خانمها ، آقایون!
به عرضتون برسونم که: بر خلاف ظواهر کسی منو از خونه ش بیرون ننداخته.
اتفاقا بر عکس، پذیرایی تلما و لوییز وحشتناک فوق العاده بود... اونا دخترای نازنینی هستند و ما ساعتها راجع به امکان عضوگیری مجدد گروهِ تا حالا دو نفره شون بحث و مشاجره کردیم ، سیگار برگ کشیدیم و نسکافه خوردیم.
اونا واقعا دخترای مهمون نوازی اند ، ولی دست آخر به این نتیجه رسیدیم که تلما و لوییز ، « تلما و لوییز» اند و بانی و کلاید ، « بانی و کلاید» .
( اونموقع البته من هنوز از دست سکوت و غیبت های کلاید عصبانی بودم و اصلا قصد نداشتم به استدلالهای مسخره ی من در آوردیشون گوش بدم... چون از نظر من تنها موردی که این وسط باید حلش می کردیم این بود که معین کنیم بهتره اسم « بانی» بین اسمای « تلما» و « لوییز» بیاد، یا اینکه قبل یا بعدشون؟)
به هر حال تو این اوضاع و احوال بودیم که کلاید به م زنگ زد ، حال بابامو پرسید و من باز دلم براش تنگ شد؛ با تلما و لوییز روبوسی کردم و دوباره برگشتم خونه بابام!
البته من قبول دارم اگه کلاید اینجا چندان حرفی نمی زنه ماله اینه که مشغله های زیاد دوران غیبت کبراش بهش اجازه ی این کارا رو نمی ده ( غیبت صغراش چند ماه بیشتر طول نکشید، اونموقع هم مشغله زیاد داشت).
اما خوب، اون گاهی_ به صورت ناشناس_ این ورا یه سری می زنه و وراجی های منو که می بینه ابروهاشو بالا میندازه و پیش خودش می گه:« کاش می شد این دختره رو ادب کرد!»
یه همچین وقتی شاید پیش خودش یه سیگاری دود کنه ( چی! بی اجازه؟!) و بعدش به من زنگ بزنه: « سلام، چطوری؟»
- خوبم مرسی .
- چه خبر؟
- هیچ .
- چه کارا می کنی؟
- هیچ چی! تو چی؟
- منم هیچ چی!
زیبا بود