگی بسیاری از تلاشهای ماست. سند چشم انداز بیست ساله تنظیم می کنیم، افقهای آن چنانی برای خودمان ترسیم می کنیم ولی غافل از آنکه هر روزی پس رفتی قابل ملاحظه داریم. نمی دانم مبنای در حال توسعه بودن ما چیست؛ اصلا" کدام توسعه ؟ توسعه چی ؟ در حالی که سرانه مطالعه ما در حد صفر است ، راه دوری نمی رویم همین کنار در کویت به حدود سی دقیقه می رسد. اگر دقت کنید می بینید که ما عمدا" این کار را نمی کنیم ولی حاضریم به عنوان "استراحت" بیش از دوازده ساعت را در ترافیکی عذاب آور سپری کنیم و به شمال برویم آن هم در عرض چهل و هشت ساعت.
۴. ما لذت های حقیری داریم؛ با تحمل این همه سختی به جهت استراحت، در جاده مرگ شمال، رهسپار می شویم تا به لذت های حقیر ترمان که هزینه ای کمتر در همین تهران دارد، بپردازیم. اینکه می گویم همه چیزمان به همه چیزمان نمی آید درست همین جاهاست؛ ورزشکار ما پول حرفه ای می خواهد ، اما نه حرفه ای رفتار می کند نه حرفه ای حرف می زند نه تفکر حرفه ای دارد؛ حرفه ای فقط در پولش عینیت می یابد و گر نه ارزشمند ترین بازیکن حرفه ای بسکتبالمان پس از مسابقه ای سخت و بدون استراحت کافی که یکی از اصول زندگی ورزشکار حرفه ای است قدم در جاده مرگ نمی نهاد. این که می گویم لذت هایمان حقیر است را جایی می توانید ببینید که مدیران عامل شرکت های متمول خیابان میرداماد در ابتدای صبح و عزیمتشان به محل کار حاضرند با ماشین های گران قیمتشان کیلومترها ! دنده عقب بگیرند تا در همان ابتدای صبح خانم ایستاده کنار خیابان به انتظار ماشین، را سوار کنند. ما آدمهای حقیری هستیم ...
۵. اینکه دروغگوییم، به شدت متظاهر، چاپلوس، حقه باز و ریاکار ، شما در آن شکی دارید؟ حالا می خواهیم دروغ بگوییم و هزینه هم می کنیم؛ برای افشا نشدنش پیش متخصصش، میلیون هم رقمی نیست: وام می گیریم و ... رییس انجمن علمی مددکاران اجتماعی ایران، معتقد است که "بسیاری از مردان با وجود آن که با دختران زیادی دوست بوده و رابطه داشته اند؛ اما هنگام ازدواج به سراغ فردی می روند که چیزی از گذشته وی و روابطش نمی دانند و یا خانواده سلامت اخلاقی وی را تایید می کنند. در واقع ندانستن را بهتر از دانستن می دانند و از سوی دیگر برای آن که شنیدن دروغ برایمان لذت بخش تر است، دروغ را بهتر باور می کنیم. دختران نیز به دلیل شرایط نامناسب فرهنگی و اجتماعی که وجود دارد، علی رغم آن که به عنوان یک انسان باید از لذت های زندگی بهره مند شوند؛ اما برای ادامه زندگی مجبور به پنهان کاری هستند."
۶. من از این شعر چارلز بوکوفسکی خیلی خوشم می یاد. امروز اینجا دیدمش و ...
ون گوگ گوششو برید
و دادش به یه فاحشه
اونم چندشش شد و گوشو پرت کرد...
- ون!
فاحشه ها گوش نمی خوان
پول میخوان...
فکر می کنم واسه همین تو نقاش بزرگی بودی
تو
چیزای دیگه رو نمی فهمیدی...
محاله باور کنید این جوری هم بشه
بهرام، امروز می خواستم زادروز تو را به عنوان یک چهره ماندگار معاصر شادباش بگویم، دیدم این «چهره ماندگار» هر چند ترکیب مهتابی قشنگی است، این چند ساله مدال مستعملی شده است که فله ای به سینه بندگان خدا نصب می کنند و ایضاً برای محتشمان این حوالیً ما ستاره رنگ پریده ای است که فله ای به دوش اهل هنر می زنند. به این مناسبت بگذار در مقام یک شاهد عادلً مرجع ملی دستی به فتوا بلند کنم چنین؛ قسم به نام او (که تویی)، و نامت حجت است بر تآتر ایران، و تویی در آستانه این سالگرد خجسته قلمدار صحنه های ما که از برجستگان درام جهان کسری نداری و چیزی هم سری....بهرام عزیز، بیضایی بینوای من ، اینک در این روز آبی و در نهایت خرسندی افتخار دارم که از سالروز ولادت انسانی یاد کنم که برکت خاندان تآتر ماست و عزت اصحاب سرسپرده آن در اینکه به احترام او ( که تویی) از جا برخیزند و پیش پای تو مخلصانه کرنش کنند. زیرا که برقله های درخشان فرهنگ ایران میلاد یک درام نویس بزرگ برای فخر ملتی کفایت است.
اکبر رادی
نامردی است که در جواب تبریک رادی تسلیت بگویم؛ این نه از من که از روزگار است - آری - آن هم آنجایی که تبریک فرق چندانی با تسلیت ندارد، رفت آن بزرگواری که رادی بود؛ سوار بر واژه های خویش؛ اما چشمه یی را که از قلم وی جوشید، جا گذاشت، تا کاسه ی دست هایمان را از آب زندگی بخش آن پر کنیم،خدایا چرا نمایش را دوست نداری؟ چرا در سرزمین های دیگر دوست داری؟ روز تولدم را به نمایش ایران تسلیت می گویم؛ و به هر که از رادی ماند؛ به بستگان و وابستگان وی. و پیش از همه به زنی - حمیده - که بیش از چهار دهه با وی زیست - کنار سرچشمه یی - و غرش رودی را که از زیر انگشتان وی جاری بود، خاموش می ستود.
بهرام بیضایی
باید روزی بدون اکبر رادی شروع نشود که شد. دوره نویسندگان و شاعران زخمناک آرام به سر می آید. دیگر دوره آثار بزرگ نیست. روز دلتنگی است، ابر است و زمستان سرد است. هوای نوشتن برای مرگ اکبر رادی را ندارم. آواز خش دار این نسل می ماند، قیمت قناری به گوشت آن نیست به خواندن آن است
مسعود کیمیایی
دیروز عصر بود که به رسم همیشگی، صفحه آخر اعتماد را باز کرده بودم و پشت مونیتور در حال بالا پایین کردن صفحه بودم که یادداشت رادی را دیدم. رادی یک سالی از بیضایی کوچکتر بود و این تبریک روزنامه ای روز تولد، آن هم در انتهای دهه هفتاد عمر کسی، غریب می نمود. صبح که باز هم به یکی دیگر از رسم های همیشگی، جلوی کیوسک روزنامه فروشی نزدیک خانه، داشتم به سرعت تیتر روزنامه ها - از سیاسی گرفته تا ورزشی- را مرور می کردم، چشمم به تیتر و عکس اعتماد افتاد؛ مرگ درصبح نمناک : در سوگ اکبر رادی؛ نمی دانم چه حسی داشتم. شاید در چنین مواقعی بیشتر یاد مرگ می افتم، یک طور دیگری حسش می کنم، حضوری ملموس تر و واقعی تر از زمان های دیگر دارد شاید شبیه زمان هایی که از کنار مسجدی رد می شوم که آنجا مجلس ختم است، وقتی صدای قرآن و شیون بازماندگان را می شنوم مرگ برایم رنگ دیگری دارم. یاد چند سال پیش و مرگ هوشنگ حسامی افتادم؛ درست نمی دانم صبح اولین چیزی که به ذهنم رسید چه بود ولی حالا دارم به این فکر می کنم که حس بیضایی پس از شنیدن خبر مرگ رادی چه بود؛ اینکه دوستی که یک سالی هم کوچکتر از توست سالروز تولدت را تبریک بگوید و همان روز از دنیا برود؛ مرگ در میزند
"کامران عدل را بیشتر به خاطر عکس هاى «معمارى»اش مى شناسند ."
ما هم همینطور ! پست قبلی را به غلامرضا معتمدی اختصاص داده بودم و حالا قصد دارم کمی هم پیرامون کامران عدل سخن پراکنی کنم.
اول سعی می کنم تا جایی که بتوانم نکته ای را توضیح دهم؛ من به درستی نمی توانم حق مطلب را درباره چیزهای مورد علاقه ام ادا کنم. گاهی تصمیم می گیرم قیدش را بزنم و صرفا" به همان لذت شخصی اکتفا کنم؛ ولی خوب نمی شود، دوست دارم دیگران را در آن لذت شریک کنم، یا شاید باعث شوم کسی به دیدن/ خواندن/ شنیدن/ ... چیزی تحریک شود و ....، ولی به هر حال هر چه باشد همه در جهت همان لذتی است که من می خواهم ببرم! راستش تا حدودی هم قائل به دسته بندی هستم؛ پذیرفته ام که اثر هر کس به هر شکلش( کتاب، موسیقی، فیلم، نقاشی، مجسمه، بنای معماری و ... ) می تواند چیزی جدای زندگی شخصی و احوالات خصوصی خالقش باشد. سالها پیش کتابی را که مرتضی کاخی در مورد مهدی اخوان ثالث نوشته بود را می خواندم. کتاب یادداشتی از عباس کیارستمی داشت؛ کیارستمی در این یادداشت به شرح ملاقاتش با اخوان ثالث در فرودگاه تهران و لندن پرداخته بود. خلاصه صحبتش این بود که باید آثار این دست افراد را خواند/ دید/ شنید/ .... در همین حد، و گر نه نزدیک شدن به خود خالق اثر همیشه جالب نیست؛ می تواند به کلی تصویری را که از او در ذهنتان ساخته اید، به هم بریزد و هر آنچه را که من از آن یکسره به لذت یاد می کنم خراب کند و از بین ببرد. راستش من خودم هم تجربه هایی تلخ در این زمینه داشتم. بنابراین از جایی به بعد تصمیم گرفتم تا صرفا" به خود اثر اهمیت دهم و این حق را به خالقش بدهم که هر طوری دلش می خواهد باشد و با این کار خودم را هم صاحب حق بدانم که هر کجا خواستم اسطوره اش را در ذهنم در هم بشکنم و طوماری از رکیک ترین الفاظ را نثارش کنم و دوباره با اثری دیگر که مرا مجذوب کند دوباره آشتی کنیم و .... این خیلی بهتر بود؛ چون فرصت نقد را به شما می داد و هم باعث می شد شما از هر آنچه می خواهید لذت ببرید و حواشی خللی در این زمینه وارد نکند.
در مورد غلامرضا معتمدی و کامران عدل هم وضع به همین منوال است. آنچه در نظر اول اهمیت دارد پرداختن این قبیل افراد به آن چیزی است که این روزها کم یافت می شود؛ انجام اموری بیرون از دایره معمول و روتین تخصصی اشان، که شاید در نگاه اول غریب و حتی تا حدی توام با ادا و ژست باشد. ولی اگر شما نگاهی گذرا به کارنامه آنها هم انداخته باشید متوجه می شوید که آنها اتفاقا در حوزه تخصصی اشان صاحب نظرند و از همین دریچه و تخصص است که دست به کارههایی کاملا" خلاقانه و به دور از روزمرگی زده اند. فقدان محل هایی برای عرضه، بی اهمیتی برای رسانه ها و متولیان امر، روزمرگی شدید و مشکلاتی از این دست سبب می شود تا کوششهایی این چنین هم تا حدی از دسترس علاقمندان دور بماند. برای ما ادعاهای کامران عدل درست یا نادرست در باب تقدمش در عکاسی و بد اخلاقی های غلامرضا معتمدی در پرداختن به آثار آنها کوچکترین محلی از اعراب ندارد.
کامران عدل
- عکاس متولد ،۱۳۲۰ تهران
- کارشناسى عکاسى از انستیتو عکاسى پاریس
- عضو اسبق استودیوى عکاسى ژاک روشون
- اولین کارگردان بخش عکس و عکاسى تلویزیون ملى ایران
- از اولین مدرسان عکاسى در مدرسه عالى تلویزیون ملى ایران
- از قدیمى ترین برندگان جایزه جشنواره آقاخان ژنو به همراه ژاک کندى
- عضو دائمى هیأت ژورى جشنواره آقاخان ژنو از سال ۱۳۵۸ تاکنون
- اولین مجموعه عکس از شیشه هاى ایرانى
- از اولین عکاسان معمارى ایرانى و ثبت بیش از هزاران اسلاید معمارى ایرانى
- ترمیم عکس هاى انجمن ملى سابق وزارت مسکن و توسعه شهرى
- چاپ و انتشار بیش از یازده جلد کتاب مصور از ایران و کشورهاى جهان
- عکاسى بیش از ۳ هزار اسلاید از زندگى عشایر ایل بختیارى ۱۳۵۳
- برپایى بیش از شش نمایشگاه انفرادى عکس در ایران و اروپا
- همکارى با دولت کویت براى عکاسى از معمارى معاصر این کشور
- عکاسى بیش از هزاران اسلاید از مراسم و سالگردهاى مذهبى مهمترین شهرهاى مذهبى ایران ۱۳۴۹- ۱۳۴۷
- برخى از کتاب هاى مصور وى عبارتند از: «بر درگاه حق پاگذاشتم»، «اجراى طرح در کاشى کارى ایرانى» (۶ جلد)، آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند، تجدید خاطره،
بازارهاى ایرانى و...
کامران عدل را بیشتر به خاطر عکس هاى «معمارى»اش مى شناسند .
گرچه دوسالى از نمایشگاه عکس او درباره گربه هاى ولگرد تهران مى گذرد اما هنوز هم اگر جایى عکسى از گربه اى ببینیم یادمان مى افتد که در نظر عکاسان حتى پیش پا افتاده ترین موضوعات مى تواند تبدیل به دیدنى ترین مجموعه هاى عکاسى شود. کارى که تنها از عهده امثال کامران عدل ساخته است. او خودش درباره این مجموعه مى گوید: «چندسال پیش که به یاد ندارم چندسال پیش بود! هنگام غروب از جلوى وزارت کشاورزى عبور مى کردم. درکنار پیاده رو، شهردارى یکى از این سطل هاى زباله را که هروقت لازمش دارى، پیدایش نیست نصب کرده بود. درآن گرگ و میش مایل به آبى، سروکله گربه اى پیداشد. جلوى سطل مکثى کرد و خیزى برداشت و رفت بالاى سطل زباله. بر مبناى حس کنجکاوى عکاسانه ایستادم تا ببینم مابقى ماجرا چه مى شود. ادامه در روزنامه ایران
دیروز بود که اتفاقی گفتگویی با غلامرضا معتمدی توجهم را جلب کرد. مان هنر نو درست در فاصله چند دقیقه ای شرکتی بود که من ۲ سال پیش آنجا کار می کردم. هیچ وقت فرصت نشد تا سری به آنجا بزنم. درست همان روزها بود که بیلبوردی در میدان هفتم تیر هم بارها توجهم را جلب کرده بود. آن روزها به دلایلی که جزء خاطرات بد من به حساب می آید زیادی گذرم به هفت تیر می افتاد و همیشه این بیلبورد کذایی جلو چشمم بود. همیشه دنبال فرصتی می گشتم که سری به مان ... بزنم. ولی چون همیشه فکر می کردم که فرصت زیاد هست، هیچ وقت نرفتم. اواخر تابستان امسال هم که خواستیم حس کنجکاوی امان را ارضا کنیم با در بسته روبرو شدیم. تا دیروز کا تا حدی این کنجکاوی ما فروکش کرد. گفتم شاید بد نباشد این مساله دریچه ای شود برای ورود شما به قلمرو غلامرضا معتمدی و آگاهی از آنچه در این بنا و فکر صاحبانش می گذرد.
ویژگی های ساختمان مان هنر نو از زبان طراح و معمار آن : مهندس غلامرضا معتمدی
خانه ای می ساختم ؛ که قرار بود من وشریک هایم را درخود جای دهد ، کنارساختمانی که سالها پیش ساخته بودم ؛ خانه تک تک صاحبانش را از دست داد ؛ دست آخر دو نفر ماندیم ، من وعمید نائینی کم اما نمی آوردم ؛ ادامه میدادم
هر چه فکر کردم ، اجرا کردم ؛ هیچگاه عادت به طراحی روی کاغذ وکشیدن نقشه نداشتم ، در مغزم طرح می کنم ، د رمغزم اصلاح می کنم ، وسرساختمان بامعمار وبنا و آهنگر و…… اجرا می کنم ؛ هر روز گوشه ای ، تنها نقشه ، نقشه های یک صدمی است ؛ که به شهرداری داده می شود ، برای مجوز.
مجموعه مسکونی دستور (2) رابراساس فضای منفی طراحی کردم . زمین ساختمان جدید از کوچه ای ورودی می گرفت که 15 متر پائین تر از ساختمان قدیم بود . این ساختمان با اضافه های بعدی شکل ال داشت (L ) ، با حیاطی در جنوب غربی زمین ، با ساختن ، حیاط مرکزی درقلب ساختمان جدید وچسباندن به ساختمان قدیم ، کل مجموعه به شکل یک L U در آمد . پانزده متر بلند تر از کوچة پائینی .
حالا دو حیاط مرکزی داشتیم با 7 متر اختلاف سطح وحیاطی در جنوب مجموعه 15 متر پائین تر ، ومیشد از سهیل وارد واز دستور خارج شد .
ساختمان قدیمی ، در گذشته اداری شده بود وساختمان تازه قرار بود مسکونی شود . ـ که نشد ـ این دوساختمان با هم مان هنر نو شد ... ادامه
گفتگویی با غلامرضا معتمدی
غلامرضا معتمدی :
تولد : 1328 تهران
دبیرستان البرز : 1341 ـ 1347
دانشگاه تهران رشتة معماری : 1347 ـ 1352
کارگاه 3 گروه مشاور معماری : 1354 ـ 1359
دفتر طرح مشاور طراحی داخلی : 1359 ـ 1384
پردازش هنری ماهنامة صنعت حمل ونقل ،
سفر وپیام امروز : 1367 ـ 1372
مرکز پردازشهای اطلاعات شهری : 1369 ـ1375
مشاور برنامه ریزی وتبلیغات متروی تهران : 1377 ـ1386
پناد مجری تبلیغات شهر تهران : 1379 ـ 1386
آقای معتمدی کمی ازخودتان بگویید .
دورة متوسطه را در دبیرستان البرز ورشته معماری را در دانشکدة معماری دانشگاه تهران گذراندم ودر سال 54 با دونفر دیگر از فارغ التحصیلان همین دانشکده ، دفتری برای کار معماری بر پا کردیم که تا سال 57 کارهای بسیاری در این دفتر طراحی واجرا شد . پس از انقلاب با تغییر کارفرمایان ارائه کارهای قابل قبول بسیار دشوار شد . بنابراین ، تصمیم گرفتیم از کارهایی غیر ازمعماری درآمد کسب کنیم و خود کارفرمای خویش شویم . از همان زمان به این باور رسیده بودیم که دوران برج عاج نشینی وتکرویهای هنرمندانه به پایان رسیده است و خلق آثار هنری نیازمند سازماندهی ، کار گروهی ، سرمایه وبهره جویی از آخرین دستاوردهای تکنیکی است ... ادامه