گوستاو فلوبر جایی به معشوقه اش می گه:« اگر آدم دست کم چند کتاب را به خوبی می شناخت چه محقق برجسته ای می شد».
ایده ی اولیه ی من و کلاید هم وقتی این وبلاگ رو می زدیم، کمابیش همین بود: متمرکز شدن روی یکی- دو کتاب، یا "آدم"، یا منطقه... .
ذهنی که مدام شاخه شاخه می شه و مسیر اصلی رو گم می کنه، آخرش به جایی نمی رسه (همینطور که مال اینجانب – بانی- هنوز نرسیده).
بنابراین ما قصد داریم اینجا رو به محلی برای معرفی کتاب و فیلم تبدیل کنیم، یعنی اینکه می خواهیم بخونیم، بشناسیم و معرفی کنیم... بخونیم، بشناسیم و معرفی کنیم... .
اما از ایده ی اولیه ی مشترک که بگذریم، تازگی ها طرح و هدف این وبلاگ برای من یکی حالت یکجور "مشمای ضد مالیخولیا" رو هم پیدا کرده (اگر نمی دونید که مشمای ضد مالیخولیا چه جور چیزی هست، توصیه می کنم برید کتاب « خاطرات پس از مرگ براس کوباس» رو بخوانید؛ همینطور تو کلاید!)... و من از همین الان این مشمای جادویی "ادبیات" را دارم می کشم سرم تا بتونم یه باره به همه ی شاخه شاخه های فرعی ذهن مغشوشم بگم: « خفه!».