*The Bear Came Over the Mountain

  به اینا ترجمه نمیشه گفت؛ من از یه پاراگرافِ یه داستان خوشم میاد و همونو ترجمه می کنم، شاید هم بعد به همه ش تسری پیدا کرد. ولی تا همین جاش هم به نظر کلاید خودش میتونه یه پروژه محسوب بشه: پروژه ترجمه های یک پاراگرافیِ[ ِ بانیِ الدنگِ بیشعور که نمیشینه یه داستان رو مثه آدم تا ته ترجمه کنه] :

 

از حدود یک سال پیش، گرنت با یادداشت های کوچک زرد رنگی مواجه می شد که همه جای خانه به در و دیوار چسبیده بود. البته این پدیده ی چندان نوظهوری نبود. فیونا همیشه از همه چیز یادداشت بر می داشت- عنوان کتابی که از رادیو شنیده بود، یا کارهایی که می خواست حتما آن روز انجام دهد. حتی برنامه صبحگاهی اش  را هم می نوشت. برای گرنت این دقت گیج کننده و رقت انگیز بود:« 7 صبح یوگا. 7:45-7:30 دندان صورت مو. 8:15-7:45 پیاده روی. 8:15 گرنت و صبحانه.»

یادداشت های جدید کمی فرق داشتند. چسبیده به کشوهای آشپزخانه- کارد و چنگال، دستمال خشک کن، چاقو. یعنی نمی توانست خودش این کشوها را باز کند و محتویات داخلشان را ببیند؟**


* و** از آلیس مونرو

بن و تیلور کشته می شوند.

 

فکر می کنم آرتور سومی بود؛ آره دقیقا" سومی بود. آخر پای ما را دو بار دیگر هم به سینما کشانده بودند. ولی حکایت آرتور با بقیه فرق داشت. آرتور از جنس خودمان بود؛ یا اگر نبود خوب درکمان می کرد. آخر ساده لوحی امان جذاب تر از آن چیزی بود که می شد فکرش را کرد. می خواستیم بدون اینکه به کسی آسیبی برسد بانک بزنیم و سرخوشانه از این که خارج از اجتماع بودیم لذت می بردیم. حالا گیریم که آرتور تحت تاثیر فرانسوا بوده باشد. به پیانیست شلیک کنید. آره؛ تاثیرش واضحتر از آن چیزی است که بشود انکارش کرد. آخر قرار نبود که تصویرمان بر پرده لزوما" مثل کلاس درس سرد و بیروح باشد. هر چند قبول داریم که نگاه آرتور به ما به لحاظ تاریخی دقیق نبود؛ ولی مضمون و سبک همان چیزی بود که باید باشد. و این ها همه کار آرتور بود.

دوره ما دوران رکود اقتصادی در آمریکا بود در حالی که تصویرمان بر پرده درست سه دهه بعد، بی قراری و ابهام افسانه ای دهه شصت را تداعی کرد. نمونه مثال زدنی از ضد قهرمانهای محبوب . تاثیر گذارترین تصاویر حک شده دهه شصت آمریکا لقب گرفتیم و بیست و دو میلیون و هفتصد هزار دلار به جیب خالقانمان سرازیر کردیم. حالا دیگر تصویرمان کالت شده است . نام سازنده امان جاودانه. و این ها همه کار آرتور بود.

 

و این تصویر کوتاهی از ماست:

 

بانی پارکر : متولد روونا، تگزاس، ۱۹۱۰، عزیمت به وست دالاس به همراه خانواده ای پر جمعیت. استخدام به عنوان پیشخدمت کافه در سال ۱۹۳۱ که پس از آشنایی با کلاید بارو به رها کردن کار انجامید.

 

کلاید بارو : متولد تلکو، تگزاس، ۱۹۰۹، دستگیری در جوانی به دلیل سرقت از پمپ بنزین. تحمل دو سال زندان و سرانجام آزادی از زندان در سال ۱۹۳۱

 

آشنایی : زمانی که کلاید می خواهد ماشین مادر بانی را بدزدد.  مدتی حرف زدن.  بانی خودش را پیشخدمت رستوران معرفی می کند و کلاید ماشین دزدی که سرقت مسلحانه می کند.

 

کلاید از سابقه زندانش می گوید، وقتی که به خاطر فرار از بیگاری دو انگشت پایش را قطع کرده است. کلاید از سرقت مسلحانه حرف می زند؛ می خواهد دل و جراتش را نشان بدهد؛ از یک مغازه خواربار فروشی دزدی می کند و با بانی فرار می کنند.

 

و این سرآغاز سرقتهایی است که توسط گروه بارو انجام می گیرد.

 

کم کم بانی و کلاید با هم صمیمی می شوند؛ کلاید از بانی می خواهد که با او بماند و با او به سرقت ادامه دهد. بانی سر باز می زند و برای بازگشت به خانه اش ابراز تمایل می کند. ولی کم کم با کلاید همراه می شود.  

 

این سرآغاز روایت آرتور است از ما. روایتی که سرانجامش آش و لاش شدن است در حمله ای غافلگیر کننده.

 

آرتور قبل از ما : تیر انداز چپ دست؛ میکی وان؛ معجزه گر  و  آرتوری که ما ساختیم : رستوران آلیس؛ بزرگ مرد کوچک؛ آبگیرهای می سوری؛ چهار دوست؛ چله زمستان.  

 

 

و این ها همه کار آرتور بود.


آرتور پن، کارگردان، متولد ۱۹۲۲

فرانسوا تروفو، فیلمساز

عنوان، نام فیلمی از آرتور پن

آپارتمان

بسیار می توان سراغ گرفت در گزارش های اعطای جوایز، از اسکار گرفته تا نوبل، که صحبت از ناحقی باشد؛ اینکه جایزه ای یا نشانی، حق شخص دیگری بوده و به ناحق به صاحب فعلی اش تعلق گرفته است. از این دسته گزارش ها سالهاست که نوشته می شود و گذر زمان و احتمالا" مرگ صاحب اصلی جایزه به زعم نویسنده این قبیل گزارش ها، باری نوستالژیک هم به آن داده است. نوستالژی که با حسرت توام شده است؛ آن هنگام که به تماشای آپارتمان نشسته اید و افسون بازی های  لمون و مک لین شما را گرفته است و آن وقت است که فحش هایتان را نثار اعضای آکادمی می کنید. اما  موضوع اصلی از همین جا شروع می شود که آیا اصلا" می شود از چیزی به نام حق صحبت کرد ؟ و ملاک این احقاق حق چیست؟ و راهش چگونه است ؟

اما اگر قائل به این مساله باشیم که ماهیت حق در واقع بر گرفتنی بودن آن است نه دادنی بودنش، بنابراین سخن از ناحقی دیگر محلی از اعراب نمی تواند داشته باشد. اگر جایزه ای یا نشانی حق کسی بود باید آن را می گرفت نه اینکه  به او اعطا شود ! از این منظر دیگر نمی توان کسی را متهم کرد؛ چرا که آنها می توانند به هر کسی که خواستند جایزه بدهند و کسی نمی تواند آنها را متهم کند. گفتن عباراتی نظیر بزرگترین پایمالی حق در فلان جشنواره یا مراسم سالانه کاملا" بی ربط است و آن چه اهمیت دارد نفس همان اهدا است و نه هیچ چیز دیگر .

 

پ ن : اهمیت سلیقه، تعهدات و ... در جای خود کاملا" محفوظ است. در این یادداشت اصل بر طرح موضوع دیگری بوده است.