پاداش سکوت

در باب توبه سخن بسیار گفته اند. در واقع نمی توان کسی را یافت که حتی در ناخودآگاه ضمیرش، حتی لحظه ای به توبه فکر نکرده باشد. در این که تلقی انسانها از این امر (توبه) هم بسیار متفاوت است، شکی نیست. توبه در رسمی ترین شکل خودش شاید تنها دست آویزی باشد برای مبلغان مذهبی؛ چرا که اگر وعده به چشم پوشی معبود از خطاها و اشتباهات نباشد، دیگر تبلیغ و دعوت به چه امیدی ؟ در سطحی دیگر توبه شاید تنها پناهگاه خطاکاران هنگام ارتکاب به خطاهایشان باشد. اما اینکه اصلا" توبه چیست خود داستان دیگری دارد. اینکه توبه تنها یک مساله روانی است؟ یا اینکه شرایط تحقق آن چیست ؟ و نکته مهمتر اگر فرض بر پذیرش توبه است به چه شکلی ؟ و اینکه تا چه اندازه ای می توان دل به پذیرش توبه بست ؟ زمانی که مطالب زیر را می خواندم بیشتر حواسم معطوف به ماهیت توبه بود.   

میشل دوبرانسکی اعتقاد دارد که در قرون وسطی در سراسر اروپا، افسانه یی رایج بوده که بر مبنای آن، مرد جوانی روز عروسی اش به طور اتفاقی از قبرستانی عبور می کرده است و سر راهش جمجمه یی را بر زمین می بیند و به آن لگدی می زند و چون نیمه مست بوده با حالت لودگی او را به جشن عروسی اش که در همان روز و ساعاتی بعد برگزار می شده، دعوت می کند. در بحبوحه جشن و با ناباوری تمام در خانه به صدا درمی آید و پشت در آن شبح قبرستان ظاهر می شود. شبح سپس وارد خانه می شود و پشت میزی می نشیند، اما غذایی نمی خورد ولی در عوض از آن جوان خیره سر می خواهد که دعوت متقابلش را بپذیرد و به ضیافتی در قبرستان مهمانش شود. جوان با بهت و ناباوری به میعادگاه می رود و در قبرستان که محل وعده بوده، حاضر می شود. آنگاه اسکلت دستش را به نشانه دوستی به سوی مرد جوان دراز می کند و آنگاه که دستش را می فشرد، او را با خود به قعر جهنم و ظلمات می برد.

 

اما اولین بار به سال 1515 میلادی روحانی یسوعی متاثر از آن افسانه اولیه، نمایشی را با شرکت سه نفر ترتیب می دهد. جوان ماجراجو در نقش کنت لئونس، مربی ضداخلاقش که همان ماکیاولی مشهور است و سپس جد کنت لئونس که چونان شبح مردی ظاهر می شود. ماجرا مجدداً از آنجا شروع می شود که کنت جوان هرگونه اخلاق و نرم عمومی و هر چیز بهنجار شده و مقدسی را به بازی می گیرد. در این نمایش وقتی که شدت لودگی کنت جوان به اوج می رسد شبح بر او ظاهر می شود. ماکیاولی فرار را بر قرار ترجیح می دهد و شبح می ماند و کنت جوان، سپس شبح بر کنت جوان حقیقتی را فاش می کند که جوان آن را همواره انکار می کرد و آن اینکه نمی بایستی به مقدسات توهین شود و اینکه روح از بین نمی رود.

 

اما به تاریخ 1630 و این بار در اسپانیا باز هم راهبی اسپانیایی به نام گابریل تلز است که با نام مستعار تیرسودو مولینا نمایشنامه های متنوعی را می آفریند که به نظر می رسد نمایشنامه دن ژوان نیز از آن او است. این بار دن ژوان به روایت تیرسودو مولینا داستان ارباب جوانی است که با نشاط و خوشرویی به فریفتن زنان مشغول است و از هر فرصتی استفاده می کند. اما آخر ماجرا به طور غریبی به آن افسانه مشهور شباهت پیدا می کند یعنی موقعی که دن ژوان به کلیسا می رود برای آنکه ریش جسد (شبح یا پیکره) پدر دونا آنا را بکشد که خود او (دن ژوان) او را بر اثر دوئل به قتل رسانده است زیرا پدر او را (دن ژوان) با دخترش غافلگیر کرده بود. از آنجایی که فضای روحی دن ژوان توام با دمدمی مزاجی است (بدون هیچ وجدان معذبی) با دیدن آن جسد، دن ژوان دگرگون می شود و بلافاصله طلب توبه می کند. جسد (شبح) دستش را به عنوان آشتی به سمت دن ژوان می آورد ولی مانند همان افسانه قدیمی، وقتی که شبح دست دن ژوان را می گیرد وی را به سمت خود کشیده و از بین می برد. بدین سان این روایت نیز مانند همان افسانه متضمن معنایی است و آن اینکه طلب عفو و بخشش به آن معنی نیست که از رحمت خداوند به ناروا سوءاستفاده شود.

 

باز در سال 1665 مولیر نمایشنامه دن ژوانی را در پنج پرده در فرانسه به اجرا درمی آورد. اما در این نمایشنامه برخلاف آن افسانه های گذشته به نفع دن ژوان دستکاری صورت می گیرد (شاید هم مولیر ارادتی به دن ژوان داشته است،) یعنی دن ژوان از آدم رذل تبدیل به آدمی خوش مشرب و بذله گو می شود علاوه بر آن دلیر و شجاع نیز معرفی می شود و حتی گاهی از کسانی که حق شان خورده شده است دفاع نیز می کند.
اما به رغم این مساله هسته اصلی داستان تغییر نمی کند. باز هم دن ژوان پسر ناخلفی است که با پدر رفتار تندی دارد و تنها مطابق ذوق و سلیقه خود عمل می کند اما اخلاق در جاهایی و البته در بیشتر جاها ممانعت می کند از اینکه او هر کاری را که بخواهد بتواند انجام بدهد. اما بعد از افراط در بی حرمتی به پدر ناگهان طبع دمدمی مزاجش که ویژگی آن طبایع است دگرگون می شود، از پدر طلب توبه می کند، پدر نیز توبه را می پذیرد اما در نهایت همان ماجراهای قبلی اتفاق می افتد یعنی توبه منجر به نجات دن ژوان نمی شود.

 

اما به سال 1787 آمادئوس موتسارت بر صحنه اپرای پراگ دن ژوان را به مثابه یک اسطوره باز می گرداند و آن را تکرار می کند (مقصود از اسطوره همان تکرار یک روایت است و نه قهرمان بی بدیل). اپرای موتسارت با این موضوع شروع می شود که دن ژوان زنی را اغفال می کند و زن بعد از آنکه گذاشته است که اغفال شود، داد و فریاد راه می اندازد و می خواهد که دن ژوان را رسوا کند. دن ژوان که اوضاع را ناجور می بیند، سعی می کند که فرار کند اما پدر آن زن که فرمانده نیز است سر می رسد و دن ژوان را به دوئل دعوت می کند. دن ژوان که همچنان به زندگی به عنوان یک غایت نگاه می کند، حاضر نیست در ریسکی که امکان کشته شدن است خود را درگیر کند. به هر صورت با لطایف الحیل از ماجرا می گریزد و به دنبال ماجراهای عشقی جدیدی می رود بدون آنکه احساس ناراضی بکند. ماجرای اپرا ادامه می یابد و دن ژوان درگیرودار ماجرای عشقی دیگر، گذرش به قبرستان می افتد (باز هم مکانی رازآلود و کم و بیش مقدس) در آنجا البته مدت ها است که فرمانده در قبر آرمیده، ولی بر سر قبرش مجسمه یی از او به هیئت برجسته یی برپا است اما آن مجسمه با آنکه مجسمه است اما گویی که زنده است و با دیدگانی خشم آلود به عنوان نیروی نمادین و وجدان عمومی به دن ژوان توام با غضب خیره می شود. دن ژوان در برابر خشم او جا می خورد و به منظور کاهش خشم، وی را یعنی مجسمه را به مهمانی دعوت می کند (مشابه همان کاری که آن جوان خیره سر از اسکلت در قبرستان انجام می دهد). مجسمه آن دعوت را می پذیرد، شاید به این منظور که به عنوان نماینده اخلاق از دن ژوان بخواهد که از گذشته اش اظهار ندامت کند و واقعاً پشیمان بشود.


پی نوشت : برگرفته از یادداشتی از نادر شهریوری(صدقی) با نام افسانه دن ژوانی که خود در پایان چنین اعلام داشته است : "در نوشتن این مقاله از میشل دوبرانسکی با ترجمه دکتر جلال ستاری در مورد دن ژوانی بهره فراوان بردم."
نظرات 1 + ارسال نظر
علی جعفری دوشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 06:25 ب.ظ

مقاله خیلی جالبی بود از این نویسنده مقاله دیگری در اتماد به نام غریزه خویشاوندی چاپ شده که آن هم جالب است و در فضای اگزیستانسیالیستی نوشته می شود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد