An Introduction to the World of Robert Capa

              

(+)

This dress bugs me

می خواهم یک چیزی در ستایش جیم جارموش بنویسم.

از « مرد مرده» شروع کنم و به « عجیبتر از بهشت» برسم.

و بعد این آخری را بولد بنویسم و با افتخار بگویم که این فیلم را شاید 10 بار دیده ام و باز هم می بینم.

و بگویم که چطور مرد مرده،  اول بار جادویم کرد و بارهای بعدی نمی دانم چرا دیگر آن جادو به سراغم نیامد.

و بر عکس،چطور گوست داگ بار اول سردم کرد، اما در تجربه های بعدی گرم... .

و چطور عجیبتر از بهشت در تمامی 10 بار دیدنش برایم به همان اندازه دیدنی و دوست داشتنی بوده .

اما...

نمی دانم چرا هر چه بیشتر به جارموش و این سه فیلم فکر می کنم، آخرش می رسم به آن صحنه عجیبتر از بهشت که ایوا دارد لباس کادوی ویلی را در کوچه از تن در می آورد و در سطل می اندازد و به ادی که تازه از راه رسیده با لحنی بدیهی می گوید:

This dress bugs me.

*The Bear Came Over the Mountain

  به اینا ترجمه نمیشه گفت؛ من از یه پاراگرافِ یه داستان خوشم میاد و همونو ترجمه می کنم، شاید هم بعد به همه ش تسری پیدا کرد. ولی تا همین جاش هم به نظر کلاید خودش میتونه یه پروژه محسوب بشه: پروژه ترجمه های یک پاراگرافیِ[ ِ بانیِ الدنگِ بیشعور که نمیشینه یه داستان رو مثه آدم تا ته ترجمه کنه] :

 

از حدود یک سال پیش، گرنت با یادداشت های کوچک زرد رنگی مواجه می شد که همه جای خانه به در و دیوار چسبیده بود. البته این پدیده ی چندان نوظهوری نبود. فیونا همیشه از همه چیز یادداشت بر می داشت- عنوان کتابی که از رادیو شنیده بود، یا کارهایی که می خواست حتما آن روز انجام دهد. حتی برنامه صبحگاهی اش  را هم می نوشت. برای گرنت این دقت گیج کننده و رقت انگیز بود:« 7 صبح یوگا. 7:45-7:30 دندان صورت مو. 8:15-7:45 پیاده روی. 8:15 گرنت و صبحانه.»

یادداشت های جدید کمی فرق داشتند. چسبیده به کشوهای آشپزخانه- کارد و چنگال، دستمال خشک کن، چاقو. یعنی نمی توانست خودش این کشوها را باز کند و محتویات داخلشان را ببیند؟**


* و** از آلیس مونرو

KARL BLOSSFELDT

blossfeldt_harts.jpgblossfeldt_monks.jpgblossfeldt_chestnut.jpg

karl_blossfeldt_16.jpg blossfeldt_birthwort.jpg blossfeldt_71a.jpg

 

                                                   ویرایش: بدون شرح.

 

 

Yasmin Levy

 

Somebody I just discovered thanks to Sir Osmosis Jones


پ.ن تبری جویانه: ظاهرا بازی "موردعلاقه ترین ترانه" رواج داره این روزا و طبق معمول کسی هم ازمون دعوت نکرده و چه بهتر! زیرا که این پست(گرچه خیلی مورد علاقمه) هیچ ربطی به اون بازی نداره، گفته باشم!

شگفتزار آلیس

اول اینکه کدوم احمقی به چه حقی سایت نیویورکر رو فیلتر کرده؟

دوم اینکه ما تازه داشتیم به خوندن داستانهای خانم مونرو و دیگران از این منبع عادت می کردیم...

سوم اینکه گفتم خانم مونرو، دلم قیلی ویلی رفت...

اصلا به خاطر خانم مونرو بود که اینهمه صغرا کبرا چیدم (تابلو نبود؟).

از شما چه پنهون این روزا هروقت از درک خودم، این بانیِ زبون نفهم، عاجز می شم، شدیدا هوس می کنم « مونرو» بخونم.

خوندنه داستاناش، واسه من، عینا به یوگا می مونه، یه یوگای سختِ پرکِیف، که اساسی منفذای ذهنمو باز می کنه و سرحالم میاره.

اینطوریاس که کتاب « فرار»ش، به ترجمه خانم مژده دقیقی، این روزا تو غربتِ بی « نیویورکر» شدن، بدجوری می چسبه به من.

اینا رو گفتم شاید شمام بدتون نیاد تجربه های منحصر بفردِ خودتونو با این کتاب داشته باشین ( ماله من صرفا ماله خودمه و با کسی تقسیمش نمی کنم!).

بعنوانه یه خواهر کوچیکتر گفتم البته!

 

پ.ن: الان در کمال “ شگفتی” دیدم که سایت فیلتر نیست؛ لابد طرف هارت و پورت منو خونده و حساب کاره خودشو کرده. تازه، حدس بزنین داستانه این شماره  از کیه؟ تابلوئه دیگه!

نوستولوژی

من فقط یه دو خط راجع به پست اخیر آقامون کلاید کامنت بذارم و برم

البته شاید بیشتر از کامنت یه سوال فلسفی-هویتی باشه (هین؟)

اینکه آیا در طول زمانه مفهوم نوستالژی تغییر کرده... یا به عبارتی: آیا باید گفت نوستالژی هم نوستالژی های قدیم؟

 

یا اینکه کلا از همون اول نوستالژی هیچ گهی نبوده جزهمین احساس قیلی ویلی رفتن دل آدم برای میان مایگی های اَصاب خوردکن زمان گذشته، که با گذشت زمان و ساب رفتنِ وجوه منفی شون، و اثبات این نکته ی مهم که: "همیشه بدتر از هرچیزی ممکن است"، به چشم ما بهشت برین میان ( باید علامت سوال هم بذارم؟)

 

نکته کنکوری: همیشه اون موردی که آدم میذاره واسه آخر کار و پشتش هم از گذاشتنه علامت سوال طفره میره همانا..... چی؟ نباید میگفتم؟

 

پ.ن: خودمونیم، خیلی سخت بود گفتنه اینا، اوووف!

به عوضِ کمی کمتر از یکسال پیش...

رسول ملاقلی پور 

خیلی وقته که می خوام یه چیزایی راجع به رسول بنویسم.

یه چند باری هم نوشتم اما راستش از بس یه جورایی زیادی خصوصی می شد، از خیرش گذشتم.

الان اتفاقی تو خبرای جشنواره فجر اینو دیدم و باز یادش افتادم...

خودمونیم، رسول کار بدی کرد مرد.

مام کار بدی کردیم وقتی مرد تو وبلاگ هیچ به روی خودمون نیاوردیم.

بی معرفتی بود خلاصه...

دردی بزرگ، مثل حالا

توی کسی هستم که دوستم ندارد

از توی چشم هاش

به بیرون نگاه می کنم

بو می کشم

صداهای ناهنجاری که در نفسش می آیند

حفره هایی در فلز برای خورشید

آنجا که چشم هام این سو و آن سو می کنند

در هوای سرد

و سوسوی نور یا اجسام سختی که مالیده می شوند بر من

یک زن، یک مرد

بی سایه، بی صدا، بی معنا

آنجا که بیگناهی سلاح است

جسم، حصاری است

- تجرد-

لمس کن

نه آنچه از آن من است

یا تو

اگر روح هستی که داشتم

روح ترک شده، وقتی کور بودم و

دشمنان مرا مثل مرد مرده ای حمل می کردند

(او زیباست یا ترحم انگیز؟)

شاید دردی باشد

(مثل حالا که تمام تنش آزارم می دهد)

شاید همان باشد یا درد

(مثل وقتی که دختره از دست من به جنگل فرار کرد)

یا درد، ذهن

مارپیچی نقره ای که دور خورشید چرخانده شد

فراتر از پیرمردهایی که گمان کردند

خدا، باید باشد

یا درد، و دیگران

- آری-

شما، روح گمشده خواهید گفت: زیبا

- زیبا- حک شده مثل نقشی به روی یک درخت

رودخانه آرام

خورشید سفید، در جملات نمناکش

یا مردان سرد، در بادهای تندشان

جذبه-

شور-

جسم یا روح

- آری-

خرقه هاشان با باد رفت و جام هاشان تهی

در آهنگ پاشنه هایم سرود خواندند

( نه در آهنگ پاشنه هاتان

جسم یا روح که فاسد شده اند

آنجا که پاسخ سریع بر می انگیزاند

آنجا، خدا، به هر حال یک «خود» است

هوای خنک از میان چشم های کور و متعصب وزید

جسم، فلز داغ سفید، می درخشد

مثل روزی، با خورشیدش

آن یک عشق انسان است

من توی یک اسکلت استخوانی زندگی می کنم

که شما

مثل واژه یا احساس ساده ای می شناسیدش

اما، او احساس ندارد

مثل فلز، گرم است، نیست

معتاد به عشق

چیزی را در خودش می سوزاند

و آن چیز فریاد می کشد.

 

از:«ایمامو امیری باراکا»

ترجمه سپیده شمس

چالش زیست محیطی...؟

 

Good old days, oh!

 

من شدیدا به این مساله اعتقاد دارم که استعداد مثه یه چشمه س، وهر چشمه یی یه روزی بالاخره خشک میشه...؛

آه، آبهای زیر زمینی را در یابید!

ششششش ، کار دارم...

'Eternal' by Manuel Alvarez Bravo

آقای « آلوارز براوو»، می خواستم برایتان شربت بریزم که با کیک خامه ای نوش جان کنید...

اما، شرمنده،  فعلا کار دارم؛

اگر زحمتی نیست شما خودتان برای خودتان شربتی درست کنید توی آشپزخانه، تا من تماشای این عکس "ابدی" شما را تمام کنم...

چرا فکر کردم با یاد گرفتن زبان های مختلف زبان شناس می شم؟

همین اول باید بگم که یاد و خاطره ی اسوالد همیشه در ذهن من بیدار هست.

اون اگر زنده بود الان به کلاس اول دبستان می رفت و همه ی ما براش کف می زدیم.

گرچه اون هیچ زبان خاصی بلد نبود؛ و شاید اگر صد سال هم زنده بود به کلاس اول یا هیچ کلاس دیگه ای نمی رفت.

و فقط توی تشت قرمز خودش گاهی وول می خورد و گاهی الکی ناخن های کوچیکش رو به دیواره ی تشت می کشید و سعی می کرد ازش بالا بره.

شاید هم هیچوقت نمی خواسته ازش بالابره، و فقط می خواسته ناخن هاش رو سوهان بکشه تا خوش فرم بشن...

براستی دلیل هیچکدوم از کارهای اون هیچوقت روشن نشد. و با مرگش، برای همیشه زندگیش در هاله ای از ابهام فرو رفت.

مثل کله ی کوچولوش که اون روزهای آخر دیگه از تو لاک پوسته پوسته شده ش بیرون نیومد...

من 627 زبان بلد بودم؛

تقصیر اسوالد بود که هیچوقت با من حرف نزد...

بانی چه غلطی می کنه؟

Dessine-Moi Un Mouton

بانی حالش خوش نیست.

به شهربازی نیاز داره.

به اسباب بازی های فت و فراوون و در دسترس...

 

پ.ن: گاس هم که دنباله داشت...

 

نوشته یی که حس اعتماد به نفس منو عمیقا به من برگردوند

 

"...امروزه انبوهی از مجلات مد مارا احاطه کرده اند که تنها هدفشان اغوای بصری مخاطبان است: زرق و برق تصویر توجیه کننده ی حضور خویش است، بی آنکه (محققاً) معنای عمیق تری داشته باشد. با همه ی این تفاسیر، پست مدرنیست ها بر این نکته تاکید می کنند که خود عمق نیز صرفاً تاثیر سطح است و سطحی بودن می تواند عمیق باشد."*

 

- افاضاتِ پی نوشتارانه:

  • من عمیقاً سطحی اَم.
  • I’m deeply superficial.
  • Je suis profondement superficiel.
  • ... و الخ.


*گلن وارد :«پست مدرنیسم»

Spasm

-« ببین، از یه سری اسما من خوشم میاد.

مثه نبراسکا... آلاسکا... ویسکانسین... آریزونا...»

 

همینطوری (برگی از اعترافات دم مرگ یک بدخواب)

 

اولااینکه صبح کله ی سحر از خواب پا شدم (یا پریدم؟) و هر چی تلاش کردم دیگه خوابم نبرد (جل الخالق!).

ثانیا اینکه قصد کرده م این روز تعطیل استثنائیمو به روشی کاملا جهودوار به سر ببرم و هیچ رقمه دست به سیاه و سفید نزنم؛ بگذریم از اینکه ذات سحر خیزی با این تصمیمای انقلابی(!) من از اساس منافات داره... .

خلاصه اینکه بالاخره تصمیم گرفته م از درون متحول بشم و یه کم به آینده و درس و پپیشرفت و بلند پروازی و اینجور کس و شعرا فکر کنم (البته از فردا).

رابعا (ثالثا، یه جایی توی مورد قبلی مستتر بود) کی گفته بیست و پنج سالگی دیره؟

من خیلیا رو میشناسم که از سی سالگی شروع کرده ن (منظورم کنار گذاشتنه گشادواره گیه).

ولی کلاید جون، نترس؛ من از همون (یا به تعبیری: همین) بیست و پنج سالگی می خوام شروع کنم!

امروز که شنبه س...

اما از فردا حتما.

 

پ.ن: آهان! راستی یادم اومد! الگوی من توی زندگی ونسان وان گوگه! (کیف کردین؟)

 

برق سه فاز از تو ، درخشش چلچراغ از من...(یک گفت و گو ی سرخوشانه)

 از مصاحبه ناصر حریری با عالیجناب نجف دریابندری:

حریری: ...چرا شما می گویید داش آکَل (به فتح کاف)، در حالیکه غالبا داش آکُل (به ضم کاف) گفته می شود؟

 

دریابندری [پس از توضیحاتی کامل و روشن که اینجا منظور نظرما نیست و اگه واقعا کنجکاوید لطفا برین تو خود کتاب بخونین] : ... در هر حال به نظر من درست همان داش آکَل است که عرض کردم، به خصوص که من یک بار از خود مرحوم هدایت پرسیده ام.

 

حریری: جدی؟ شما که فرمودید هیچ وقت هدایت را ندیده اید.

 

دریابندری: نه متاسفانه. عرض کردم از مرحوم هدایت، یعنی از هدایتِ مرحوم.   

 

حریری: پس لابد مرحوم هدایت را در خواب دیده اید.

 

دریابندری: نه اتفاقا در بیداری پرسیدم. داستان از این قرار است که حدود بیست سال پیش یکی از دوستان من و چند نفر دیگر را برد به یک جلسه ی احضار ارواح. یادش به خیر، غلامحسین ساعدی هم بود. شاید هم خود ساعدی بود که ما را برد، درست یادم نیست. در هر حال احضار کننده ی ارواح یک سرهنگ بازنشسته بود، طرف های پارک شهر. یک مدیوم هم داشت که جوان بیست و دو سه ساله ای بود. جناب سرهنگ مدیومش را هیپنوتیزم می کرد، بعد از او می خواست روح اشخاص متفرقه را حاضر کند، روح هم حاضر می شد و به توسط مدیوم که در حال خواب بود با حضار حرف می زد. خلاصه، جناب سرهنگ مدیوم را خواب کرد و از ما پرسید روح چه کسی را مایلید احضار کنیم، من هم گفتم لطفا روح هدایت را احضار کنید، چون کار خیلی واجبی با ایشان دارم. جناب سرهنگ گفت آقای هدایت خودشان تشریف می آورند، احتیاجی به احضار نیست. معلوم شد این کار هر شب شان است. گفتم بسیار خوب، پس هر وقت آقای هدایت تشریف آوردند مرا خبر کنید. خلاصه بعد از مدتی گفتند آقای هدایت تشریف آورده اند، اگر سوالی دارید بفرمایید. فیلم « داش آکُل» مثل اینکه تازه درآمده بود، بحث آکُل یا آکَل مطرح شده بود. گفتم از آقای هدایت بپرسید « داش آکَل» درست است یا « داش آکُل»؛ هدایت به زبان فصیح گفت « داش آکَل».

 

حریری: خوب، این برای شما دلیل شد؟

 

دریابندری: بله، تا آن حد که قول ارواح می تواند دلیل بشود. تازه داستان به اینجا ختم نمی شود. ما بعد از مذاکره با چند روح دیگر بلند شدیم رفتیم هتل مرمر توی خیابان فیشرآباد، که پاتوق خیلی از دوستان بود. آنجا دیدم اسماعیل شاهرودی شاعر معروف و مرحوم نشسته دارد با یک عده سر همین مساله ی آکَل یا آکُل جر منجر می کند. شاهرودی می گفت آکَل، آنها می گفتند آکُل. من گفتم حق با شاهرودی است، چون من نیم ساعت پیش از خود هدایت پرسیدم، گفت آکَل. شاهرودی گفت بفرمایید، این هم شاهد. ولی هیچ کس از من نپرسید تو نیم ساعت پیش هدایت را کجا دیده ای... .

 


پ.ن: کلاه که ندارم، اما اگر داشتم حتما به احترام جناب دریابندری از سر بر می داشتم...

 

داستان مفرح صگصی از برای عزیزان روشن ضمیر

 

اول چشماتونو ببندین، آروم.

دختره رو کاناپه دراز کشیده؛ پاهاش از اون ور کاناپه آویزونه و الکی تاب می خوره چون دختره واقعا نمی دونه باید باشون چی کار کنه (خودتون خانم خوش هیکل قد بلند خواستین)...

به نظرتون این حالت خیلی مصنوعی و رقت انگیز میاد؟

... خوب پس، نشد؛

چشماتونو باز کنین...ازنو تمرین می کنیم؛

اول با اطلاع کامل از قد خانمِ ایده آلتون، میرین یه کاناپه از« مغازه مبل فروشی» خریداری می کنین... بعد میارینش تو آپارتمانتون؛

اینجا چند حالت پیش میاد که باید بررسی بشن:

1. حمل و نصب به عهده ی خود مغازه س، در این حالت چندان مشکلی پیش نمیاد؛ فوقش یه چند جای راهروی تنگ آپارتمانتون یه خش مختصری برمی داره (که فدای سرتون)، و فوقش کاناپه هه یه سرش تو هاله و سر دیگه تو پذیرایی (البته اگه خونه تون پذیرایی داشته باشه)...

2. خودتون باید زحمت حملشو بکشین، اینجا بازم دو حالت پیش میاد:

         الف. هزینه ی حمل و نقل رو با کمال میل قبول می کنین، که در این حالت باز وضعیتی مشابه مورد اول پیش میاد، که هیچی.

        ب. می دونستم بالاخره به اینجا می رسین که دربه در دنبال رفیقی، آشنایی بگردین که (حالا چه با کمال میل، چه بی اون) تن به حمالی طاقت فرسا بده و کاناپه ی مبارک رو تا خود هال فسقلیتون خرکش کنه...اما قول بدین که دست آخر نگین که متاسف نیستین، الکی هم دنبال جای سالم مونده تو کاناپه ی نازنینتون نگردین.

 

3. ... اوه، اما به هر حال کاناپه یه سرش تو هاله، سر دیگه ش تو...

 

بماند.

حالا چشماتونو ببندین، می دونم خیلی خسته این؛ وقتی صدای زنگ میاد، بی ادبانه س که به این زودی خوابتون بگیره...

دست و صورتتونو چند بار بشورین...

با افتخار کاناپه تونو نشونش بدین، احتیاط کنید حالتتون یه جوری نباشه که طرفو یاد آدمای پفیوزِ ندید بدید بندازه...

دعوتش کنید روی کاناپه بشینه (مثلا به اسم اینکه امتحانش کنه)؛ روی ساق پای طرف تمرکز کنید (و روی میزان خماری چشماش).

با اطمینان خاطر ازجلب رضایت مادموازل، از جاتون بلند شین و بگین که میرین از تو آشپزخونه براش یه نوشیدنی خنک بیارین...

دیگه بقیه ی کارا خود به خود ردیفه؛ دختره کاره خودشو خوب بلده...

به تون قول می دم از خریدتون پشیمون نمیشین.

ضمنا کاناپه ی «ما» هم ضد ضربه س هم گارانتی داره، به این صورت که اگه موقه ی حمل و نقل آسیبی دید، «ما»  تضمین می کنیم که به عوضش یه کاناپه ی دیگه( حالا گیرم نصفه کاناپه قبلیه) رو به تون برگردونیم، که هم شما راضی باشین، هم ما، هم...

... اوه، خودتون که بهتر می دونین!  


پ.ن: یه جورایی هوس کردیم اینو به آقای اولد فشن تقدیم کنیم، با احترامات فائقه...

 

پ.پ.ن: باید خدمت کسایی که وقتی اینو می خونن یاد یه کسای دیگه یی می افتن (احتمالا)، عرض کنم که من رقصنده ی ماهری نیستم، ولی دست به تقلیدم خیلی خوبه انصافا، نه؟