در جستجوی زمان/مکان/زبان از دست رفته

۱

برای نوشتن یادداشت قبلی، به دنبال یادداشتی از محمد قائد به نام "ایرونی بازی در سنت محاوره ای و نوستالژی دهه شصت" می گشتم؛ قصدم نقل قول از قسمت هایی بود که قائد به معضلات تاریخ شفاهی در ایران اشاره کرده بود. در خلال این جستجو و بر حسب تصادف، چند یادداشت دیگر از قائد را انتخاب کردم و همان شب مشغول خواندن شدم. عنوان یادداشت هایی که در اینجا قصد دارم به آنها بپردازم عبارتست از : "ما و ساختمان ها" و "تاریخ در سمساری"؛  

 ۲

     پیش از پرداختن به اصل مطلب، لازم می بینم مطلبی را توضیح دهم. شغل من تاسیسات مکانیکی و الکتریکی است. هر چند رشته تحصیلی ام مکانیک بوده است، ولی از همان ابتدای امر سودای ساختمان و معماری داشتم. حالا اینکه چرا بجای معماری به تاسیسات رو آوردم بماند. هر چند الان اصلا" از این انتخاب پشیمان نیستم. به دلیل همان علاقه اولیه و همیشگی از میانه راه صرفا" به تاسیسات و ساختمان رو آوردم و تمام وقت من در چند سال گذشته معطوف به این امر شد. هدف عمده من در این مسیر، تبیین جایگاه تاسیسات (مکانیکی و الکتریکی) در معماری ساختمان بوده است. در واقع من به دنبال این مساله بودم که چگونه می توان هماهنگی لازم را میان اِلمانهای تاسیساتی با سازه و معماری برقرار کرد. یکی از دلایل مجذوب شدن من به موزه آبگینه هم در واقع هماهنگی استادانه تاسیسات و معماری در بازسازی ساختمان و تبدیل آن به موزه بود که خود بحثی مفصل و طولانی است. توضیح این نکته ضروری است که شاید در نگاه اول و با دیدی غیر تخصصی، نقش معماری ساختمان در زمان ساخت بنا به مراتب پر رنگ تر از تاسیسات جلوه می کند؛ حال آنکه آنچه در زمان بهره برداری آسایش ساکنان را بر هم می زند در واقع عدم کارایی و یا اختلال در سیستم های تاسیساتی است : سرمایش / گرمایش / فاضلاب / اگزاست / آبرسانی / برق کشی / سیستم های امنیتی و .... در این زمان است که زیباترین ساختمانها با بروز اختلال در هر یک از این سیستمها می تواند به جهنم تبدیل شود. قصد ما طراحی مطابق با کاربری و الزامات ساختمان با لحاظ نظرات کارفرما است. در مرحله بعد متناسب با طرح تجهیزات آن را فراهم نموده و طرح همزمان پیاده می شود. هر چند این روزها به دلیل نگاه سطحی  به ساختمان و و حضور افرادی که کوچکترین اطلاعی در این زمینه ندارند، پیاده سازی بسیاری از ایده ها عقیم می ماند. نکته قابل اهمیت برای ما به دلیل ارتباط با کارشناسان با تجربه، در واقع در نظر گرفتن مشکلات احتمالی و در مرحله بعد یافتن راهکارهایی برای پیشگیری از مشکلات گذشته بود. از یک طرف ما می خواستیم تاسیسات لطمه ای به طرح معماری ساختمان نزند و از طرف دیگر الزامات تاسیساتی فدای جزئیات معماری نشود.

 ۳

سخن به درازا کشید؛ بپردازیم به یادداشت های قائد؛ نکته اول، اشاره درست قائد به بکارگیری مصالح متناسب با کاربری و همچنین لحاظ امکان تغییرات در آینده است. اصولا" در ایران، معماری بر پایه دوام و ماندگاری نبوده و نیست. اکثر ساختمان های قدیمی و هنوز پابرجا در تهران، یا شاهکارهایی با موقعیت های سیاسی/اجتماعی/فرهنگی خاص هستند یا اصلا"، ساخته شده توسط خارجی ها. ماندگاری بنا چندان مفهومی در این سرزمین ندارد و گر نه شکل و شمایل تهران هر چند سال یک بار دچار دگرگونی های بنیادی نمی شد. در آینده به چند نمونه از ساختمان های مورد اشاره بالا خواهیم پرداخت. این عدم ماندگاری هم ریشه در بکارگیری مصالح دارد و هم چگونگی بکارگیری آن و هم نحوه ساخت. اسکلت های فلزی که خود فاجعه اند و اسکلت های بتنی هم از آن بدتر. این در معرض نابودی قرار داشتن ساختمانها میرساند که ما هم علاقه ای به حفظشان نداریم. در تفکر ما ساختمانی که حتی کمتر از ۱۰ سال از زمان ساختش می گذرد، کلنگی محسوب می شود! چنین تفکری را در هیچ نقطه ای با این شدت نمی توان سراغ گرفت. عصر ویکتوریایی را به صورت ملموس می توان در لندن امروز یافت. پراگ ۲۰۰ سال گذشته را می توان دراین روزها به راحتی سراغ گرفت. رم، میلان، وین و ... امروز کاملا" هویت معماری گذشته خود را حفظ کرده اند. حالا بیایی در ایران خودمان و تصمیم بگیرید فیلمی بسازید که در اواخر دهه ۶۰ می گذرد؛ فاجعه آن جاست که ممکن است مجبور شوید حتی دکور هم بسازید. سکانسهای خیابانی سگ کشی را به یاد بیاورید تا پی ببرید بیضایی با چه مشکلی روبرو بوده است. بیایید تصور کنید که جهان هم می خواست همین رویه را در پیش بگیرد؛ یکی از  پیامدهای  آن می توانست این باشد که شما قسمت عمده ای از تاریخ سینما را از دست می دادید! در مسکو شما پیش از اعمال هر گونه تغییری در نمای ساختمان موظف هستید از نهادهای ذی ربط مجوزهای لازم را اخذ نموده و هماهنگی های لازم را به عمل آورید. از نماهای ساختمان ها مراقبت می شود و آنها قائل به این مساله هستند که این امر حتی به لحاظ روانی چه پیامدهایی را به دنبال دارد. این که گفتم نهدهای ذی ربط منظورم جاههایی شبیه به شهرداری تهران نبود؛ با توجه به برخوردهای شخصی در این زمینه، نقش شهرداری تهران در ساخت و سازهای شهری،نه تنها نظارتی نیست بلکه کاملا" در جهت توسعه فساد اداری می باشد. امروز که از چهار راه فرمانیه می گذشتم باز هم چشمم به برجهای اطراف چهار راه افتاد. روزگاری برج کوه نور چه آوازه ای داشت ! حالا نگاهی به نمای رو به زوالش بیندازید؛ هیاهویی برای هیچ ! یا روبروی آن برج دیگری است که فرسایش مصالح بکار رفته در نمای بالکن های آن حال آدم را به هم میزند. حالا جهت معرفی یک مثال نقض، سری به بن بست سینا واقع در خیابان شریعتی بعد از پل رومی بزنید. در انتهای بن بست ساختمانی هست که شکل خاصی دارد و بیشتر مجتمع پزشکان است. هر چند در نگاه اول شاید فکر کنید که نمای فعلی شکل اصلی اسکلت ساختمان است ولی، در واقع نما سازی شده است. حسن این نما جدا از ظاهر مناسبش، حفظ آن به همین شکل با مرور زمان است.

۴ 

یادداشت بعدی قائد "تاریخ در سمساری" است. ایراد قائد به حاتمی را در مواردی شاید بتوان سختگیرانه قلمداد کرد. تارکوفسکی، سینما را پیکر سازی با زمان می دانست؛ پر واضح است که این به تصویر کشیدن زمان صرفا" در خلال کنار هم قرار گرفتن جزئیات مکان ها شکل می گیرد. اصولا"، ما تغییر زمان را با تغییر جزئیات مکانی حس می کنیم؛ گذر از تابستان به پاییز  با تغییرات مکانها و رنگها حس می شود و سینما، "پیکر سازی با زمان و مکان" است. زمانی که شما برای به تصویر کشیدن ۱۵-۱۰ سال پیش با چنین مشکلاتی مواجه می شوید، برای یک قرن گذشته چه باید کرد ؟ مشکل اصلی در واقع این است که فیلم شما در مکانهایی می گذرد که در گذشته وجود دارد ولی حالا هیچ اثری از آنها نیست و از بین رفته اند. با قائد موافقم که حاتمی دلبسته اشیاء بود. این علاقه به حدی بود که گاه کل فیلمش و مدیوم سینما را تحت شعاع قرار می داد. همین مساله در مورد دیالوگ نویسی اش هم نمود داشت؛ گاه حاشیه صوتی فیلمهایش بر تصاویر سنگینی می کرد.نمود بارز آن در هزار دستان بود؛ حاتمی گاهی حتی بخش عمده ای از یک قسمت را به تک گویی های مثلا" رضا خوشنویس اختصاص می داد و یا مدتی طولانی میان عتیقه جات و اشیاء ریز و درشت صحنه، با آن شکل فیلمبرداری های خاص خودش، سرک می کشید و می چرخید؛ ولی به یکباره و در عرض یک قسمت بیش از یک سوم داستانش را از طریق گفتار متن جلو می برد. از محدودیت های هزار دستان اطلاع دارم ولی حاتمی گاهی همه چیز را فدای علاقه اش می کرد. در سوته دلان حاتمی این فرصت را می یابد که توامان به هر دو زمینه علاقمندی اش بپردازد؛ آنجا که از زبان مجید (بهروز وثوقی) به  معرفی اشیاء مغازه حبیب آقا ظروفچی می پردازد !

با قائد موافقم که حاتمی در تصویر همان جزئیات و بکارگیری همان اشیاء هم صرفا" به کاربردهای مورد علاقه اش از آنها پرداخته است؛ در واقع حاتمی بد جور غبطه گذشته را می خورد و نگاهش به آن توام با حسرتی عجیب است ! روایات تاریخی حاتمی هم خود سر فصل دیگری است. در واقع حاتمی، اینجا هم برداشت های خاص خود را، از رسوم و رفتار مورد علاقه اش، به تصویر می کشد؛ حوادث تاریخی تماما" از فیلتر ذهن حاتمی گذشته و مقابل دوربینش به تصویر کشیده شده اند. بعید می دانم انتظار از حاتمی جهت ارائه تاریخی مبتنی بر واقعیت راه به جایی ببرد؛ هر چند که این انتظار از هر فیلمساز دیگری هم بیهوده است. البته این خود یک مناقشه پایان ناپذیر در سراسر عالم است؛ اینکه اصلا" تعریف از یک فیلم تاریخی چیست ؟ زمانی که داستان شما به برهه ای خاص از تاریخ می پردازد، چقدر مجازید در آن دخل و تصرف کنید ؟ صرف به تصویر کشیدن یک داستان با یک بستر تاریخی خاص، الزامی به ارائه دقیق و مو به مو از تاریخ دارد ؟ آیا شما مجاز هستید که روایتی خاص خود از یک رویداد تاریخی در مدیوم سینما داشته باشید؟ بطور کلی کارکرد سینما در تصویر روایات تاریخی چیست ؟ و اصلا" (حداقل در مورد ایران) واقعیات تاریخی کدام است ؟ (پست قبلی را حتما" بخوانید.) ؛ این شاید شکل پر رنگ تر مناقشه ای دیگر باشد : ادبیات و اقتباسهای ادبی در سینما .

۵

با همه این اوصاف، جناب آقای قائد باید بر یک مساله صحه گذاشت که، هر چند علاقه حاتمی به اشیاء و عتیقه جات صحنه های داخلی فیلمهایش شکلی بعضا" افراطی به خود گرفته است، ولی من و شما و آیندگان، خیابان لاله زار و مکانهای معروف آن را، صرفا" با شهرک سینمایی غزالی و سریال هزار دستان به خاطر می آوریم؛ چند وقت قبل که دوباره به دیدن موزه سینما رفته بودم به طور اتفاقی توجهم به عکسهایی از خیابان لاله زار جلب شد. وقتی با هزاردستان مقایسه کردم، دیدم دقت حاتمی در بازسازی این خیابان خاطره انگیز قابل ملاحظه است. تفکرات حاکم بر معماری ما، من و شما را از یک چالش جدی با حاتمی محروم کرد : آیا اگر تهران هم مانند پراگ توانسته بود هویت ۲۰۰ سال قبلش را حفظ کند، آن گاه همین نوستالژی توام با حسرت، برای شیفتگان پر شمار حاتمی باقی می ماند؟ آن وقت، در حضور خود این مکانها، حاتمی، که بخش عمده ای از سینمایش صرف بازسازی تصویری مکانهای از بین رفته دیروز شده بود، هنرش صرف چه وجوهی از مضامین مورد علاقه اش می شد؟ و آنگاه با این اوصاف، حاتمی صاحب چه جایگاهی در سینمای ایران بود ؟        

ذهن لینکی

۱

شاید من به نوعی یک تشکر به مسوولان موزه بدهکار باشم. دلیلش هم این است که اگر بروشور موزه با حداقل دقت هم نوشته شده بود، آن وقت دیگر انگیزه ای برای این همه تحقیق باقی نمی ماند. به همین دلیل متولیان مراکز فرهنگی در سر تا سر جهان چه خیانتها که در حق مردمشان نمی کنند. 

۲

مایلم برای یک لحظه هم که شده احمد قوام السلطنه را به لحاظ جایگاه سیاسی اش نادیده بگیریم. آن وقت ما می مانیم و دو شاهکار تاریخی مثال زدنی : یکی خانه اش در خیابان سی تیر محل فعلی موزه آبگینه و دیگری فرمان مشروطیت با دستخط زیبای شکسته نستعلیق او .

۳  

پیش از هر گونه پرداختن به کتاب حمید شوکت به هر حال باید تا حدودی هم به نویسنده حق داد.  نثر  "معمای هوایدا"  اثر عباس میلانی هم با نوعی شیفتگی نسبت به هویدا نوشته شده بود. کافی است فصل دادگاه و کشتن هویدا را به یاد بیاورید. هر چند در مستند بودن کتاب و ادعاها کمتر کسی شک داشت. این خود یک نقطه ضعف محسوب می شود؛ چرا که فقدان منابع مستند تاریخی راه را بر هر نوع داوری این گونه کتابها می بندد. قسمت عمده آراء و نظرات بر روایت های شفاهی استوار است. اگر خاطرات بختیار، مظفر بقایی و ... از مجموعه تاریخ شفاهی هاروارد به سرپرستی حبیب ا... لاجوردی(The Iranian Oral History) را خوانده باشید این نقیصه به شکلی عریان خود را به رخ می کشد؛ به خصوص کتاب مربوط به مظفر بقایی که هم پس از خواندن آن و بویژه مقدمه اش حسابی گیج می شوید و هم پس از خواندن یادداشت ها و نظرات پیرامون کتاب . غریبه ای شاید این تصور برایش پیش آید که داریم درباره فردی از ایران باستان حرف می زنیم که چنین آراء متناقض است و گرنه چرا سخن راندن در مورد گذشته ای حدود ۶۰-۵۰ پیش باید  اینقدر مبهم باشد؟ وقتی اوضاع بحرانی تر می شود که بخواهیم سری به گذشته ای نزدیک تر بزنیم؛ اصلا" چرا جای دوری برویم همین دهه ۶۰ خودمان. همه حی و حاضرند. اما کافی است کسی دهن بجنباند و اشاره ای کوچک به موضوعی کوچکتر بکند. آن وقت بیا و ببین که در چه مخمصه ای گیر کرده ای. نه راه پس داری و نه راه پیش. همین چند روایت اخیر هاشمی و یا روایت بهزاد نبوی از پایان جنگ برای نمونه کافی است.

۴

از اصل بحث دور شدیم. قسمتی از این را بگذارید به حساب " ذهن لینکی " من. در مورد قوام می گفتم. هر چند در مورد زمان مسوولیت های قوام اطلاعات مفصلی در دست است ولی در مورد کیفیت انجام و یا حتی چگونگی آن نه. ببینید اصلا" مشکل دارم با اینکه کسی را علم کنیم و آن وقت بی هیچ تفکری زیر علمش سینه بزنیم. این روزها پرداختن عده ای به مصدق بد جوری حرص آدم را در می آورد. عده ای صرفا" می خواهند حمله کنند و نقش این ساستمدار توان، برجسته و بین المللی را به احمقانه ترین شکل ممکن زیر سوال ببرند و عده ای دیگر بدون پرداختن دقیق او را صرفا" یک وطن پرست بخوانند. مصدق یک سیاستمدار است و مانند هر سیاستمدار دیگری زندگی سیاسی اش آمیخته با فراز و نشیب های متعدد است. او هم اوجها و لغزش های خاص خود را دارد و حذف او از روایات رسمی تاریخی و یا کاستن از نقشش از یک سو و ستایش کورکورانه از او از سوی دیگر خیانتی بزرگ هم در حق او و هم تاریخ است. زمانی این مساله مهمتر می شود که به بهانه حضور او در برهه ای از تاریخ نخواهیم به نقش سایر رجال سیاسی آن دوره به صورتی بی غرض بپردازیم. پرداختن به زندگی سیاسی قوام نباید در سایه موش و گربه بازی های رایج این سالها پیرامون نقش محمد مصدق قرار گیرد.

۵

در قسمت ۳ نوشته ام دهه ۶۰ . شنیده ام محسن نامجو آهنگی به همین نام دارد که نخواسته پخش شود. مایلم این آهنگ را بشنوم اگر کسی می تواند کمکی کند ممنون می شوم.

۶

برنامه بریتانیا را که یادتان هست ؟ این برنامه در حال کلید خوردن است. اولین موضوعش هم انتخاب شده است : بابی ساندز ؛ شاید بگوید او ایرلندی است ؛ اما فراموش نکنید نقش خیره کننده او را در تاریخ بریتانیا . و اگر گنگسترهای نیویورک را دیده باشید حتما" این جملات را به خاطر می آورید که شیطان در مسیرش کنار انگلستان چمباتمه زذ و چیزی که بالا آورد ایرلند بود. برای ورود به این موضوع مطالبی محدود در مورد این شخصیت می گذارم.

"سه سال زندانی شد. شش ماه پس از آزادی بدنبال یک بمب گذاری مجددا دستگیر شد. وی ابتدا هفت روز بازداشت شد و پس از آنکه حاضر به سخن و پذیرش صلاحیت دادگاه نشد مجددا به پنج سال زندان در لونگ کچ محکوم شد. در لونگ کچ در حالی که دارای یک فرزند سه ساله بود مجددا محاکمه و طبق قانون جدیدی که کلیه جمهوریخواهان ایرلند را "جانی" محسوب می کرد به چهارده سال حبس محکوم شد. زندانیان جمهوریخواه که به موجب قوانین خاص بازداشت شده بودند در مراکز خاصی نگه داری میشدند و بابی ساندز بدلیل مقاومتی که از خود در این دادگاه ها و در برابر خشونت محافظان نشان می داد مشهور گردید. در این شرایط زندانیان جمهوریخواه ایرلندی که حاضر به پذیرش اینکه میان جانیان نگه داری شوند نبودند از پوشیدن لباس زندان خودداری کرده و فشار و شکنجه های مختلف، از جمله بستن آب سرد در زمستان بسوی آنان جزیی از این شکنجه های روزمره شده بود. در سال 1978 مقامات زندان دسترسی به توالت و حمام را به روی زندانیان جمهوریخواه ایرلند مسدود کردند. که به جنبش "عدم شستشو" در زندان انجامید. در همین سال یکی از زنان زندانی به اعتصاب غذای 55 روزه دست زد که موجب تخفیف هایی در این وضعیت شد. در مارس 1981 بابی ساندز اعتصاب غذای تاریخی خود را با این خواست ها آغاز کرد.

پوشیدن لباس غیرزندانی

عدم کار اجباری

حق اجتماع آزاد زندانیان و مطالعه و آموزش

حق ملاقات هفتگی ئ داشتن نامه و بسته

حق دریافت حکم همانند دیگر زندانیان

کمی پس از آغاز اعتصاب غذای بابی ساندز یکی از نمایندگان محلی ایرلندی درگذشت و بابی در حالی که زندانی سیاسی بود، از طرف مردم بجای وی انتخاب شد. دولت بریتانیا حاضر به پذیرش این انتخابات نشد و حتی قانون انتخابات را بنحوی تغییر داد که دیگر زندانیان جمهوریخواه نتوانند داوطلب شرکت در آن شوند.دولت بریتانیا حاضر به پذیرش خواست های بابی ساندز و دیگر زندانیان جمهوریخواه نشد.سرانجام در سال 1981 بابی ساندز پس از 66 روز اعتصاب غذا در سن بیست و هفت سالگی درگذشت.مرگ بابی ساندز همزمان بود با روزهای اوج انقلاب ایران و تاثیر بسیاری در جامعه ایران بجای گذاشت، بنحوی که یکی از خیابان ها تهران بنام این مبارز ایرلندی نام گذاری شد."    (۱)

   


.(۱) برگرفته از وبلاگ  rfreedom.blogfa.com

 

بانی چه غلطی می کنه؟

Dessine-Moi Un Mouton

بانی حالش خوش نیست.

به شهربازی نیاز داره.

به اسباب بازی های فت و فراوون و در دسترس...

 

پ.ن: گاس هم که دنباله داشت...

 

هر عذابی اشتیاقی است

۱

زمانه فرسوده ما نمی تواند طعم غریب پهلوانی را بدون تردید و سوءظن باور کند.

                                                                                                   بورخس

برای نوشتن ادامه یادداشت موزه، خواستم کمی هم به احمد قوام السلطنه بپردازم. پس از اینکه بی تفاوتی بروشور موزه را نسبت به صاحب اصلی بنای موزه دیدم، سراغ کتاب تازه انتشار یافته حمید شوکت رفتم : "درتیررس حادثه"؛ اما زمانی که با حجم پرخاش ها به کتاب روبرو شدم، این نکته به ذهنم رسید که چه دلیلی دارد که ما با بی تفاوتی از کنار فردی چون قوام که در تاریخ ایران 24 بار فرمان وزارت گرفته، 13 بار وزیر داخله بوده، 4 بار وزیر امور خارجه، 4 بار وزیر مالیه و دو بار وزیر جنگ، یکبار وزیر عدلیه و 5 بار نخست وزیر این کشور و 10 کابینه تشکیل داده و یازده بار فرمان نخستوزیرى گرفته، 3 سال فرمانرواى کل خراسان و سیستان بوده و دو دوره ــ چهارم و پنجم ــ وکیل مجلس ، 52 روز در زندان کودتاگران (سال 1300) و 15 روز در زندان قزاقخانه (1302) و قریب 7 سال (از 1302 تا 1309) در تبعید اروپا و 11 سال در لاهیجان تحت نظر بوده است، بگذریم و نخواهیم اسمی از او حتی در بازخوانی "سفارشی" تاریخ ببریم ولی در همین حال، با انتشار یک کتاب دو سه هزار نسخه ای برآشفته شویم و سخنانی به زبان بیاوریم که نه تنها به روشن شدن زوایای پنهان تاریخ کمکی نمی کند بلکه بر آن افزوده و به میدانی برای تصفیه حسابهایی سخیف بدل می شود. خود شوکت در پاسخ به این اتهامات به نکات جالبی اشاره می کند :"این اقدام تنها نشانی است از کوردلی و نمادی از واقعیت تلخی که چرا و چگونه سانسور و ترور عقیده و افکار نه تنها در میان حاکمان، که در میان مخالفان استبداد نیز تجدید تولید می شود." هر چند در این مجال قصد پرداختن به کتاب شوکت را ندارم، چرا که هنوز آن را کامل نخوانده ام ولی به نظرم این مشکلی است که گریبان گیر تاریخ ماست: چیزی که بارها به آن اشاره می شود و بدون شک یکی از اصلی ترین نکات در شکل گیری وضع موجود است، همان چیزی است که از آن به فقدان حافظه تاریخی نام می برند. شوکت تعبیر جالبی هم در این زمینه دارد:"تاریخ اگرچه با گذشته ارتباط دارد، اما با گذشته یکسان نیست و بازنگری وجهی مهم در دستیابی به هویت تاریخی به شمار می آید. هر نسلی حق، بلکه وظیفه دارد رخدادهای گذشته را در پرتو وسواسی نقادانه مورد بازبینی مجدد قرار دهد تا به حقیقت های تازه ای دست یابد. حقیقت هایی که اگرچه برای همه و برای همیشه نیستند، اما بر کثرت گرایی استوارند. بدون چنین کوششی، تاریخ در یادماندهای دور و نزدیک خلاصه شده و از تحرک و پویایی تهی می گردد. اقدامی که اسطوره را جایگزین تاریخ و ایمان را جانشین خرد می سازد. من این را مومیایی کردن رخدادها، مومیایی کردن شخصیت ها در حافظه ی تاریخی مان می شناسم. حال آنکه امروز بیش از هر زمان دیگری به کاوش، به نقد و به جستجو برای دستیابی بر حقیقت و دلایل شکست، ناکامی و نابخردی های تاریخی مان نیاز داریم." 

براستی شما کجا چنین کوششی را سراغ دارید؟ فقدان یک بیوگرافی ساده اما دقیق و قابل استناد از رجال ایران را شاید بتوان بدیگونه توجیه کرد که "هر کوششی برای شناخت زندگی واقعی و ارزیابی از نیک و بد اقدامات  هر دولتمردی که خدماتی نیز به میهنش کرده است، این گمان را در میان عامه مردم بر می انگیزد که گویی توطئه ای در کار است."

پرداختن به این مساله گاهی چنان همراه با تاسف است که آدم ترجیح می دهد قید بحث در این زمینه را بزند ...

۲

قبلا" از کتاب "کیشلوفسکی از زبان کیشلوفسکی" یا به استناد عنوان روی جلد و انتخابی هوشنگ حسامی "کیسلوفسکی از زبان کیسلوفسکی" گفته بودم. اینجا می خواهم شما را هم در لذت خواندن یکی از قسمتهای آن شریک کنم :

"دلایل متعددی وجود دارد که چرا آمریکا مرا به خود جلب نمی کند. اول اینکه از آمریکا خوشم نمی آید. زیادی بزرگ است. جمعیت زیادی دارد. همه سریع میدوند. بیش از حد غریو و غرنگ و اضطراب دارد. همه سخت وانمود می کنند که خوشبخت اند. اما خوشبختی و شادی آنها را باور نمی کنم. فکر می کنم که آنها همان قدر بدبختند که ما هستیم، با این فرق که ما هنوز گاه درباره اش حرف می زنیم اما آنها فقط می گویند همه چیز خوب است، معرکه است. این اعصابم را خرد می کند،اما ظاهرا" جهت زندگی هر روزی جز این نیست...."

۳

وقتی دیدم جنگ هر روزه برتری های جنسیتی میان اناث و ذکور هم چنان پا برجاست و در میان گستردگی موضوعات روزمره و غیر روزمره چنان کششی دارد که در وصف آن چه قلم فرسایی هایی که نمی شود، خواستم این جملات را از کتاب مقدس یادآوری کنم :

هر از گاهی دختر جوانی از راه می رسد: زیبا، قلمی و خواستنی، که در جوانان اشتیاق پاکی بر می انگیزد که تصاحبش کنند و در پیران حسرتی برای فقدان لذتی که اکنون برای همیشه از دستش داده اند.   

 
  

تهران روزگار قدیم

 ساختمان موزه۱

اولین باری که اسم موزه آبگینه و سفالینه های ایران، به چشمم  خورد زمانی بود که در یک بعد از ظهر کسالت آور جمعه، جهت گذراندن وقت سری به کتابخانه ام زدم. بروشور موزه را قبلا" از قفسه جلوی سینما فرهنگ زمان اکران "هوانورد" برداشته بودم. با توجه به سابقه ذهنی که نسبت به موزه ها داشتم صرفا" به یک نگاه اجمالی بسنده کرده بودم. وقتی دوباره بروشور را دیدم چیزی که خیلی توجهم را جلب کرد، پله مدوری بود به شکل نعل و در مرکز ساختمان طبقه همکف را به طبقه بالا وصل می کرد. این اولین روزنه ورود من به به ساختمانی بود که بعدها خواستم بیشتر درباره اش بدانم و به تحقیقات مفصلی دست زدم.  بعدها و پس از تکمیل تحقیقات به طور مفصل به جنبه های مختلف آن خواهم پرداخت. قصد ما بررسی وجوه خاصی از این موزه است که شاید در نگاه اول چندان معمول نباشد. اگر حاصل تحقیقاتمان حائز نکاتی بود که جدا از ارضای علاقه مندی ما، مهم و جالب توجه به نظر رسید شاید به نوعی آن را منتشر کنیم.

۲

اصولا" معتقدم که بنای موزه و معماری آن شاید حتی بیشتر از آثار و مدارک عرضه شده در آن قابل اهمیت باشد؛ بسیاری از موزه های جهان را فارغ از نوع اشیاء به نمایش گذاشته شده، با معماری خاص شان می شناسند. حال ما که از ساخت چنین عمارت هایی حتی در مقیاس منزل و دفاتر کار معذوریم، پس استفاده از ساختمان ها و عمارت های به جا مانده از گذشته و شامل نکات هنرمندانه در معماری و فضا سازی، جهت اختصاص به موزه مناسب تر هستند. این مساله می تواند از چند جهت حائذ اهمیت باشد : هم از جهت جلوگیری از تخریب تدریجی، هم معرفی و در معرض مشاهده قرار گرفتن خود بنا و جلوگیری از فراموشی و هم یافتن مکانی مناسب جهت نمایش آثار و مدارک.

۳

قبل از بازدید از موزه آبگینه و سفالینه های ایران که صرفا" به خاطر معماری خود بنا بود، کمتر به دیدن موزه ها می رفتم. برای من همیشه این سوال وجود داشت که هدف از برپایی موزه ها در ایران چیست ؟ چیزی که پس از دیدن یکی از این موزه ها به چشم می خورد، قطعا" با اهداف اصلی این مکان در مقایسه با نمونه های مشابه خارجی به کلی متفاوت است: چیدمان بی سلیقه، بی هدف و عاری از نکته ای خاص ، نورپردازی نامناسب و غیر تخصصی، فقدان راهنما و بروشور مناسب، عدم دقت در نگهداری از اشیا و مدارک و خود بنای موزه و عدم ارائه امکانات مناسب با یک مکان فرهنگی شناخته شده در سراسر جهان به نام موزه .

۴

جدا از اشیاء به نمایش در آمده در این موزه هیچ نشانه دیگری از یک موزه در آن به چشم نمی خورد. مثلا" شما به عنوان یک بازدید کننده حق دارید که یک راهنما داشته باشید. مطلب دیگری هم که گفتنش مهم به نظر می رسد این است که در سراسر جهان شما می توانید هر گونه اطلاعات نسبت به خود موزه، معماربنا، سال ساخت و... را بدست آورید. ولی در کمال شگفتی نه تنها این اطلاعات در اینجا ارائه نمی شود، بلکه اطلاعات ارائه شده در مواردی اشتباه است. به عنوان مثال معمار بنای اصلی بنای موزه آبگینه و سفالینه های ایران گمنام معرفی شده است که بنابر اطلاعات موجود نه تنها گمنام نیست بلکه یکی از معماران شهیر زمان خود است! یا به عمد اشاره دقیق و کاملی به صاحب اصلی بنا نشده است و احمد قوام السلطنه به مثابه شهروند عادی آن روزگار معرفی شده است. یا سخنی از چگونگی تبدیل هنرمندانه این بنا به موزه نشده است و مواردی از این دست . 

۵

شاید شنیده باشید که می گویند اهمیت شاهکارها ، دلیلش، قلت آنها در مقایسه با آثار متوسط و ضعیف است. شاید این شیفتگی ما نسبت به این موزه هم به همین دلیل باشد. 

   

ادامه دارد.... 

 

 

 

پروست چه‌گونه می‌تواند زنده‌گی شما را دگرگون کند.

۱

سالها قبل ، اواسط دهه هفتاد جلد نشریه ای را به خاطر می آورم که مضمونش چنین بود : کیمیایی تمام شده است. اعتراف می کنم که از کیمیایی خوشم می آید ، ولی با لحاظ نکاتی و همچنین این علاقمندی نه فقط شکل نرمالی ندارد بلکه از جنس و یا شبیه به بقیه هم نیست . یک جور خاصی است که اگر روزی توضیح دادم شاید به این نتیجه رسیدید که اصلا" نشود به آن علاقه گفت. در هر صورت، این واکنش پس از اکران سلطان در جشنواره بود که بد جوری کفر یک سری را در آورده بود. سالها از آن روز می گذرد و فیلمساز ما هنوز فیلم می سازد و هنوز هم همان حرفها را می شنود. مشکل دقیقا" همین جاست : چرا در مورد کسی که سالهاست می گویند تمام شده ، هیچ کدام از ساخته هایش در این سالها نتوانسته رضایت نسبی حتی دوستداران قدیمی اش را فراهم آورد هنوز هم همان حرفها رد و بدل می شود ؟ با نظر امیر پوریا موافق نیستم که می گوید موج توجهات به فیلمهایش در زمان ساخت را خودش رهبری می کند. سینمای ایران بدون کیمیایی چیزی کم دارد . این اصلا" ربطی به فیلمهای این سالهایش هم ندارد. کیمیایی در روزهایی که هیچ بحثی در مورد سینمای ایران و اصلا" حرفی در مورد آن وجود ندارد می تواند بحثی به راه اندازد به اسم رابطه منتقد با فیلمساز ، می تواند مسوولان تلوزیون را مجاب کند تا در میان غافلگیری همگان که بالاخره او را روی سن مراسم رسمی سینمایی دیدند البته باز هم نه به عنوان جایزه گیرنده بلکه جایزه دهنده ، همان صحنه را نشان دهد. می تواند در روز اکران فیلمش صفحه اول دو روزنامه ( مرحومان شرق و هم میهن) را به خود اختصاص دهد . اما همه اینها به کنار، ضرورت نوشتن و پرداختن آن هم گاها" از منظر تئوریک به یک فیلمساز اصطلاحا" تمام شده و نصیحت و گلایه و ... به کسی که وقعی برای این حرفها قائل نیست، چه دلیلی دارد؟

کیمیایی یک استاد به تمام عیار است. در روزی که همه عزمشان را برای قطع امید کامل از او جزم کرده اند تک خالش را رو می کند. یکی از دوستانم که پس از اکران هر کدام از فیلمهای کیمیایی در اولین فرصت نیش و کنایه هایش را نثار می کند از تیتراژ فوق العاده رئیس می گفت. هم او ابتدای اعتراض را بارها و بارها دیده بود. کدام فیلمسازی را سراغ دارید در ایران که قسمت کوتاهی از یکی از فیلمهایش در حافظه موبایل خیل عظیمی باشد ؟

کیمیایی آدم مهمی است. چند سال قبل که کیارستمی برای نمایش آثارش به دانشگاه آمده بود، من میزبانش بودم. این درست پس از ساخت تیتراژ سربازهای جمعه بود. وقتی در مورد این مساله در هتل صحبت می کردیم، از حرفهایش بر می آمد که کیمیایی حتی می تواند کیارستمی را هم حتی در این سالها مجذوب کند آن هم به یک تجربه گرایی با دوربین دیجیتال.

کیمیایی یک هنر دیگر هم دارد آن هم چهره کردن بازیگری گمنام یا بعضا" امتحان پس داده و بی استعداد و یا مطرح کردن دوباره ستاره های سوخته و یا به حاشیه رفته است . بیژن امکانیان را که یادتان هست ؟

اما همه اینها ربطی ندارد که من از رئیس خوشم نیامد بجز همان چند صحنه تک خال همیشگی اش و تیتراژ ابتدایی که شماری از بهترین تیتراژهایی که دیده ایم متعلق به فیلمهای اوست.

۲

سری به وبلاگ سر هرمس مارانا بزنید و نوشته هایش را بخوانید. از این نوشته خوشم آمد. هم به خاطر شکل بدیع پرداختنش به کتاب که اصلا" حوصله سر نمی برد و هم به خاطر خود کتاب و مترجمش. پیشنهاد ما به شما خواندن خود کتاب هم هست. ولی  یک جاهایی با سر هرمس مارانا مشکل داشتم. نمی دانم منظورش از آدم معمولی ، وبلاگ معمولی و این جور چیزهای معمولی چیست؟ در مقابل معمولی چه صفت دیگری وجود دارد ؟ این جور دسته بندی ها بین ما و صاحب نوشته ای که از آن خوشمان آمده یک جورهایی فاصله می اندازد. یا از وبلاگی خوشمان می آید یا نمی آید ، یا نوشته ای ما را مجاب به خواندن می کند یا نمی کند ، بقیه اش چه معمولی باشد چه نباشد مهم نیست.   

     

از ونیز تا دیه گو آرماندوی کبیر

چند روزی بود که نتوانسته بودم  بنویسم. به همین خاطر چیزهای زیادی بود که برای نوشتن داشتم. ولی خوب، حتما" می دانید که نوشتن در حالتی که حرفهای زیادی دارید چقدر کار سختی است.

 - اول از همه اینکه فستیوال "ونیز" به انتهای راه رسیده است. راستش قبلا" برایم مهم بود که فیلم یا فیلمساز خاصی جایزه بگیرد؛ ولی امروز اصلا" چنین حسی ندارم. دلایل آن می تواند بسیار باشد : شاید چون آن تب و تاب و آن شور و هیجان قبل را ندارم؛ شاید به خاطر این باشد که دیگر سینما، آن سینمای قبل نیست، وقتی مدتهاست می خواهیم سینما برویم ولی فیلمی نیست که مجابمان کند تا سختی و مشکلات سینما رفتن در ایران را بپذیریم ...  شاید به این دلیل که موقعیتمان عوض شده، دیگر نه آرمانی داریم و نه حاضریم برای علاقمندی هایمان هزینه کنیم. دیگر جایزه گرفتن کسی ما را به وجد نمی آورد، دیگر کسی نیست که به خاطرش و در دفاع از او حاضر باشیم با کسی گلاویز شویم! و شاید چون ماهیت همه چیز عوض شده است. مثلا" بر عکس سالها قبل که چنان با هیجان از "فرهاد مهراد" حرف می زدم و از دنیایی که او ما را به آن می برد، حالا حتی حاضر نیستم کسی را به شنیدن آهنگی از "محسن نامجو" دعوت کنم. امروز نسبت به خلی چیزها دید شخصی دارم که شاید نظر هیچ کس نسبت به آن برایم اهمیتی نداشته باشد. البته اگر شنیدیم که یکی از قافله عظیم امسال ونیز و از بین مثلا" : آلن ، دی پالما ، لوچ ، برانا ، شاهین ، دمی و ... " شیر طلایی " را در دستانش گرفته، ما هم عکسش را در وبلاگ قرار می دهیم و درباره اش می نویسیم! حالا کدامشان باشد خیلی مهم نیست؛ از بین اینها هم نباشد مهم نیست ! ولی همین کنار هم بودنشان در این کویر بی استعدادی خودش کمی امیدوار کننده بود. فقط این نکته را هم بگویم که فیلمی که در گمانه زنی ها بیشتر از همه نامش برای تصاحب شیر طلایی برده شده، «دانه زندگی» به کارگردانی عبداللطیف کشیشه از کشور فرانسه است. کشیشه متولد تونس است و فیلم او نیز درباره زندگی یک خانواده مهاجر تونسی در فرانسه است که حول محور رویای پدربزرگ خانواده برای ساختن یک رستوران مجلل روی قایق دور می زند.

- مرگ پاواروتی را امروز تازه شنیدم. درباره زندگی شخصی اش چیز زیادی نمی دانم. ولی از این عکس خیلی خوشم آمد. چون من هم با اجراهای جام جهانی اش با او آشنا شدم. و به خصوص جام جهانی ۹۰ ایتالیا . به هر حال هر چه باشد وطنش بود؛

این اجراهایش هم از همین جام شروع شد. حالا  عکسش در تابلو ورزشگاه بود و این بازیکنان یوونتوس بودند که پرچم ایتالیا را به درون کلیسا بردند و پرچم توسط کشیش ایتالیایی بنیتو کوچی تقدیس شد ! در بدرقه اش، هم کوفی عنان بود و هم فرانکو زفیرلی؛ از جمله رئیس جمهور ایتالیا، جورجونا پولیتانو، هم خوشم آمد : لوچیانو پاواروتی افتخار ایتالیا و ایتالیا افتخار پاواروتی بود. که من قسمت دومش را خیلی پسندیدم!

- سلیقه ورزشی و صفحات ورزشی روزنامه های تحت اختیار "پژمان راهبر"  طرفداران خاص خودش را دارد. حالا او هم صاحب روزنامه شده. روزنامه ای با اسم :دنیای فوتبال؛ قضاوت به عهده خود شما، چون من هنوز آن را ندیده ام.

- 14 اکتبر 2007 روز تجدید بازی انگلیس 86 - آرژانتین 86 است. بازی که اسطوره اش را نه در قامت یک قهرمان، که باید غرق در الکل و کوکائین ببینیم. دیدن بازی هایش هنوز هم  هیجان انگیز است ولی دیدن خودش .... شبیه همان چیزی است که "کامران شیردل" از ملاقات با آنتونیونی گفته بود.  بند آمدن نفسش، مرگ فوتبال است، ولی تماشای زوال دیه گو آرماندوی کبیر هم برای هیچ کس آسان نیست حتی برای انگلیسی های متنفر از او. ای کاش صاحب "دست خدا" می مرد هر چه زودتر.

- جمعه دوباره به موزه آبگینه رفتم. بانی خواسته بود چیزی درباره اش بنویسم که مفصل است. آن را گذاشتم برای زمانی مناسب و پس از تکمیل اطلاعات. برای من بازسازی و تبدیل آن به موزه هم شامل نکاتی بود که جنبه تخصصی داشت که قصد دارم در سایت در حال راه اندازی شرکت به آن بپردازم.   

«شهوت، احتیاط»

روی کین

 

حالا که نگاه می کنم می بینم بد جور حسرت خیلی چیزها را می خورم. امروز "روی کین" به اولدترافورد برمی گردد. اما این بار در کسوت مربیگری ساندرلند. خیلی هم از زمان یکه تازی اش در وسط زمین منچستر یونایتد نگذشته است که بخواهیم آن را به تاریخ بسپاریم. درست یکه تازی اش همان زمانی بود که ما هم تب فوتبال داشتیم و هم وقتش را. اما همه چیز از وقتی شروع می شود که بخواهید هم "روی کین" را ببینید و هم رونی و رونالدو را. نه جور در نمی آید؛ حداقل ما نمی توانیم بپذیریم که "تئاتر رویاها" به دست اینها! افتاده باشد. این روزها حس بدی دارم نسبت به فوتبال؛ و این اصلا همان چیز سالهای قبل نیست. نه جام جهانی اش به ۹۰ و ۹۴ می خورد و نه جام ملتهای آسیا اش به ۹۶ . نسل ما پایان دوره غولها را درک کرد و سرنوشتش به ستاره های تو خالی گره خورد آن هم برای ما که همان دوره به قول خودمان "اوج" هم همیشه حسرت دوره ما قبلش را داشتیم. این حس فقط مختص فوتبال نیست. شصت و چهارمین فستیوال بین المللی ونیز در حال برگزاری است. این بار حسرتمان دو گانه است؛ از یک طرف می بینیم که اسطوره هایمان هنوز هم رونق بخش رویدادی چون "ونیز" هستند در حالی که در دوره اوج آنها هم ما غایب بودیم. اصلا" این حس درست مثل همان فوتبال است. سینمای دهه ۹۰ کجا و امروز کجا ! این در حالی است که همان روزها هم ما حسرت دهه ۵۰ و ۷۰ را داشتیم ! الان کپی دسته چندم وودی آلن از درخشان ترین آثار خودش را باید ببینیم  در حالی که با خاطره "رز ارغوانی قاهره"  یا "آنی هال"  به تماشایش می نشینیم. راستی جمله خود "آلن" را که یادتان هست ؟ "ما آدم ها انسان های ناسپاسی هستیم . چون هر روز صبح که از خواب بیدار می شویم خدا را به خاطر آنکه دیگر به مدرسه نمی رویم ، شکر نمی کنیم !" و واقعا" که آدم های ناسپاسی هستیم. چرا که هنوز دل خوشک هایی داریم ولی نمی خواهیم به روزی فکر کنیم که دیگر "ونیز" همین هم نیست. روزی که دیگر برایان دی پالمایی نیست و وودی آلنی و مایکل کینی و ...

امسال ونیز حداقل به لحاظ نامها فوق العاده است. اگر ایتالیا بودید می توانستید بیش از ۳۰ وسترن ایتالیایی ببینید؛ تازه بعد از آن هم پای صحبت های یک خوره وسترن ایتالیایی مثل تارانتینو بنشینید. می توانستید «بازرس» ساخته کنت برانا، بازسازی فیلم سال 1972 جوزف منکیه ویچ به همین نام را که جود لا و مایکل کین به ترتیب نقش مایکل کین و لارنس الیویه در نسخه قبلی را بازی می کنند، را ببینید. این درام روانشناختی براساس نمایشنامه یی از آنتونی شفر در یک مکان محدود و فقط با دو شخصیت اتفاق می افتد. امسال همچنین «تعصب» ساخته دیوید وارک گریفیث محصول 1916 امریکا نیز به نمایش در آمده است و فیلمهایی ازجو رایت:«تاوان» ؛  تونی گیلروی:«مایکل کلایتون» ؛ برایان دی پالما : «آماده انتشار»؛ پل هگیس: «در دره الاه» ؛ آنگ لی:«شهوت، احتیاط»؛ کن لوچ:«این یک دنیای آزاد است» و وودی آلن : «رویای کاساندرا»

گور به گور : تقدیر محتوم فاکنری

 

      

امروز طبق عادت همیشگی که با فاصله های زمانی مشخص به بعضی سایتها و وبلاگ ها سرک می کشم، با توجه به اینکه نوشتن یادداشت برای وبلاگ حسابی وقتم را در این چند روزه گرفته بود، سری به نیلگون زدم؛ اگر وبلاگ ما را دیده باشید، حتما" متوجه میزان علاقه و ارادت ما به دریابندری شده اید. دریابندری در زمره کسانی قرار دارد که می تواند در جریان روزمره زندگی، ما را سر ذوق آورده و اندکی مشعوفمان سازد. برای نمونه به انتخاب نام برای رمان  " گور به گور " توجه کنید. مدت زیادی به این فکر می کردم که چرا "گور به گور" ؟ وقتی رمان را بخوانید حتما" به این نتیجه می رسید که عنوان کتاب بد جوری برازنده آن است. گور به گور حس شما پس از بستن کتاب و برگرداندنش به قفسه های کتابخانه را کاملا" تایید می کند. اینکه چطور می شود از عبارت "همچون که دراز کشیده بودم و داشتم می مُردم" گور به گور را درآورد را از خود دریابندری بپرسید. ولی اگر این دسترسی امکان پذیر نیست این را داشته باشید :"فصل آخر کتاب «پایان خوش» ای داردکه هم کمیک و هم تراژیک است. اَنسـی، پدر خانواده، پس از دفن مادر، بدون اطلاع فرزندان، نقشه ای را که در تمام طول سفر داشته اجرا می کند؛ با دندان مصنوعی تازه کارگذاشته و سروصورت صفا داده شده، با عزت نفس اعاده شده، عضو تازه ای را نیز برای خانواده همراه می آورد، کسی که باید جای خالی ادی باندرن را پر کند: «با همون قیافهء موش مردهء کله شق، با دندون و بند و بساط، اگرچه ما رو نگاه نمی کنه. می گه با خانم باندرن آشنا بشین.» انسی باندرن خوشحال به نظر می رسد. اما دارل، راویِ اصلی قصه و روح سرگشتهء رمان، که در تمام طول سفر شاهدی بود بر آنچه که به چشم نمی آمد، دیگر در میان آنها نیست: او نیز گور به گور شده است."!  عیار مترجمی او در حدی است که "مترجمانی که می خواهند چالاکی خود را بیازمایند، می توانند قطعهء «ادی» را (تنها تک گویی ادی باندرن دراین کتاب، که فقط پنج شش صفحه است) به سلیقهء خود ترجمه کنند و تلاش بورزند نسخه زیباتری از ترجمهء آقای دریابندری در بیاورند ــ نظیر آن قطعهء تک گویی معروف هملت، «بودن یا نبودن» که هر مترجمی یک بار با آن کلنجار رفته است.مثلاً آنجا که ادی توصیف می کند چگونه با تنفر از شاگردان مدرسه ای که در آن تدریس می کرده ــ پیش از ازدواج با انسی ــ جدا می شده، و نیازمندسکوت و تنهایی، به جای رفتن به خانه، از تپه سرازیر می شده، کنار چشمه ای می نشسته و حرص می خورده:
I would go down the hill to the spring where I could be quiet and hate them
آقای دریابندری برای «ازشون تنفر داشته باشم» با سلیقه این طور ترجمه می کند: «دق دلم رو خالی کنم»." 

البته اضافه کنید به دریابندری خود  فاکنر را. اگر شما هم مثل ما از فاکنر و دریابندری توامان خوشتان می اید، یادداشت عبدی کلانتری را بخوانید:    



چاپ چهارم رمان «گور به گور» بهار امسال در تهران منتشر شد. این رمان در کنار «خشم و هیاهو» از مهمترین آثار ویلیام فاکنر نویسندهء مدرنیست آمریکایی است. متن فارسی این کتاب یک بار دیگر ثابت می کند نجف دریابندری مترجمی است بی همتا که همهء ما به او دینی بزرگ داریم. وقتی که سه داستان کوتاه از فاکنر، از مهمترین داستانهای کوتاه قرن بیستم، به نام «یک گل سرخ برای امیلی» با ترجمهء نجف دریابندری منتشر شد، مترجم بیست و چندسال بیشتر نداشت. آن ترجمه هنوز کارآ و تازه است. از آن زمان به بعد، بخش کوچک اما بسیار مهمی از ادبیات قرن بیستم آمریکا با ترجمه های نجف دریابندری از مارک تواین، ارنست همینگوی، و ویلیام فاکنر، درست زمانی به دست کتابخوان ها رسید که داستان نویسی مدرن ایرانی آهسته آهسته ریشه می گرفت. ترجمه های نجف دریابندری در آبیاری زمینی که این داستان نویسی در آن رشد کرد نقش مهمی داشتند....[ادامه]

 

Red Carpet

 

 

cpark1people.jpg

          from a walk through Central Park  

         بیشتر: ۱ ، ۲ ، ۳ ، ۴ ، ۵ ، ۶ ، ۷ 


[photos © eugene hernandez]

مرگ در می زند

woodyallen.jpg

The Cannes press conference for Woody Allen's "Match Point," with (left to right) Emily Mortimer, Woody Allen, Scarlett Johansson, and Jonathan Rhys Meyers.
[photos ? eugene hernandez/indieWIRE]


 
مرگ در یک روز ابرى
 
یادداشتى از وودى آلن درباره «اینگمار برگمان»
ترجمه: شیلا ساسانی نیا

310551.jpg

 

 
 خبر مرگ برگمان در اوى یه دو، شهرى کوچک و دوست داشتنى در شمال اسپانیا، جایى که مشغول فیلمبردارى فیلم جدیدى هستم به دستم رسید. یک پیام تلفنى از دوستى مشترک را سر صحنه فیلمبردارى به من رساندند. برگمان زمانى به من گفته بود که دوست ندارد در یک روز آفتابى بمیرد و از آنجا که من لحظه مرگ در کنارش نبوده ام تنها مى توانم آرزو کنم که آن هواى دلگیر که همه کارگردانان در اشتیاق آن هستند در آن لحظه نصیبش شده باشد...[ادامه]


 
 
 

ورا دریک


 


.

 

 

زمانی که به شدت کم حوصله ایم لذت های حقیری هست که می شود به آنها پرداخت. یکی از اینها رفتن سراغ آدمهایی است که این حس را تشدید می کنند و این نه تنها عذاب آور نیست بلکه لذت بخش هم هست. شاید کمی نامفهوم باشد ولی لازمه رسیدن به اوج این لذت این است که احوالات ما کمی شبیه به هم باشد. اگر نیست صرفا" به دیدن عکسها بپردازید و خواندن مطلب را ادامه ندهید.

این جور مواقع سراغ بعضی ها می شود رفت : کیشلوفسکی انتخاب خوبی است لازم هم نیست حتما" زندگی دو گانه ورونیکا را ببینید یا مثلا" آبی را؛ می شود تنها به خواندن صفحاتی از یکی از فیلمنامه های ده فرمان اکتفا کرد. اگر کیشلوفسکی را انتخاب کنید یک یشنهاد دیگر هم دارم کتاب کیشلوفسکی از زبان کیشلوفسکی با ترجمه هوشنگ حسامی . بعدا" قسمت هایی از آن را در همین وبلاگ می آورم . 

انتخاب دیگر می تواند وودی آلن باشد با مثلا؛ "مرگ در می زند"

و یا دیدن فیلمی از "مایک لی" ؛ سینمای مایک لی را به شدت می پسندم؛ جاههایی از آن به زندگی خود آدم تنه می زند؛ باعث می شود آدم لحظاتی به خود واقعی اش نزدیک تر شود و هر چند خیلی ها از این لحظه فراری اند و ترجیح می دهند در عوالم خیالی خود به سر ببرند؛ اما من به شدت از این حس لذت می برم. " فیلمهای مایک لی این حقیقت را به تصویر در می آورند که برای بیشتر مردم، بیش تر روزها عبارتست از جریانی تکراری و یکنواخت از تلاش معاش که افکاری کوتاه و زود گذر در این باب که عاقبت، تلاشهایمان ما را به لحاظ مالی، عشقی، معنوی و حتی جغرافیایی به کجا خواهند کشاند، در آن وقفه می اندازد. به بیشتر این جاها هیچ وقت نخواهیم رسید: ولی آنچه باعث می شود همچنان تلاش کنیم، همین تصورات ذهنی است !دنیای مایک لی، دنیای پیروزی های کوچک است که با مشقت بدست می آیند. زندگی شخصیت های او از آن زندگی هایی نیست که که به راحتی دگرگون شوند؛ آنها نمی توانند مثل کسانی که در داستانها یک تنه به موفقیت می رسند، یک شبه خودشان را متحول کنند. نمی توانند از آنچه هستند و آنچه از آغاز با خود داشته اند خلاص شوند تا اینکه به طریقی، شهامت اصلاح شدن خویش و بهتر شدن را پیدا کنند..."


 
 

Imelda Staunton

Imelda Staunton won the best actress award
for Vera Drake
 
 
Mike Leigh's controversial film Vera Drake has scooped a double triumph at the 61st Venice Film Festival.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Mike Leigh
Mike Leigh
Director of Vera Drake
 

 

 

 


 

 

 

 

 

 


 



 


پی نوشت : عنوان مطلب بر گرفته از فیلمی از خود مایک لی است که پوستر آن را هم می توانید ببینید.

در خط مقدم نبردها

قرار بود در این وبلاگ سلسله یادداشت هایی را در مورد بریتانیا بنویسیم. هنوز به جمع بندی خاصی در مورد چگونگی انجام این کار و پرداختن به این موضوع نرسیدم. ولی به هر حال برای شروع امروز یادداشتی را از روزنامه اعتماد انتخاب کردم. با این عنوان :

در خط مقدم نبردها : گزارشی از وضع زنان نظامی انگلیسی در افغانستان
 
یادداشت محمدالشافعی از دو منظر حائذ اهمیت بود. هم از جهت وضعیت امروز ارتش در کشورهایی همچون بریتانیا که شکل بین الملل تر آن در ناتو به چشم می خورد و هم مقایسه بین جایگاه زنان در جوامع پیشرفته ای چون بریتانیا با کشورهای جهان سوم و بعضا" عقب افتاده ای چون ایران.
اصل یادداشت از روزنامه اعتماد :
 
گزارشی از وضع زنان نظامی انگلیسی در افغانستان
در خط مقدم نبردها
محمدالشافعی

ترجمه؛ سیدایمان ضیابری

زنان سرباز و نظامی بریتانیایی با درجه ها و رسته های مختلف در خط مقدم تسلط نظامی بر ولایت هلمند افغانستان حضور دارند؛ جایی که اقدامات نظامی با بمب گذاری های انتحاری اعضای طالبان سوار بر موتورسیکلت ها یا اتومبیل های حاوی مواد منفجره که در خیابان های لشکگر و روستاهای قندهار کمین کرده اند، پاسخ داده می شود.

الشرق الاوسط با کمک کاپیتان جیمز بل وی تحلیلگر اقتصادی سابق که با هدف به اهتزاز درآوردن پرچم بریتانیا بر بام جهان، زندگی شهری پرسروصدا را در خدمت سرویس ارتش به مقصد افغانستان ترک کرد، توانست با افسران و سربازان متعددی از رسته ها و درجات مختلف در اردوگاه باستیون در وسط صحرای هلمند دیدار کند....[ادامه]
 
 



 

آقای کیمیایی

امروز روزنامه اعتماد می خواندم . یادداشتی از امیر پوریا

اول اینکه من امیر پوریا را از نزدیک می شناسم چند سال قبل برای برنامه ای  در دانشگاه  پیرامون بازیگران دانش آموخته  آکتورز استودیو  دعوتش کردیم او هم آمد با اینکه جو چندان مناسبی آن روزها در کانون نبود و قرار بود او حداکثر یک ساعت حرف بزند فکر می کنم حدودا" دو ساعت و نیم حرف زد که تقریبا همه هم خوششان آمد.

 پوریا با جماعت اصطلاحا" منتقد در ایران یک فرق عمده داشت : راحتی توام با صراحت         اینکه ابائی نداشت که برای تجسم بهتر سکانسی از فیلم "بعد از ظهر سگی" جلوی جمعیت پا شده و در نقش پاچینو بازی کند! همینطور ادبیات قابل فهم و به دور از پیچیدگی های بعضا" نامفهوم و مبهم رایج  این سالها.

 همه اینها به اضافه دایره قابل ملاحظه  اطلاعات و پرهیز از جانبداری ها و جبهه گیری های معمول سینمای ایران  باعث شده بود  این سالها نوشته هایش را بخوانم . و ذکر یک نکته دیگر : آن سالی که دیدمش ما همه روز را با هم بودیم. حسن ختام دیدار یک روزه ما عکسی بود که در فرودگاه با هم گرفتیم که قرار بود موقع گرفتن عکس همه با هم بگوییم : یوونتوس !

یادداشت پوریا در روزنامه اعتماد راجع به واکنش های کیمیایی و منتقدانش نسبت به هم بود. بد ندیدم شما هم یادداشت پوریا را بخوانید. بعضا" نکات جالبی داشت که حداقل من تا به حال به آنها به این صورت دقت نکرده بودم. بعدا" در مورد این یادداشت بیشتر می نویسم. اصل یادداشت  از روزنامه اعتماد :

واکنشی به واکنش های کیمیایی و منتقدانش نسبت به هم
بیگانگی مرسدس بنز با فیلم چندلحنی

امیر پوریا
amirpouria@gmail.com

هنگام اکران فیلم «حکم»، مجله دولتی فیلم نگار که به می کوشد نویسندگانی و در آستانه فراگیری ادبیات سینمایی و درک الگوهای ساختاری و غیره را با دادن فرصت و فضای نگارش درباره فیلمنامه پرورش دهد، مطلبی منتشر کرد در باب کمبود و نبود عنصر شخصیت پردازی در فیلمنامه این فیلم؛ که می خواست به کیمیایی یاد بدهد باید انگیزه های انتقام جویی نزد آدم های فیلم، روشن باشد و دیالوگ های هر سکانس به تماشاگر اطلاعات تازه یی درباره شخصیت ها بدهد و نمی شود در دل رفاقتی مردانه و تازه شکل گرفته، آدم ها اسرار زندگی شان را برای هم بازگویند و... بدیهیاتی از این دست. کسی که مطلب به نام او به چاپ رسیده بود، نسبت دور و پرت و تمام شده یی با من داشت و از همین رو، نخواستم جواب و تذکری درباب آن بدهم تا مبادا به واکنشی شخصی تعبیر شود. ولی امسال که حدود 19 ماه بعد از آن زمان، با اکران فیلم بعدی کیمیایی یعنی «رئیس»، او را نصیحت می کنند که پسرش را به این سر و ریخت درنیاورد و توی زباله ها نیندازد، و به یکی از بازیگران هرچند موفق فیلمش فرصت و فضا می دهند که گفت وگویش را از بحث درباره کار خودش به عنوان یک بازیگر، به سمت نقد و بررسی فیلم و روابط آدم ها و مسیر داستانش ببرد و به فیلمساز یادآوری کند که شخصیت ها باید به درستی به تماشاگر معرفی شوند و لابد طرف خودش نمی دانسته که فیلمش چه قدر ابهام دارد و غیره، دیگر سکوت اندکی دشوارتر از حد تحملم بود....[ادامه]



 

 

 

 

 

 


پی نوشت : عنوان یادداشت من بر گرفته از فیلمی از امیر قادری است: مستندی در مورد کیمیایی.

قاطر کله شق غمگین کم حرف سرد و شاید فقط با هوش

امشب بین کاغذهایی که به عنوان آرشیو نگه می دارم چشمم به یک ویژه نامه افتاد. ویژه نامه از یک مجله بود که چون من خیلی ازش خوشم آمده بود تا حالا  آن را نگه داشته بودم. موضوعش آنتونیونی بود . من اولین بار با همین چند صفحه با آنتونیونی آشنا شدم. چیزی که آن موقع یادم می آید - قضیه در مورد ۱۰ سال پیش است - آرزوی وصال به این معشوق بود . چیزی که میسر نمی شد . مجبور شدم به فیلمنامه های چاپ شده رجوع کنم از افراد مختلف پرس و جو کنم و ....

با " ماجرا " آنتونیونی قدم در بخش سینمایی زندگی  من گذاشت . ....

اما چیزی که الان میخواهم در مورد آن بنویسم حرفهایی از خود اوست که من از آن خیلی خوشم آمده بود.

 انزوا طلبی شخصیت های فیلمهایش ریشه در خودش داشت.انزوا طلبی و گوشه گیری آنتونیونی را از روی قیافه اش هم می شد حدس زد. چیزی که بودن آن در وجود یک مرد مرا به شدت شیفته خود می کرد ! جایی گفته بود : " ‌وقتی قرار است صحنه ای را در خیابان فیلمبرداری کنیم و در نتیجه همه چشمها متوجه من است دلم می خواهد زمین دهان باز کند. "

از بدبینی که به او نسبت می دادند به شدت لذت می بردم. چرا که من هم نوعا" بد بین هستم و شاید هم کمی افراطی . ولی هر بار که این بدبینی را کنار گذاشتم به شدت پشیمان شدم. به همین دلیل دوباره به آن روی آوردم. شاید یکی از دلایل انتساب این بدبینی به آنتونیونی هم      بن بست هایی باشد که او برای بشر تصور می کرد. اما خود او معتقد بود که : ؛"در پس فیلمهایم تنها خودم هستم و از آنجا که مرتبا" به ساختن فیلم ادامه می دهم پس آدمی خوش بین  مثبت و در تحرکم و مهم آن است که من به فیلمهایی که می سازم و حرفهایی که می زنم عمیقا"  پایبند و معتقدم هر چند که در پس شکل ظاهری این فیلمها مفاهیم و معنای بدبینانه ای وجود داشته باشد."

این فرار آنتونیونی از حقیقت و توجیه آن را بارها تجربه کرده بودم. می فهمیدم آدمهای این شکلی چه نقاط ضعفی دارند . حتی آن زمانی که آنتونیونی می کوشید شخصیت منزوی خود را هم  پنهان کند : " مرا شخصیتی سرد  شاید فقط باهوش  مثل یک قاطر کله شق  غمگین  و کم حرف می دانستند. این درست است که من کم حرفم.  این را تصدیق می کنم. اما غمگین نیستم. تعجب می کنم که چطور تهیه کنندگان کسی را که فقط گاهی می بینند  و فقط درباره کار حرف می زنند شخصیت  احساسات و زندگی اش را می توانند درک کنند ؟ با این حال آنها برای خودشان دسته بندی می کنند : این یکی احمق است دیگری روشنفکر عبوس است و من هم غمگین هستم ! من فقط در یک مورد می خواهم به آنها حق بدهم :  وقتی با دیگران هستم بدتر می شوم تنها که هستم بهترم ." 

به خاطر این جملات و احساسی که پس از آن داشتم حاضرم  بالاترین ستایش ها و در عین حال دشنامها را نثار آنتونیونی کنم. به خاطر تصویر موقعیتی که بعضی از ما گاهی و حتی اکثر اوقات درگیر آن هستیم و از توضیح آن و حتی درک آن عاجزیم .

این تصویر لخت و عریان را در فیلمهایش به یاد بیاورید :

مرگ شخصیت فیلم فریاد / پوچی روابط در ماجرا  و  زوج فیلم شب / جنگ اتمی در کسوف / دنیای زن صحرای سرخ  و ....

و خودش را :

میکل آنجلو آنتونیونی

 

مصائب مسیح

براستی که زندگی کردن در ایران گاه با چنان مشقاتی توام می شود که توضیح آن برای هر انسانی که خبر از احوالات این دیار غریب و گاه مضحک ندارد کاری بس سخت و گاه محال است.

مرور آنچه بر افشین قطبی گذشت تا به سمت مربیگری  پرسپولیس به تاراج رفته ما رسید حکایتی دیگر از غرایب این سرزمین است.

اینکه شما مدتها با شماری از سرشناس ترین مربیان جهان کار کرده باشید به هیچ عنوان ملاک خوبی برای مربیگری در این سرزمین نیست.

اینکه شما با کره به مقام چهارم جهان دست یافته باشید دلیلی بر توانایی شما در این امر خطیر یعنی هدایت پرسپولیس نمی تواند باشد .

درست است که لیگ برتر ایران در چند سال گذشته جولانگاه مربیان ریز و درشت خارجی بوده است  از درجه چندم ها گرفته تا بزرگانی چون: بوناچیچ فاتح  آری هان غول و دنیزلی عزیز

و باز  درست است که دولت عزم خود را برای تحمیل کالایی ایرانی به نام مربی ایرانی جزم کرده است تا فولاد را به لیگ دسته یک پرت کند

ولی اینها هم برای تکیه بر اریکه پرسپولیس کافی نیست

برای این کار لازم است شما هم به روشهای رئیستان متوسل شوید

کربلایی حاج سید افشین قطبی برای این مساله کافی بود !

آقای قطبی

بابت این اسم جدید و این ابتکار غریب هم به شما باید تبریک گفت هم به رئیستان دست مریزاد.