پروست چه‌گونه می‌تواند زنده‌گی شما را دگرگون کند.

۱

سالها قبل ، اواسط دهه هفتاد جلد نشریه ای را به خاطر می آورم که مضمونش چنین بود : کیمیایی تمام شده است. اعتراف می کنم که از کیمیایی خوشم می آید ، ولی با لحاظ نکاتی و همچنین این علاقمندی نه فقط شکل نرمالی ندارد بلکه از جنس و یا شبیه به بقیه هم نیست . یک جور خاصی است که اگر روزی توضیح دادم شاید به این نتیجه رسیدید که اصلا" نشود به آن علاقه گفت. در هر صورت، این واکنش پس از اکران سلطان در جشنواره بود که بد جوری کفر یک سری را در آورده بود. سالها از آن روز می گذرد و فیلمساز ما هنوز فیلم می سازد و هنوز هم همان حرفها را می شنود. مشکل دقیقا" همین جاست : چرا در مورد کسی که سالهاست می گویند تمام شده ، هیچ کدام از ساخته هایش در این سالها نتوانسته رضایت نسبی حتی دوستداران قدیمی اش را فراهم آورد هنوز هم همان حرفها رد و بدل می شود ؟ با نظر امیر پوریا موافق نیستم که می گوید موج توجهات به فیلمهایش در زمان ساخت را خودش رهبری می کند. سینمای ایران بدون کیمیایی چیزی کم دارد . این اصلا" ربطی به فیلمهای این سالهایش هم ندارد. کیمیایی در روزهایی که هیچ بحثی در مورد سینمای ایران و اصلا" حرفی در مورد آن وجود ندارد می تواند بحثی به راه اندازد به اسم رابطه منتقد با فیلمساز ، می تواند مسوولان تلوزیون را مجاب کند تا در میان غافلگیری همگان که بالاخره او را روی سن مراسم رسمی سینمایی دیدند البته باز هم نه به عنوان جایزه گیرنده بلکه جایزه دهنده ، همان صحنه را نشان دهد. می تواند در روز اکران فیلمش صفحه اول دو روزنامه ( مرحومان شرق و هم میهن) را به خود اختصاص دهد . اما همه اینها به کنار، ضرورت نوشتن و پرداختن آن هم گاها" از منظر تئوریک به یک فیلمساز اصطلاحا" تمام شده و نصیحت و گلایه و ... به کسی که وقعی برای این حرفها قائل نیست، چه دلیلی دارد؟

کیمیایی یک استاد به تمام عیار است. در روزی که همه عزمشان را برای قطع امید کامل از او جزم کرده اند تک خالش را رو می کند. یکی از دوستانم که پس از اکران هر کدام از فیلمهای کیمیایی در اولین فرصت نیش و کنایه هایش را نثار می کند از تیتراژ فوق العاده رئیس می گفت. هم او ابتدای اعتراض را بارها و بارها دیده بود. کدام فیلمسازی را سراغ دارید در ایران که قسمت کوتاهی از یکی از فیلمهایش در حافظه موبایل خیل عظیمی باشد ؟

کیمیایی آدم مهمی است. چند سال قبل که کیارستمی برای نمایش آثارش به دانشگاه آمده بود، من میزبانش بودم. این درست پس از ساخت تیتراژ سربازهای جمعه بود. وقتی در مورد این مساله در هتل صحبت می کردیم، از حرفهایش بر می آمد که کیمیایی حتی می تواند کیارستمی را هم حتی در این سالها مجذوب کند آن هم به یک تجربه گرایی با دوربین دیجیتال.

کیمیایی یک هنر دیگر هم دارد آن هم چهره کردن بازیگری گمنام یا بعضا" امتحان پس داده و بی استعداد و یا مطرح کردن دوباره ستاره های سوخته و یا به حاشیه رفته است . بیژن امکانیان را که یادتان هست ؟

اما همه اینها ربطی ندارد که من از رئیس خوشم نیامد بجز همان چند صحنه تک خال همیشگی اش و تیتراژ ابتدایی که شماری از بهترین تیتراژهایی که دیده ایم متعلق به فیلمهای اوست.

۲

سری به وبلاگ سر هرمس مارانا بزنید و نوشته هایش را بخوانید. از این نوشته خوشم آمد. هم به خاطر شکل بدیع پرداختنش به کتاب که اصلا" حوصله سر نمی برد و هم به خاطر خود کتاب و مترجمش. پیشنهاد ما به شما خواندن خود کتاب هم هست. ولی  یک جاهایی با سر هرمس مارانا مشکل داشتم. نمی دانم منظورش از آدم معمولی ، وبلاگ معمولی و این جور چیزهای معمولی چیست؟ در مقابل معمولی چه صفت دیگری وجود دارد ؟ این جور دسته بندی ها بین ما و صاحب نوشته ای که از آن خوشمان آمده یک جورهایی فاصله می اندازد. یا از وبلاگی خوشمان می آید یا نمی آید ، یا نوشته ای ما را مجاب به خواندن می کند یا نمی کند ، بقیه اش چه معمولی باشد چه نباشد مهم نیست.   

     

از ونیز تا دیه گو آرماندوی کبیر

چند روزی بود که نتوانسته بودم  بنویسم. به همین خاطر چیزهای زیادی بود که برای نوشتن داشتم. ولی خوب، حتما" می دانید که نوشتن در حالتی که حرفهای زیادی دارید چقدر کار سختی است.

 - اول از همه اینکه فستیوال "ونیز" به انتهای راه رسیده است. راستش قبلا" برایم مهم بود که فیلم یا فیلمساز خاصی جایزه بگیرد؛ ولی امروز اصلا" چنین حسی ندارم. دلایل آن می تواند بسیار باشد : شاید چون آن تب و تاب و آن شور و هیجان قبل را ندارم؛ شاید به خاطر این باشد که دیگر سینما، آن سینمای قبل نیست، وقتی مدتهاست می خواهیم سینما برویم ولی فیلمی نیست که مجابمان کند تا سختی و مشکلات سینما رفتن در ایران را بپذیریم ...  شاید به این دلیل که موقعیتمان عوض شده، دیگر نه آرمانی داریم و نه حاضریم برای علاقمندی هایمان هزینه کنیم. دیگر جایزه گرفتن کسی ما را به وجد نمی آورد، دیگر کسی نیست که به خاطرش و در دفاع از او حاضر باشیم با کسی گلاویز شویم! و شاید چون ماهیت همه چیز عوض شده است. مثلا" بر عکس سالها قبل که چنان با هیجان از "فرهاد مهراد" حرف می زدم و از دنیایی که او ما را به آن می برد، حالا حتی حاضر نیستم کسی را به شنیدن آهنگی از "محسن نامجو" دعوت کنم. امروز نسبت به خلی چیزها دید شخصی دارم که شاید نظر هیچ کس نسبت به آن برایم اهمیتی نداشته باشد. البته اگر شنیدیم که یکی از قافله عظیم امسال ونیز و از بین مثلا" : آلن ، دی پالما ، لوچ ، برانا ، شاهین ، دمی و ... " شیر طلایی " را در دستانش گرفته، ما هم عکسش را در وبلاگ قرار می دهیم و درباره اش می نویسیم! حالا کدامشان باشد خیلی مهم نیست؛ از بین اینها هم نباشد مهم نیست ! ولی همین کنار هم بودنشان در این کویر بی استعدادی خودش کمی امیدوار کننده بود. فقط این نکته را هم بگویم که فیلمی که در گمانه زنی ها بیشتر از همه نامش برای تصاحب شیر طلایی برده شده، «دانه زندگی» به کارگردانی عبداللطیف کشیشه از کشور فرانسه است. کشیشه متولد تونس است و فیلم او نیز درباره زندگی یک خانواده مهاجر تونسی در فرانسه است که حول محور رویای پدربزرگ خانواده برای ساختن یک رستوران مجلل روی قایق دور می زند.

- مرگ پاواروتی را امروز تازه شنیدم. درباره زندگی شخصی اش چیز زیادی نمی دانم. ولی از این عکس خیلی خوشم آمد. چون من هم با اجراهای جام جهانی اش با او آشنا شدم. و به خصوص جام جهانی ۹۰ ایتالیا . به هر حال هر چه باشد وطنش بود؛

این اجراهایش هم از همین جام شروع شد. حالا  عکسش در تابلو ورزشگاه بود و این بازیکنان یوونتوس بودند که پرچم ایتالیا را به درون کلیسا بردند و پرچم توسط کشیش ایتالیایی بنیتو کوچی تقدیس شد ! در بدرقه اش، هم کوفی عنان بود و هم فرانکو زفیرلی؛ از جمله رئیس جمهور ایتالیا، جورجونا پولیتانو، هم خوشم آمد : لوچیانو پاواروتی افتخار ایتالیا و ایتالیا افتخار پاواروتی بود. که من قسمت دومش را خیلی پسندیدم!

- سلیقه ورزشی و صفحات ورزشی روزنامه های تحت اختیار "پژمان راهبر"  طرفداران خاص خودش را دارد. حالا او هم صاحب روزنامه شده. روزنامه ای با اسم :دنیای فوتبال؛ قضاوت به عهده خود شما، چون من هنوز آن را ندیده ام.

- 14 اکتبر 2007 روز تجدید بازی انگلیس 86 - آرژانتین 86 است. بازی که اسطوره اش را نه در قامت یک قهرمان، که باید غرق در الکل و کوکائین ببینیم. دیدن بازی هایش هنوز هم  هیجان انگیز است ولی دیدن خودش .... شبیه همان چیزی است که "کامران شیردل" از ملاقات با آنتونیونی گفته بود.  بند آمدن نفسش، مرگ فوتبال است، ولی تماشای زوال دیه گو آرماندوی کبیر هم برای هیچ کس آسان نیست حتی برای انگلیسی های متنفر از او. ای کاش صاحب "دست خدا" می مرد هر چه زودتر.

- جمعه دوباره به موزه آبگینه رفتم. بانی خواسته بود چیزی درباره اش بنویسم که مفصل است. آن را گذاشتم برای زمانی مناسب و پس از تکمیل اطلاعات. برای من بازسازی و تبدیل آن به موزه هم شامل نکاتی بود که جنبه تخصصی داشت که قصد دارم در سایت در حال راه اندازی شرکت به آن بپردازم.   

«شهوت، احتیاط»

روی کین

 

حالا که نگاه می کنم می بینم بد جور حسرت خیلی چیزها را می خورم. امروز "روی کین" به اولدترافورد برمی گردد. اما این بار در کسوت مربیگری ساندرلند. خیلی هم از زمان یکه تازی اش در وسط زمین منچستر یونایتد نگذشته است که بخواهیم آن را به تاریخ بسپاریم. درست یکه تازی اش همان زمانی بود که ما هم تب فوتبال داشتیم و هم وقتش را. اما همه چیز از وقتی شروع می شود که بخواهید هم "روی کین" را ببینید و هم رونی و رونالدو را. نه جور در نمی آید؛ حداقل ما نمی توانیم بپذیریم که "تئاتر رویاها" به دست اینها! افتاده باشد. این روزها حس بدی دارم نسبت به فوتبال؛ و این اصلا همان چیز سالهای قبل نیست. نه جام جهانی اش به ۹۰ و ۹۴ می خورد و نه جام ملتهای آسیا اش به ۹۶ . نسل ما پایان دوره غولها را درک کرد و سرنوشتش به ستاره های تو خالی گره خورد آن هم برای ما که همان دوره به قول خودمان "اوج" هم همیشه حسرت دوره ما قبلش را داشتیم. این حس فقط مختص فوتبال نیست. شصت و چهارمین فستیوال بین المللی ونیز در حال برگزاری است. این بار حسرتمان دو گانه است؛ از یک طرف می بینیم که اسطوره هایمان هنوز هم رونق بخش رویدادی چون "ونیز" هستند در حالی که در دوره اوج آنها هم ما غایب بودیم. اصلا" این حس درست مثل همان فوتبال است. سینمای دهه ۹۰ کجا و امروز کجا ! این در حالی است که همان روزها هم ما حسرت دهه ۵۰ و ۷۰ را داشتیم ! الان کپی دسته چندم وودی آلن از درخشان ترین آثار خودش را باید ببینیم  در حالی که با خاطره "رز ارغوانی قاهره"  یا "آنی هال"  به تماشایش می نشینیم. راستی جمله خود "آلن" را که یادتان هست ؟ "ما آدم ها انسان های ناسپاسی هستیم . چون هر روز صبح که از خواب بیدار می شویم خدا را به خاطر آنکه دیگر به مدرسه نمی رویم ، شکر نمی کنیم !" و واقعا" که آدم های ناسپاسی هستیم. چرا که هنوز دل خوشک هایی داریم ولی نمی خواهیم به روزی فکر کنیم که دیگر "ونیز" همین هم نیست. روزی که دیگر برایان دی پالمایی نیست و وودی آلنی و مایکل کینی و ...

امسال ونیز حداقل به لحاظ نامها فوق العاده است. اگر ایتالیا بودید می توانستید بیش از ۳۰ وسترن ایتالیایی ببینید؛ تازه بعد از آن هم پای صحبت های یک خوره وسترن ایتالیایی مثل تارانتینو بنشینید. می توانستید «بازرس» ساخته کنت برانا، بازسازی فیلم سال 1972 جوزف منکیه ویچ به همین نام را که جود لا و مایکل کین به ترتیب نقش مایکل کین و لارنس الیویه در نسخه قبلی را بازی می کنند، را ببینید. این درام روانشناختی براساس نمایشنامه یی از آنتونی شفر در یک مکان محدود و فقط با دو شخصیت اتفاق می افتد. امسال همچنین «تعصب» ساخته دیوید وارک گریفیث محصول 1916 امریکا نیز به نمایش در آمده است و فیلمهایی ازجو رایت:«تاوان» ؛  تونی گیلروی:«مایکل کلایتون» ؛ برایان دی پالما : «آماده انتشار»؛ پل هگیس: «در دره الاه» ؛ آنگ لی:«شهوت، احتیاط»؛ کن لوچ:«این یک دنیای آزاد است» و وودی آلن : «رویای کاساندرا»

گور به گور : تقدیر محتوم فاکنری

 

      

امروز طبق عادت همیشگی که با فاصله های زمانی مشخص به بعضی سایتها و وبلاگ ها سرک می کشم، با توجه به اینکه نوشتن یادداشت برای وبلاگ حسابی وقتم را در این چند روزه گرفته بود، سری به نیلگون زدم؛ اگر وبلاگ ما را دیده باشید، حتما" متوجه میزان علاقه و ارادت ما به دریابندری شده اید. دریابندری در زمره کسانی قرار دارد که می تواند در جریان روزمره زندگی، ما را سر ذوق آورده و اندکی مشعوفمان سازد. برای نمونه به انتخاب نام برای رمان  " گور به گور " توجه کنید. مدت زیادی به این فکر می کردم که چرا "گور به گور" ؟ وقتی رمان را بخوانید حتما" به این نتیجه می رسید که عنوان کتاب بد جوری برازنده آن است. گور به گور حس شما پس از بستن کتاب و برگرداندنش به قفسه های کتابخانه را کاملا" تایید می کند. اینکه چطور می شود از عبارت "همچون که دراز کشیده بودم و داشتم می مُردم" گور به گور را درآورد را از خود دریابندری بپرسید. ولی اگر این دسترسی امکان پذیر نیست این را داشته باشید :"فصل آخر کتاب «پایان خوش» ای داردکه هم کمیک و هم تراژیک است. اَنسـی، پدر خانواده، پس از دفن مادر، بدون اطلاع فرزندان، نقشه ای را که در تمام طول سفر داشته اجرا می کند؛ با دندان مصنوعی تازه کارگذاشته و سروصورت صفا داده شده، با عزت نفس اعاده شده، عضو تازه ای را نیز برای خانواده همراه می آورد، کسی که باید جای خالی ادی باندرن را پر کند: «با همون قیافهء موش مردهء کله شق، با دندون و بند و بساط، اگرچه ما رو نگاه نمی کنه. می گه با خانم باندرن آشنا بشین.» انسی باندرن خوشحال به نظر می رسد. اما دارل، راویِ اصلی قصه و روح سرگشتهء رمان، که در تمام طول سفر شاهدی بود بر آنچه که به چشم نمی آمد، دیگر در میان آنها نیست: او نیز گور به گور شده است."!  عیار مترجمی او در حدی است که "مترجمانی که می خواهند چالاکی خود را بیازمایند، می توانند قطعهء «ادی» را (تنها تک گویی ادی باندرن دراین کتاب، که فقط پنج شش صفحه است) به سلیقهء خود ترجمه کنند و تلاش بورزند نسخه زیباتری از ترجمهء آقای دریابندری در بیاورند ــ نظیر آن قطعهء تک گویی معروف هملت، «بودن یا نبودن» که هر مترجمی یک بار با آن کلنجار رفته است.مثلاً آنجا که ادی توصیف می کند چگونه با تنفر از شاگردان مدرسه ای که در آن تدریس می کرده ــ پیش از ازدواج با انسی ــ جدا می شده، و نیازمندسکوت و تنهایی، به جای رفتن به خانه، از تپه سرازیر می شده، کنار چشمه ای می نشسته و حرص می خورده:
I would go down the hill to the spring where I could be quiet and hate them
آقای دریابندری برای «ازشون تنفر داشته باشم» با سلیقه این طور ترجمه می کند: «دق دلم رو خالی کنم»." 

البته اضافه کنید به دریابندری خود  فاکنر را. اگر شما هم مثل ما از فاکنر و دریابندری توامان خوشتان می اید، یادداشت عبدی کلانتری را بخوانید:    



چاپ چهارم رمان «گور به گور» بهار امسال در تهران منتشر شد. این رمان در کنار «خشم و هیاهو» از مهمترین آثار ویلیام فاکنر نویسندهء مدرنیست آمریکایی است. متن فارسی این کتاب یک بار دیگر ثابت می کند نجف دریابندری مترجمی است بی همتا که همهء ما به او دینی بزرگ داریم. وقتی که سه داستان کوتاه از فاکنر، از مهمترین داستانهای کوتاه قرن بیستم، به نام «یک گل سرخ برای امیلی» با ترجمهء نجف دریابندری منتشر شد، مترجم بیست و چندسال بیشتر نداشت. آن ترجمه هنوز کارآ و تازه است. از آن زمان به بعد، بخش کوچک اما بسیار مهمی از ادبیات قرن بیستم آمریکا با ترجمه های نجف دریابندری از مارک تواین، ارنست همینگوی، و ویلیام فاکنر، درست زمانی به دست کتابخوان ها رسید که داستان نویسی مدرن ایرانی آهسته آهسته ریشه می گرفت. ترجمه های نجف دریابندری در آبیاری زمینی که این داستان نویسی در آن رشد کرد نقش مهمی داشتند....[ادامه]

 

Red Carpet

 

 

cpark1people.jpg

          from a walk through Central Park  

         بیشتر: ۱ ، ۲ ، ۳ ، ۴ ، ۵ ، ۶ ، ۷ 


[photos © eugene hernandez]

مرگ در می زند

woodyallen.jpg

The Cannes press conference for Woody Allen's "Match Point," with (left to right) Emily Mortimer, Woody Allen, Scarlett Johansson, and Jonathan Rhys Meyers.
[photos ? eugene hernandez/indieWIRE]


 
مرگ در یک روز ابرى
 
یادداشتى از وودى آلن درباره «اینگمار برگمان»
ترجمه: شیلا ساسانی نیا

310551.jpg

 

 
 خبر مرگ برگمان در اوى یه دو، شهرى کوچک و دوست داشتنى در شمال اسپانیا، جایى که مشغول فیلمبردارى فیلم جدیدى هستم به دستم رسید. یک پیام تلفنى از دوستى مشترک را سر صحنه فیلمبردارى به من رساندند. برگمان زمانى به من گفته بود که دوست ندارد در یک روز آفتابى بمیرد و از آنجا که من لحظه مرگ در کنارش نبوده ام تنها مى توانم آرزو کنم که آن هواى دلگیر که همه کارگردانان در اشتیاق آن هستند در آن لحظه نصیبش شده باشد...[ادامه]


 
 
 

ورا دریک


 


.

 

 

زمانی که به شدت کم حوصله ایم لذت های حقیری هست که می شود به آنها پرداخت. یکی از اینها رفتن سراغ آدمهایی است که این حس را تشدید می کنند و این نه تنها عذاب آور نیست بلکه لذت بخش هم هست. شاید کمی نامفهوم باشد ولی لازمه رسیدن به اوج این لذت این است که احوالات ما کمی شبیه به هم باشد. اگر نیست صرفا" به دیدن عکسها بپردازید و خواندن مطلب را ادامه ندهید.

این جور مواقع سراغ بعضی ها می شود رفت : کیشلوفسکی انتخاب خوبی است لازم هم نیست حتما" زندگی دو گانه ورونیکا را ببینید یا مثلا" آبی را؛ می شود تنها به خواندن صفحاتی از یکی از فیلمنامه های ده فرمان اکتفا کرد. اگر کیشلوفسکی را انتخاب کنید یک یشنهاد دیگر هم دارم کتاب کیشلوفسکی از زبان کیشلوفسکی با ترجمه هوشنگ حسامی . بعدا" قسمت هایی از آن را در همین وبلاگ می آورم . 

انتخاب دیگر می تواند وودی آلن باشد با مثلا؛ "مرگ در می زند"

و یا دیدن فیلمی از "مایک لی" ؛ سینمای مایک لی را به شدت می پسندم؛ جاههایی از آن به زندگی خود آدم تنه می زند؛ باعث می شود آدم لحظاتی به خود واقعی اش نزدیک تر شود و هر چند خیلی ها از این لحظه فراری اند و ترجیح می دهند در عوالم خیالی خود به سر ببرند؛ اما من به شدت از این حس لذت می برم. " فیلمهای مایک لی این حقیقت را به تصویر در می آورند که برای بیشتر مردم، بیش تر روزها عبارتست از جریانی تکراری و یکنواخت از تلاش معاش که افکاری کوتاه و زود گذر در این باب که عاقبت، تلاشهایمان ما را به لحاظ مالی، عشقی، معنوی و حتی جغرافیایی به کجا خواهند کشاند، در آن وقفه می اندازد. به بیشتر این جاها هیچ وقت نخواهیم رسید: ولی آنچه باعث می شود همچنان تلاش کنیم، همین تصورات ذهنی است !دنیای مایک لی، دنیای پیروزی های کوچک است که با مشقت بدست می آیند. زندگی شخصیت های او از آن زندگی هایی نیست که که به راحتی دگرگون شوند؛ آنها نمی توانند مثل کسانی که در داستانها یک تنه به موفقیت می رسند، یک شبه خودشان را متحول کنند. نمی توانند از آنچه هستند و آنچه از آغاز با خود داشته اند خلاص شوند تا اینکه به طریقی، شهامت اصلاح شدن خویش و بهتر شدن را پیدا کنند..."


 
 

Imelda Staunton

Imelda Staunton won the best actress award
for Vera Drake
 
 
Mike Leigh's controversial film Vera Drake has scooped a double triumph at the 61st Venice Film Festival.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Mike Leigh
Mike Leigh
Director of Vera Drake
 

 

 

 


 

 

 

 

 

 


 



 


پی نوشت : عنوان مطلب بر گرفته از فیلمی از خود مایک لی است که پوستر آن را هم می توانید ببینید.

در خط مقدم نبردها

قرار بود در این وبلاگ سلسله یادداشت هایی را در مورد بریتانیا بنویسیم. هنوز به جمع بندی خاصی در مورد چگونگی انجام این کار و پرداختن به این موضوع نرسیدم. ولی به هر حال برای شروع امروز یادداشتی را از روزنامه اعتماد انتخاب کردم. با این عنوان :

در خط مقدم نبردها : گزارشی از وضع زنان نظامی انگلیسی در افغانستان
 
یادداشت محمدالشافعی از دو منظر حائذ اهمیت بود. هم از جهت وضعیت امروز ارتش در کشورهایی همچون بریتانیا که شکل بین الملل تر آن در ناتو به چشم می خورد و هم مقایسه بین جایگاه زنان در جوامع پیشرفته ای چون بریتانیا با کشورهای جهان سوم و بعضا" عقب افتاده ای چون ایران.
اصل یادداشت از روزنامه اعتماد :
 
گزارشی از وضع زنان نظامی انگلیسی در افغانستان
در خط مقدم نبردها
محمدالشافعی

ترجمه؛ سیدایمان ضیابری

زنان سرباز و نظامی بریتانیایی با درجه ها و رسته های مختلف در خط مقدم تسلط نظامی بر ولایت هلمند افغانستان حضور دارند؛ جایی که اقدامات نظامی با بمب گذاری های انتحاری اعضای طالبان سوار بر موتورسیکلت ها یا اتومبیل های حاوی مواد منفجره که در خیابان های لشکگر و روستاهای قندهار کمین کرده اند، پاسخ داده می شود.

الشرق الاوسط با کمک کاپیتان جیمز بل وی تحلیلگر اقتصادی سابق که با هدف به اهتزاز درآوردن پرچم بریتانیا بر بام جهان، زندگی شهری پرسروصدا را در خدمت سرویس ارتش به مقصد افغانستان ترک کرد، توانست با افسران و سربازان متعددی از رسته ها و درجات مختلف در اردوگاه باستیون در وسط صحرای هلمند دیدار کند....[ادامه]
 
 



 

آقای کیمیایی

امروز روزنامه اعتماد می خواندم . یادداشتی از امیر پوریا

اول اینکه من امیر پوریا را از نزدیک می شناسم چند سال قبل برای برنامه ای  در دانشگاه  پیرامون بازیگران دانش آموخته  آکتورز استودیو  دعوتش کردیم او هم آمد با اینکه جو چندان مناسبی آن روزها در کانون نبود و قرار بود او حداکثر یک ساعت حرف بزند فکر می کنم حدودا" دو ساعت و نیم حرف زد که تقریبا همه هم خوششان آمد.

 پوریا با جماعت اصطلاحا" منتقد در ایران یک فرق عمده داشت : راحتی توام با صراحت         اینکه ابائی نداشت که برای تجسم بهتر سکانسی از فیلم "بعد از ظهر سگی" جلوی جمعیت پا شده و در نقش پاچینو بازی کند! همینطور ادبیات قابل فهم و به دور از پیچیدگی های بعضا" نامفهوم و مبهم رایج  این سالها.

 همه اینها به اضافه دایره قابل ملاحظه  اطلاعات و پرهیز از جانبداری ها و جبهه گیری های معمول سینمای ایران  باعث شده بود  این سالها نوشته هایش را بخوانم . و ذکر یک نکته دیگر : آن سالی که دیدمش ما همه روز را با هم بودیم. حسن ختام دیدار یک روزه ما عکسی بود که در فرودگاه با هم گرفتیم که قرار بود موقع گرفتن عکس همه با هم بگوییم : یوونتوس !

یادداشت پوریا در روزنامه اعتماد راجع به واکنش های کیمیایی و منتقدانش نسبت به هم بود. بد ندیدم شما هم یادداشت پوریا را بخوانید. بعضا" نکات جالبی داشت که حداقل من تا به حال به آنها به این صورت دقت نکرده بودم. بعدا" در مورد این یادداشت بیشتر می نویسم. اصل یادداشت  از روزنامه اعتماد :

واکنشی به واکنش های کیمیایی و منتقدانش نسبت به هم
بیگانگی مرسدس بنز با فیلم چندلحنی

امیر پوریا
amirpouria@gmail.com

هنگام اکران فیلم «حکم»، مجله دولتی فیلم نگار که به می کوشد نویسندگانی و در آستانه فراگیری ادبیات سینمایی و درک الگوهای ساختاری و غیره را با دادن فرصت و فضای نگارش درباره فیلمنامه پرورش دهد، مطلبی منتشر کرد در باب کمبود و نبود عنصر شخصیت پردازی در فیلمنامه این فیلم؛ که می خواست به کیمیایی یاد بدهد باید انگیزه های انتقام جویی نزد آدم های فیلم، روشن باشد و دیالوگ های هر سکانس به تماشاگر اطلاعات تازه یی درباره شخصیت ها بدهد و نمی شود در دل رفاقتی مردانه و تازه شکل گرفته، آدم ها اسرار زندگی شان را برای هم بازگویند و... بدیهیاتی از این دست. کسی که مطلب به نام او به چاپ رسیده بود، نسبت دور و پرت و تمام شده یی با من داشت و از همین رو، نخواستم جواب و تذکری درباب آن بدهم تا مبادا به واکنشی شخصی تعبیر شود. ولی امسال که حدود 19 ماه بعد از آن زمان، با اکران فیلم بعدی کیمیایی یعنی «رئیس»، او را نصیحت می کنند که پسرش را به این سر و ریخت درنیاورد و توی زباله ها نیندازد، و به یکی از بازیگران هرچند موفق فیلمش فرصت و فضا می دهند که گفت وگویش را از بحث درباره کار خودش به عنوان یک بازیگر، به سمت نقد و بررسی فیلم و روابط آدم ها و مسیر داستانش ببرد و به فیلمساز یادآوری کند که شخصیت ها باید به درستی به تماشاگر معرفی شوند و لابد طرف خودش نمی دانسته که فیلمش چه قدر ابهام دارد و غیره، دیگر سکوت اندکی دشوارتر از حد تحملم بود....[ادامه]



 

 

 

 

 

 


پی نوشت : عنوان یادداشت من بر گرفته از فیلمی از امیر قادری است: مستندی در مورد کیمیایی.

قاطر کله شق غمگین کم حرف سرد و شاید فقط با هوش

امشب بین کاغذهایی که به عنوان آرشیو نگه می دارم چشمم به یک ویژه نامه افتاد. ویژه نامه از یک مجله بود که چون من خیلی ازش خوشم آمده بود تا حالا  آن را نگه داشته بودم. موضوعش آنتونیونی بود . من اولین بار با همین چند صفحه با آنتونیونی آشنا شدم. چیزی که آن موقع یادم می آید - قضیه در مورد ۱۰ سال پیش است - آرزوی وصال به این معشوق بود . چیزی که میسر نمی شد . مجبور شدم به فیلمنامه های چاپ شده رجوع کنم از افراد مختلف پرس و جو کنم و ....

با " ماجرا " آنتونیونی قدم در بخش سینمایی زندگی  من گذاشت . ....

اما چیزی که الان میخواهم در مورد آن بنویسم حرفهایی از خود اوست که من از آن خیلی خوشم آمده بود.

 انزوا طلبی شخصیت های فیلمهایش ریشه در خودش داشت.انزوا طلبی و گوشه گیری آنتونیونی را از روی قیافه اش هم می شد حدس زد. چیزی که بودن آن در وجود یک مرد مرا به شدت شیفته خود می کرد ! جایی گفته بود : " ‌وقتی قرار است صحنه ای را در خیابان فیلمبرداری کنیم و در نتیجه همه چشمها متوجه من است دلم می خواهد زمین دهان باز کند. "

از بدبینی که به او نسبت می دادند به شدت لذت می بردم. چرا که من هم نوعا" بد بین هستم و شاید هم کمی افراطی . ولی هر بار که این بدبینی را کنار گذاشتم به شدت پشیمان شدم. به همین دلیل دوباره به آن روی آوردم. شاید یکی از دلایل انتساب این بدبینی به آنتونیونی هم      بن بست هایی باشد که او برای بشر تصور می کرد. اما خود او معتقد بود که : ؛"در پس فیلمهایم تنها خودم هستم و از آنجا که مرتبا" به ساختن فیلم ادامه می دهم پس آدمی خوش بین  مثبت و در تحرکم و مهم آن است که من به فیلمهایی که می سازم و حرفهایی که می زنم عمیقا"  پایبند و معتقدم هر چند که در پس شکل ظاهری این فیلمها مفاهیم و معنای بدبینانه ای وجود داشته باشد."

این فرار آنتونیونی از حقیقت و توجیه آن را بارها تجربه کرده بودم. می فهمیدم آدمهای این شکلی چه نقاط ضعفی دارند . حتی آن زمانی که آنتونیونی می کوشید شخصیت منزوی خود را هم  پنهان کند : " مرا شخصیتی سرد  شاید فقط باهوش  مثل یک قاطر کله شق  غمگین  و کم حرف می دانستند. این درست است که من کم حرفم.  این را تصدیق می کنم. اما غمگین نیستم. تعجب می کنم که چطور تهیه کنندگان کسی را که فقط گاهی می بینند  و فقط درباره کار حرف می زنند شخصیت  احساسات و زندگی اش را می توانند درک کنند ؟ با این حال آنها برای خودشان دسته بندی می کنند : این یکی احمق است دیگری روشنفکر عبوس است و من هم غمگین هستم ! من فقط در یک مورد می خواهم به آنها حق بدهم :  وقتی با دیگران هستم بدتر می شوم تنها که هستم بهترم ." 

به خاطر این جملات و احساسی که پس از آن داشتم حاضرم  بالاترین ستایش ها و در عین حال دشنامها را نثار آنتونیونی کنم. به خاطر تصویر موقعیتی که بعضی از ما گاهی و حتی اکثر اوقات درگیر آن هستیم و از توضیح آن و حتی درک آن عاجزیم .

این تصویر لخت و عریان را در فیلمهایش به یاد بیاورید :

مرگ شخصیت فیلم فریاد / پوچی روابط در ماجرا  و  زوج فیلم شب / جنگ اتمی در کسوف / دنیای زن صحرای سرخ  و ....

و خودش را :

میکل آنجلو آنتونیونی

 

مصائب مسیح

براستی که زندگی کردن در ایران گاه با چنان مشقاتی توام می شود که توضیح آن برای هر انسانی که خبر از احوالات این دیار غریب و گاه مضحک ندارد کاری بس سخت و گاه محال است.

مرور آنچه بر افشین قطبی گذشت تا به سمت مربیگری  پرسپولیس به تاراج رفته ما رسید حکایتی دیگر از غرایب این سرزمین است.

اینکه شما مدتها با شماری از سرشناس ترین مربیان جهان کار کرده باشید به هیچ عنوان ملاک خوبی برای مربیگری در این سرزمین نیست.

اینکه شما با کره به مقام چهارم جهان دست یافته باشید دلیلی بر توانایی شما در این امر خطیر یعنی هدایت پرسپولیس نمی تواند باشد .

درست است که لیگ برتر ایران در چند سال گذشته جولانگاه مربیان ریز و درشت خارجی بوده است  از درجه چندم ها گرفته تا بزرگانی چون: بوناچیچ فاتح  آری هان غول و دنیزلی عزیز

و باز  درست است که دولت عزم خود را برای تحمیل کالایی ایرانی به نام مربی ایرانی جزم کرده است تا فولاد را به لیگ دسته یک پرت کند

ولی اینها هم برای تکیه بر اریکه پرسپولیس کافی نیست

برای این کار لازم است شما هم به روشهای رئیستان متوسل شوید

کربلایی حاج سید افشین قطبی برای این مساله کافی بود !

آقای قطبی

بابت این اسم جدید و این ابتکار غریب هم به شما باید تبریک گفت هم به رئیستان دست مریزاد.


بریتانیا

امروز یک تصمیم گرفتم. خواستم آن را به اطلاع شما که وبلاگ رو می خوانید، هم برسانم. من معمولا حرفهای زیادی دارم که دوست دارم گفته شود، حرفهای روزمره، که دقیقا اختصاص به همان روز یا شاید چند روز بعد از آن دارد. ولی این امر اصلا محقق نمی شود. چون اصلا فرصت نمی کنم. زمانی که کلی ایده و نظر دارم که می خواهم بنویسم به دلیل کمبود وقت و تنبلی و مقداری هم محافظه کاری و وسواس این اتفاق نمی افتد و حداکثر کاغذی را به انبوه کاغذهای اتاقم اضافه می کند. از این بابت قدری دچار سرخوردگی شدم. به همین خاطر تصمیم گرفتم به موضوعی که مدتهاست فکرم را به خود مشغول کرده است بپردازم.

بریتانیا

مدتهاست که این سرزمین و همه آنچه به آن ارتباط پیدا می کند فکر من را به خود مشغول کرده است. مطالعات پراکنده ای هم در این زمینه انجام داده ام که همان ها عطش مرا دو چندان کرده است . فکر کردم که شاید بشود از طریق این وبلاگ به این مساله پرداخت تا هم وبلاگ رونق بگیرد، هم تبادل اطلاعات صورت گیرد، هم بتوان از نظر بقیه بهره مند شد و هم به این مساله از دیدگاههای مختلف پرداخت.

 

۱. شاید من طرفدار دو آتشه یک تیم لیگ برتر نباشم، در مقایسه با کالچو و یا لالیگا، ولی مثلا اساس فکری و اجتماعی شکل گیری یک باشگاه انگلیسی جذابیت خاصی برای من دارد. چیزی که مشابه آن را نمی توان در مورد کشور دیگری جست .

۲. یا مثلا سینمای مایک لی، چرا که من مدتها به این فکر می کردم که فیلمهای مایک لی فقط میتواند ساخته یک انگلیسی باشد و لا غیر! 

و یا موسیقی، ادبیات، دانشگاه، سیاست، دیپلماسی و......

شاید مسبب این امر حداقل در مورد فوتبال و سینما، حمیدرضا صدر باشد. فکر می کنم این را همین اول باید می گفتم. و البته افراد دیگری که در زمان خود، به آنها هم اشاره خواهم کرد.

می دانم که این ایده خام است و نیاز به فکر کردن بیشتری دارد. من در حال تهیه برنامه ای برای این مساله هستم. از همه کسانی که این مطلب را خوانده و نظری دارند می خواهم که نظرات خود را دریغ نکنند. ضمن اینکه اگر دوستی دارید که می تواند به ما یاری برساند زحمت معرفی وبلاگ ما به ایشان را بکشید.

یک نکته : من درست است که  کم مینویسم ولی هر روز به وبلاگ سر میزنم.

مرسی. 

ما آدم ها انسان های ناسپاسی هستیم . چون هر روز صبح که از خواب بیدار می شویم خدا را به خاطر آنکه دیگر به مدرسه نمی رویم ، شکر نمی کنیم !

                                                                                                             وودی آلن

نوشته یی که حس اعتماد به نفس منو عمیقا به من برگردوند

 

"...امروزه انبوهی از مجلات مد مارا احاطه کرده اند که تنها هدفشان اغوای بصری مخاطبان است: زرق و برق تصویر توجیه کننده ی حضور خویش است، بی آنکه (محققاً) معنای عمیق تری داشته باشد. با همه ی این تفاسیر، پست مدرنیست ها بر این نکته تاکید می کنند که خود عمق نیز صرفاً تاثیر سطح است و سطحی بودن می تواند عمیق باشد."*

 

- افاضاتِ پی نوشتارانه:

  • من عمیقاً سطحی اَم.
  • I’m deeply superficial.
  • Je suis profondement superficiel.
  • ... و الخ.


*گلن وارد :«پست مدرنیسم»

Spasm

-« ببین، از یه سری اسما من خوشم میاد.

مثه نبراسکا... آلاسکا... ویسکانسین... آریزونا...»

 

همینطوری (برگی از اعترافات دم مرگ یک بدخواب)

 

اولااینکه صبح کله ی سحر از خواب پا شدم (یا پریدم؟) و هر چی تلاش کردم دیگه خوابم نبرد (جل الخالق!).

ثانیا اینکه قصد کرده م این روز تعطیل استثنائیمو به روشی کاملا جهودوار به سر ببرم و هیچ رقمه دست به سیاه و سفید نزنم؛ بگذریم از اینکه ذات سحر خیزی با این تصمیمای انقلابی(!) من از اساس منافات داره... .

خلاصه اینکه بالاخره تصمیم گرفته م از درون متحول بشم و یه کم به آینده و درس و پپیشرفت و بلند پروازی و اینجور کس و شعرا فکر کنم (البته از فردا).

رابعا (ثالثا، یه جایی توی مورد قبلی مستتر بود) کی گفته بیست و پنج سالگی دیره؟

من خیلیا رو میشناسم که از سی سالگی شروع کرده ن (منظورم کنار گذاشتنه گشادواره گیه).

ولی کلاید جون، نترس؛ من از همون (یا به تعبیری: همین) بیست و پنج سالگی می خوام شروع کنم!

امروز که شنبه س...

اما از فردا حتما.

 

پ.ن: آهان! راستی یادم اومد! الگوی من توی زندگی ونسان وان گوگه! (کیف کردین؟)

 

برق سه فاز از تو ، درخشش چلچراغ از من...(یک گفت و گو ی سرخوشانه)

 از مصاحبه ناصر حریری با عالیجناب نجف دریابندری:

حریری: ...چرا شما می گویید داش آکَل (به فتح کاف)، در حالیکه غالبا داش آکُل (به ضم کاف) گفته می شود؟

 

دریابندری [پس از توضیحاتی کامل و روشن که اینجا منظور نظرما نیست و اگه واقعا کنجکاوید لطفا برین تو خود کتاب بخونین] : ... در هر حال به نظر من درست همان داش آکَل است که عرض کردم، به خصوص که من یک بار از خود مرحوم هدایت پرسیده ام.

 

حریری: جدی؟ شما که فرمودید هیچ وقت هدایت را ندیده اید.

 

دریابندری: نه متاسفانه. عرض کردم از مرحوم هدایت، یعنی از هدایتِ مرحوم.   

 

حریری: پس لابد مرحوم هدایت را در خواب دیده اید.

 

دریابندری: نه اتفاقا در بیداری پرسیدم. داستان از این قرار است که حدود بیست سال پیش یکی از دوستان من و چند نفر دیگر را برد به یک جلسه ی احضار ارواح. یادش به خیر، غلامحسین ساعدی هم بود. شاید هم خود ساعدی بود که ما را برد، درست یادم نیست. در هر حال احضار کننده ی ارواح یک سرهنگ بازنشسته بود، طرف های پارک شهر. یک مدیوم هم داشت که جوان بیست و دو سه ساله ای بود. جناب سرهنگ مدیومش را هیپنوتیزم می کرد، بعد از او می خواست روح اشخاص متفرقه را حاضر کند، روح هم حاضر می شد و به توسط مدیوم که در حال خواب بود با حضار حرف می زد. خلاصه، جناب سرهنگ مدیوم را خواب کرد و از ما پرسید روح چه کسی را مایلید احضار کنیم، من هم گفتم لطفا روح هدایت را احضار کنید، چون کار خیلی واجبی با ایشان دارم. جناب سرهنگ گفت آقای هدایت خودشان تشریف می آورند، احتیاجی به احضار نیست. معلوم شد این کار هر شب شان است. گفتم بسیار خوب، پس هر وقت آقای هدایت تشریف آوردند مرا خبر کنید. خلاصه بعد از مدتی گفتند آقای هدایت تشریف آورده اند، اگر سوالی دارید بفرمایید. فیلم « داش آکُل» مثل اینکه تازه درآمده بود، بحث آکُل یا آکَل مطرح شده بود. گفتم از آقای هدایت بپرسید « داش آکَل» درست است یا « داش آکُل»؛ هدایت به زبان فصیح گفت « داش آکَل».

 

حریری: خوب، این برای شما دلیل شد؟

 

دریابندری: بله، تا آن حد که قول ارواح می تواند دلیل بشود. تازه داستان به اینجا ختم نمی شود. ما بعد از مذاکره با چند روح دیگر بلند شدیم رفتیم هتل مرمر توی خیابان فیشرآباد، که پاتوق خیلی از دوستان بود. آنجا دیدم اسماعیل شاهرودی شاعر معروف و مرحوم نشسته دارد با یک عده سر همین مساله ی آکَل یا آکُل جر منجر می کند. شاهرودی می گفت آکَل، آنها می گفتند آکُل. من گفتم حق با شاهرودی است، چون من نیم ساعت پیش از خود هدایت پرسیدم، گفت آکَل. شاهرودی گفت بفرمایید، این هم شاهد. ولی هیچ کس از من نپرسید تو نیم ساعت پیش هدایت را کجا دیده ای... .

 


پ.ن: کلاه که ندارم، اما اگر داشتم حتما به احترام جناب دریابندری از سر بر می داشتم...

 

passenger

In every sidewalk of every street there is ALWAYS a passerby who's walking and daydreaming 

داستان مفرح صگصی از برای عزیزان روشن ضمیر

 

اول چشماتونو ببندین، آروم.

دختره رو کاناپه دراز کشیده؛ پاهاش از اون ور کاناپه آویزونه و الکی تاب می خوره چون دختره واقعا نمی دونه باید باشون چی کار کنه (خودتون خانم خوش هیکل قد بلند خواستین)...

به نظرتون این حالت خیلی مصنوعی و رقت انگیز میاد؟

... خوب پس، نشد؛

چشماتونو باز کنین...ازنو تمرین می کنیم؛

اول با اطلاع کامل از قد خانمِ ایده آلتون، میرین یه کاناپه از« مغازه مبل فروشی» خریداری می کنین... بعد میارینش تو آپارتمانتون؛

اینجا چند حالت پیش میاد که باید بررسی بشن:

1. حمل و نصب به عهده ی خود مغازه س، در این حالت چندان مشکلی پیش نمیاد؛ فوقش یه چند جای راهروی تنگ آپارتمانتون یه خش مختصری برمی داره (که فدای سرتون)، و فوقش کاناپه هه یه سرش تو هاله و سر دیگه تو پذیرایی (البته اگه خونه تون پذیرایی داشته باشه)...

2. خودتون باید زحمت حملشو بکشین، اینجا بازم دو حالت پیش میاد:

         الف. هزینه ی حمل و نقل رو با کمال میل قبول می کنین، که در این حالت باز وضعیتی مشابه مورد اول پیش میاد، که هیچی.

        ب. می دونستم بالاخره به اینجا می رسین که دربه در دنبال رفیقی، آشنایی بگردین که (حالا چه با کمال میل، چه بی اون) تن به حمالی طاقت فرسا بده و کاناپه ی مبارک رو تا خود هال فسقلیتون خرکش کنه...اما قول بدین که دست آخر نگین که متاسف نیستین، الکی هم دنبال جای سالم مونده تو کاناپه ی نازنینتون نگردین.

 

3. ... اوه، اما به هر حال کاناپه یه سرش تو هاله، سر دیگه ش تو...

 

بماند.

حالا چشماتونو ببندین، می دونم خیلی خسته این؛ وقتی صدای زنگ میاد، بی ادبانه س که به این زودی خوابتون بگیره...

دست و صورتتونو چند بار بشورین...

با افتخار کاناپه تونو نشونش بدین، احتیاط کنید حالتتون یه جوری نباشه که طرفو یاد آدمای پفیوزِ ندید بدید بندازه...

دعوتش کنید روی کاناپه بشینه (مثلا به اسم اینکه امتحانش کنه)؛ روی ساق پای طرف تمرکز کنید (و روی میزان خماری چشماش).

با اطمینان خاطر ازجلب رضایت مادموازل، از جاتون بلند شین و بگین که میرین از تو آشپزخونه براش یه نوشیدنی خنک بیارین...

دیگه بقیه ی کارا خود به خود ردیفه؛ دختره کاره خودشو خوب بلده...

به تون قول می دم از خریدتون پشیمون نمیشین.

ضمنا کاناپه ی «ما» هم ضد ضربه س هم گارانتی داره، به این صورت که اگه موقه ی حمل و نقل آسیبی دید، «ما»  تضمین می کنیم که به عوضش یه کاناپه ی دیگه( حالا گیرم نصفه کاناپه قبلیه) رو به تون برگردونیم، که هم شما راضی باشین، هم ما، هم...

... اوه، خودتون که بهتر می دونین!  


پ.ن: یه جورایی هوس کردیم اینو به آقای اولد فشن تقدیم کنیم، با احترامات فائقه...

 

پ.پ.ن: باید خدمت کسایی که وقتی اینو می خونن یاد یه کسای دیگه یی می افتن (احتمالا)، عرض کنم که من رقصنده ی ماهری نیستم، ولی دست به تقلیدم خیلی خوبه انصافا، نه؟