درست از همان روزهای شروع این علاقه لعنتی به خود سینما، تمایل عجیبی هم به فیلمبرداری بوجود آمد. دوربین از خیلی وقت قبلترش شیئی مقدس بود؛ ولی حالا دوربین فیلمبرداری چیز دیگری بود. ابهت داشت؛ اندازه اش، ترکیبش، و لنز و صندلی و پروژکتورهایش. کرین که دیگر جایگاه امپراطوری بود. چقدر آن سالها دوست داشتم روی صندلی یکی از آنها بنشینم. آخر تصویر یک فیلمبردار روی کرین در کنار کارگردانی که آن پایین روی زمین ایستاده و گردنش را کشیده تا چیزی را با فیلمبردارش در میان بگزارد، وسوسه انگیز بود. همان سالها دقتم روی تیتراژها بیشتر شد. اسمها آرام آرام آشناتر شدند؛ محمود کلاری، اصغر رفیعی جم، علیرضا زرین دست، مازیار پرتو، تورج منصوری، نعمت حقیقی، عزیز ساعتی و ... مهرداد فخیمی.
حالا فخیمی نیست و ما طبق معمول همه وقت هایی که کسی مرده، شروع می کنیم به مرور خاطراتمان. از تیغ و ابریشم و هزاردستان گرفته تا چریکه تارا، مسافران، مرگ یزدگرد و ....
بدینوسیله با ارسال لینک زیر مراتب همدردی خودرا با پست آپارتمان شما اعلام می داریم !
http://brief-encounter.blogspot.com/2008/08/blog-post.html
ممنونم از حضور و نظر جالبتان در وبلاگ . حتما خودتان هم شاهدید که نظرتان منحصر به فرد بود. بگذریم ... متشکرم که مرا با وبلاگتان آشنا کردید.
!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فقط کریم باقری
آن زمان که آخرین عقاب بر فراز آخرین کوه های فرسوده به پرواز در می آید/ و آخرین شیر به سوی آخرین چشمه ی غبارآلود غرش می کند/ می توانی آن ها را ببینی که از ورای جنگل ها شگفت زده به آخرین تک شاخ پیر و خسته خیره شده ند.
هنگامی که نخستین نفس زمستان در میان گل ها منجمد می گردد/ و تو به شمال می نگری و ماه رنگ پریده طلوع می کند/ آن گاه که گویی همه چیز می میرد و جهان را در سوگ رها می کند/ از دور دست ها صدای خنده ی آخرین تک شاخ به گوش می رسد که می گوید من زنده م/
آن گاه که آخرین ماه مغلوب آخرین ستاره ی صبح گاه می گردد/ و گویی آینده به تمامی نابود شده است/ به آسمان نگاه کن جایی که میان ابرها مسیری نمایان شده/ وجود درخشان آخرین تک شاخ را بنگر که می گوید من زنده م، من زنده هستم...
نمی نویسی رفیق؟